رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ رفتم مامان بابامو بغل کردم و سوار ماشین شدیم و قتی رسیدیم خونه روی تختم دراز کشیدمو داشتم به حرفای آقا محمد فکر میکردم که چرا واقعا اینطوری کرد ازش بعید بود کع گوشیم زنگ خورد حسنا بود +الو سلام حسنا _سلام بر فاطی خودممم +جانم کار داشتی _آره میگفتم از درسای دانشگاه یه دو سه جلسه عقبیم میای خونه مون باهم بنویسیم بابام که رفته جلسه برای کارش مامانم هم رفته خونه خالم محمد هم خونه نیست میای +آره عچقم میام _باشه عچقم منتظرتم فردا _خدافظ +خدافظ حدود ساعت ۱۱ و نیم شب بود که خوابم برد مامان"فاطمه فاطمه پاشو ساعت یکه ها پاشدم و رفتم نهارم رو خوردم و به مامان گفتم مامان من امروز میرم خونه حسنا اینا گفت باشه منم رفتم یه مانتوی بلند آبی با روسری بلند گل گلی آبی آسمانی با شلوار پارچه ای مشکی بر داشتم پوشیدم و رفتم +مامان خدافظ _مواظب خودت باش دخترم خداحافظ کفشم رو پوشیدم و به سمت خونه ی حسنا اینا راه افتادم کم مونده به خونه ی حسنااینا برسم که یه ماشین اومد جلوم ترمززد گفتم آقا لطفا آرومتر پیاده شد و گفت جوجه مذهبی تو چی میگی یه دختره که اصلا حجاب نداشت پیاده شد و به سمتم حمله کرد 😱😳 منم با دستم میزدم که مرده چاقو رو زد به.. ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕