☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ کیوان_خاله خیر باشه...گنج پیدا کردی ..داری کیک میدی بهمون.. خانم بیاتی خندید و گفت: نه پسرم..آقا رضا بسلامتی بابا شده..بجای شیرینی کیک گرفته اینم سهم شماست.. هادی_واقعاااا..بسلامتی... کیوان_اِاِاِ...چه آبزیرکایی ....دیروز هی میگفت باید بریم دکتر مرخصی بده منم میگفتم چی شده اصرار داری نگفت... خانم بیاتی_خوبه ..خوبه...شما دوتا بهتر بفکر خودتون باشید تا اینکه هی بپرسی برا چی میخوای بری دکتر... هادی_با صدای بلند خندیدم..گفتم خاله زوده هنوز...میخوای اول بفکر کیوان باشیم خانم بیاتی_تو نمیخواد بفکر کیوان باشی...اون خودش سرش و دلش جایی گرم؟؟ برگشتم سمت کیوان... گفتم:آرههههههه کیوان_خاله میخوای برو بکارت برس خانم بیاتی_منظورت برم دنبال نخودسیا ...باشه میرم...ولی بجنب از دستت نپره... همزمان صدای گوشیم بلند شد ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕