رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ محیا هم دستاش پر بود _ميبينم كه كل مغازه رو خريدي اجي جونم محیا خنده ي كوتاهي كردو گفت:آره ديگه به سمت در رفتيم از مغازه امديم بيرون محیا :شريفه بيا اينجا يكم بشينيم _باشه محیا:من ميرم شكلات داغ ميگيرم _برو ولی طولش نده محیا بدون هیچ حرفی رفت بلند شدمو کمی قدم زدم که با برخوردم به کسی سرم به سینه طرف چسبیده شدو سریع سرمو میگیرم سرمو بالا بردم و بادیدن شخص روبروم تعجب میکنم ارمیا بود پسر عموم ارمیا با تعجب گفت:مهدا خانم شما اینجا چکار میکنید _با محیا اومدم یکمی خرید کردیم ارمیا:کی رسوندتون؟ _پارسا ارمیا:اها الان برسونمتون خونه _ نه آقا ارمیا شما زحمت نکشید پارسا میاد دنبالمون ارمیا:نه بابا چه زحمتی من همینجا منتظرتونم محیا خانم رو صدا بزنید چشمی میگویم و میرم محیا را میبینم به سمتش میرم _محیا بدو بریم اقا ارمیا مارو میرسونه خونه محیا:اقا ارمیا کجاست؟ _بیرون منتظره بدو محیا:شکلات داغ چی؟ _ی وقت دیگه باشه ای میگوید و به سمت ارمیا میرویم محیا:سلام اقا ارمیا خوبید ارمیا:سلام محیا خانم ممنونم شما خوبید محیا:خداروشکر سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕