☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️
#رمانحورا
❄️
#پارت79
کیوان_خاله خیر باشه...گنج پیدا کردی ..داری کیک میدی بهمون..
خانم بیاتی خندید و گفت:
نه پسرم..آقا رضا بسلامتی بابا شده..بجای شیرینی کیک گرفته اینم سهم شماست..
هادی_واقعاااا..بسلامتی...
کیوان_اِاِاِ...چه آبزیرکایی ....دیروز هی میگفت باید بریم دکتر مرخصی بده منم میگفتم چی شده اصرار داری نگفت...
خانم بیاتی_خوبه ..خوبه...شما دوتا بهتر بفکر خودتون باشید تا اینکه هی بپرسی برا چی میخوای بری دکتر...
هادی_با صدای بلند خندیدم..گفتم خاله زوده هنوز...میخوای اول بفکر کیوان باشیم
خانم بیاتی_تو نمیخواد بفکر کیوان باشی...اون خودش سرش و دلش جایی گرم؟؟
برگشتم سمت کیوان...
گفتم:آرههههههه
کیوان_خاله میخوای برو بکارت برس
خانم بیاتی_منظورت برم دنبال نخودسیا ...باشه میرم...ولی بجنب از دستت نپره...
همزمان صدای گوشیم بلند شد
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕