رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت26
كه يهو باشنيدن جيغ فاطمه همه به سمتش دويديم!
ارميا كه رو فاطمه خيلي ترسيده بود اول از همه بهش رسيد.
ارميا:فاطمه فاطمه چي شد؟؟
فاطمه با مكث گفت:ار...ميا...مارم...مارمولک
ارميا نتونست خنده اشو رو كنترل كنه وزد زير خنده.
فاطمه:چرا ميخندي؟؟؟
ارميا باخنده گفت:آخه عزيزم چكار بـه مارمولک داري.
فاطمه:هوفف حالا چيزي نشد بريم بشينيم
ارميا كه دست از خنده كشيد گفت:بريم ملكه جان
همگي خنديديم كه فاطمه زد به بازوي ارميا
نشستيم كه پارسا گفت:خب بازي كنيم؟
ارميا:داداش بازي كنيم؟چه بازي؟
پارسا:اصلا بيايد حرف بزنيم
فاطمه به پارسا گفت:آقا پارسا حالا ما داريم حرف ميزنيم
همگي خنديديم
در حين نشستن وحرف زدن متوجه شدم كه پارسا زير چشمي به فاطمه نگاه ميكند و لبخندي ميزند
لبخندي زدم وچيزي نگفتم
سنگيني نگاه كسي را روي خودم حس كردم
سرمو بالا بردم كه نگاهم تو نگاه ارميا گره خورد.
ارميا بالبخند داشت نگاهم ميكرد.
خجالت كشيده بودم، لبخندي بهش زدمو سرمو پايين انداختم.
زنعمو در هال را باز كرد و گفت:بچه ها بيايد وسايل كباب را ببريد تو حياط
همگي چشمي گفتيم و بلند شديم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت27
از زبان ارميا
وقتي وارد هال شديم.
به سمت اشپزخونه رفتيم ووسايل مورد نياز را برداشتيم.
خواستم از اشپزخونه بزنم بيرون كـه،فاطمه بازومو گرفت وگفت:ارميا
به سمتش چرخيدم وگفتم:بله؟
فاطمه:چرا بهش نگفتي؟
_چي بگم؟ بعدشم بـه كي؟ مگه قراره بـه كسي چيزي بگم ومن نميدونم؟؟
فاطمه نفس عميقي كشيد وگفت:مهدا
باتعجب گفتم:چي؟
فاطمه:ارميا بهش بگو كه دوسش داري
_چي ميگي فاطمه من نبايد بهش چيزي بگم، بعدشم من بايد مهدا رو از ريشه افكارم در بيارم من نميخوام عاشق بشم،اصلا شايد خودش منو دوست نداره!!.
فاطمه:فقط يكبار تلاش كن، من بـه هيچي مجبورت نميكنم فقط
نفس عميقي كشيد وادامه داد:
فقط بخاطره خودت دارم ميگم شايد مهدا تورو هم دوست داشته باشه
عشق سخته ولي باتوكل بـخدا بهش بگو
ارميا:ولي من نميخواهم عاشق باشم!.
فاطمه:ميدونم داداش ول...
كه حرف فاطمه نيمه موندو مهدا امد داخل
مهدا:يك ساعت منتظر شماهستيم بياييد ديگه
وبيرون رفت.
صدايش دلنشين بود.
فاطمه:بعداً حرف ميزنيم حالا بريم
سري تكان ميدهم و از آشپزخانه بيرون ميرويم.
بـه سمت حياط رفتيم همه فرش پهن كرده بودند ونشستن
قراره كـه شام كباب باشد.
پيش بقيه نشستيم، چشمم به مهدا افتاد.
داشت با محيا صحبت ميكرد.
كـه محيا بلندشدو به سمت فاطمه رفت.
كـه يهو...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت28
كه يهو نگاهمون بهم گره خورد.
نتونستم چشمامو از چشماي خوشگلش بر دارم!!
خيره بـه صورتش موندم.
اوهم داشت نگاهم ميكرد، كـه خجالت زده سرشو پايين انداخت.
خدايا ببخش اگه گناهي كردم ولي خودت عشقشو تو دلم انداختي.
باصداي پارسا از افكارم امدم بيرون.
_جانم پارسا
پارسا:ارميا بيا بريم اين كباب هاي خوشمزه رو درست كنيم.
خنديدمو گفتم:آخه هنوز نخورده ميگي خوشمزه
پارسا:معلومه كه خوشمزه اس مامان وزنعمو درستش كردن ميخواي خوشمزه نباشه؟؟
همه ي جمع خنديد
بلندشديمو رفتيم.
داشتيم كباب هارو جابجا ميكرديم كه دخترا
فاطمه مهدا ومحيا به سمتمون آمدند.
مهدا:بـه بـه چه بويي
لبخندي زدمو گفتم:فقط بو نـه الانم ميخوري و ميبيني
فاطمه:من كـه دارم ميميرم از گرسنگي
پارسا بـه فاطمه نگاه كردو ابخندي زد وگفت:خدانكنه و ي كبابي برداشت وبـه فاطمه داد
پارسا:بيا اينو بخور
فاطمه:وايييي ممنونم اقا پارسا
و برام زبون در اورد
محيا:عه داداش، پارسا مگه منو مهدا خواهراي تو نيستيم؟؟
خنديدم و روبه روشون گفتم:دختراي عموي من پارسا رو ول كنيد من الان بهتون ميدم
و دو تيكه كباب برداشتم.
_اينم كباب براي مهدا خانم ومحيا خانم
محيا:وايي پسرعموي من دستت درد نكنه
_خواهش ميكنم كاري نكردم كه محيا خانم
مهدا:ممنونم اقا ارميا
_كاري نكردم كـه
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت29
از زبان مهدا
وقتي كباب رو از ارميا گرفتم خوشحالم كـه بفكرم بود.
ارميا و پارسا تمام كردن
با فاطمه ومحيا سفره رو توحياط پهن كرديم، و همه چيز مثل، دوغ، سبزيجات، سس، نوشابه و... رو اورديم.
ارميا و پارسا كباب هارو اوردن
كـه فاطمه همه رو صدا زد
همگي سرسفره شام نشسته بوديم.
همگي با بسم الله شروع به خوردن كرديم
خيلي خوشمزه بود، مخصوصاً چون عشق دلم ان هارو درست كرده بود.
پس از خوردن منو محيا وفاطمه سفره رو جمع كرديم
وظرفهارو شستيم.
بزرگترها داخل رفتند.
ماهم ترجيح داديم تو حياط بشينيم.
فاطمه ومحيا رفتند چايي بيارن، منم پيش ارميا و پارسا نشستم
پارسا تلفنش زنگ خوردو با اجازه اي مكان را ترك كرد.
حالا من موندم و عشق دلم.
ارميا روبه رويم نشست وگفت:مهدا خانم
_بله اقا ارميا
ارميا:حالتون خوبه؟ حس ميكنم چيزي شده
_خوبم چيزي نيس كمي سردرد دارم.
اره دروغ نگفته بودم، سرم درد ميكرد، چيزيم شده اره دلم عاشق تو شده
اهي كشيدم كه ارميا گفت:چرا اه ميكشيد؟
_چيزي نيس سرم درد داره
ارميا:قرص سر درد بيارم براتون؟
_نه خوبم
سري تكان داد كـه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت30
از زبان ارميا
وقتي مهدا گفت كـه سرش درد ميكنه حس كردم قلبم فشرده شد ولي برا اينكه چيزي نفهمـه خودمو عادي نشون دادم.
فاطمه ومحيا با سيني در دست نزديكمون شدند، سيني چايي را رو زمين گذاشتند كه پارسا هم امد.
محيا داشت با مهدا صحبت ميكرد.
پارسا هم مشغول گوشيش بود.
فاطمه بـه ارامي نزديكم شدو گفت:بهش نگفتي؟
سري به علامت منفي تكون دادم.
پوفي كشيدو گفت:اخخ از دست تو
خونه عمو حسين كم كم قصدِ رفتن كردند.
با همه خداحافظي كرديم.
به سمت اتاقم رفتم، خودمو رو تختم انداختم
ذهنم خيلي درگير بود.
بـه حرفهاي فاطمه فكر ميكردم
نميدونم چكار كنم.
عشقشو از دلم در بياورم، يا بهش بگم كه "دوسش دارم"
در اتاق زده شد
بفرماييد
قاطمه بود
با چهره اي درهم رفته امد پيشم رو تخت نشست.
معلوم بود ازم دلخوره كـه چرا به مهدا نگفتم.
فاطمه:داداش چرا آخه؟
نفسمو با صدا بيرون فرستادمو گفتم:نميدونم
فاطمه:ارميا بهش بگو بهش بگو كـه دوسش داري
اگه نميتوني روبه رو بهش بگي، پيام براش ارسال كن و بگو كـه، دوسش داري
_نميتونم نميتونمم فاطمه بفهم نميتونم كه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت31
كـه فاطمه دستشو بـه علامت ادامه نده بالا برد.
فاطمه:داداش ادامه نده توروخدا
من فقط خواستم راحت بشي وبهش بگي همين
نفس عميقي كشيدمو فاطمه رو بغل كردم
_ممنونم كـه بفكرمي
فاطمه:ارميا ميخواي من بهش بگم؟
_نـه
فاطمه:ازت سوالي بپرسم جوابمو ميدي؟؟
سري بـه علامت "بله" تكون دادم
فاطمه:فقط اينو جواب بده، بهش ميگي يانـه؟؟؟؟
_من توهمين گير كردم ولي فاطمه من نميخوام عاشق بشم
فاطمه:عاشق شدن كـه جرم نيست.
ارميا سنت براي ازدواج خوبه مهدا هم همينطور.
_بابا همش 23 سالمه كجاي سنم برا ازدواج خوبه هنوز ديره.
فاطمه:ميدوني چيه؟
سوالي نگاهش كردم.
فاطمه:تو ي سال بزرگتر از مهدايي
مهدا 22 سالشه
لبخندي زدم
فاطمه:بـه اين فكر كن كـه چطور عشقتو بهش نشون بدي.
اينو گفت واز رو تخت بلند شد وبيرون رفت.
حالا من موندم واين ذهن درگيرم.
حالا من موندم واين دل بي قـراري ام
خدايا چطور بهش بگم.
بـه اين فكر كردم كـه من ميتونم بهش بگم
ولي نميتونم از دلم درش بيارم.
پتو را روي خودم كشيدم و خواب مهمون چشمام شد.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت32
از زبان مهدا
وقتي از خونه عمو حسن برگشتيم، كل فكرم پيش ارميا بود.
باصداي مامان كـه ميگويد رسيديم.
از ماشين پياده شدم.
بـه سمت اتاقم رفتم، درو بازكردمو چادرمو آويزون كردم
لباسهايم را با لباس هاي راحتي عوض كردم.
وخودمو رو تختم انداختم
بـه اين فكر كردم كـه، دلم ميخواست براي هميشه كنار ارميا باشد.
تو افكارم غرق شده بودم، و نميدونم كي خواب مهمون چشمام شد.
باصداي محيا از خواب نازم بيدار شدم
_هوييييي چته داد ميزني؟
محيا:بلندشو يلا ساعت 8 صبحه
_واي فكر كردم الان ميگي ساعت 9 10 11 چيزي
محيا:بابا بلندشو
پوفي كشيدمو گفتم:باشه
دانشگاهم ساعت 10 بود.
بلندشدمو بـه سمت سرويس بهداشتي رفتم.
دست وصورتمو شستم امدم بيرون،پايين رفتم
_سلام بر اهالي خونه
تك بـه تك جوابمو دادند.
مامان:دخترم امروز دانشگاه داري؟
_بله مامان ساعت 10 ميرم.
سري تكون داد
صبحونه خوردمو بـه سمت اتاقم رفتم.
بـه ساعت صورتي رنگ ديواري اتاقم نگاه كردم،
ساعت 9:30 نشون ميداد.
بايد كم كم اماده بشم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت33
بلندشدمو بـه سمت كمدم رفتم.
ي مانتو بلندِ دارچيني با يـِ شلوار ذغالي كتان پوشيدم، مقنعه ي سياه رنگمو سرم كردم
كيفمو برداشتم و پايين رفتم.
ساعت 9:40 بود.
از همه خداحافظي كردم و بـه سمت در رفتم
چادرمو سرم كردم و سويچ ماشينمو برداشتم وبـه سمت در رفتم.
كه يهو با ارميا مواجه شدم
نزديكش رفتم
_سلام اقا ارميا حالتون خوبه
ارميا:سلام مهدا خانم ممنون الحمدلله شما خوبين؟
_ممنونم
ارميا:جايي ميريد؟
_اره ميخوام برم دانشگاه
ارميا:برسونمتون؟
_خيلي ممنون اقا ارميا ماشين دارم
سري تكون داد.
خداحافظي كردمو بـه سمت ماشين رفتم.
ماشينو روشن كردم وبـه سمت دانشگاه راه افتادم.
رسيدم ماشينو پارك كردم وپياده شدم
بـه سمت كلاسم رفتم.
خداروشكر استاد هنوز نيامده بود
سلامي كردم و سرجايم نشستم.
كـه در همون حين دوستم "شريفه" بـه سمتم امد
لبخندي زدمو بلند شدم
_سلام عزيزم
شريفه:سلام گلم خوبي دلم برات تنگ شده
_الحمدلله خوبم توچي؟ من بيشتر
شريفه:تورو ديدم عالي شدم.
با امدن استاد سرجايمان نشستيم.
بعداز اتمام كلاس با شريفه خداحافظي كردمو بـه سمت در خروجي رفتم.
سوار ماشينم شدم،بـه سمت كتابفروشي رفتم...
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت34
سوار ماشينم شدم، بـه سمت كتابفروشي رفتم.
يـِ چندتا كتاب درمورد شهداء ميخواستم بخرم
رسيدم ماشينو پارك كردم وداخل رفتم، سلامي كردم
كتابهاي موردنيازم رو خريدم بعداز حساب كردن
سوار شدم
گلاب و گل خريدم، بـه سمت گلزار شهداء رفتم.
زياد شلوغ نبود، از ماشين پياده شدمو
و سلامي بـه شهداء كردم.
بـه سمت دوست شهيدم رفتم.
پيش مزارش نشستم وگفتم:
سلام دوست شهيدم ببخشيد كـه چند وقته نمييام پيشت حتماً از حال دلم خبر داري؟ ميدوني عاشق شدم؟ عاشق ارميا پسرعموم شدم؟ ميدوني
بغض كردم اجازه دادم تا اشكام جاري بشن.
ادامه دادم:ميدوني حال دلم اين روزا چطوره؟ ميدوني ولي من بـه روي خودم نميياورم تا كسي بفهمـه درد من چيه دوست شهيدم ازت خواهش ميكنم ازت ميخوام كـه منو بـه ارميا برسوني.
گريه ام بـه هق هق تبديل شد
بعد كـه كمي اروم شدم مزار شهيدو با گلاب شستم و گل هارو روي سر مزار گذاشتم.
سرمو روي سنگ قبر گذاشتم وچشمامو بستم.
باصداي اذان بلندشدم، سنگ قبرو بوسيدم و از دوست شهيدم وهمه ي شهدا خداحافظي كردم و بااجازه اي گفتم ورفتم.
مسجد نزديك گلزار شهداء بود، ترجيح دادم نمارمو تو مسجد بخونم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت35
بـه مسجد رفتم، وضو گرفتمو نمازمو با عشق خواندم.
نشستم كمي ذكر گفتم و قرآن خواندم، بعد بلند شدم
سوار ماشينم شدم بـه سمت خونه حركت كردم.
دلم خيلي گرفته بود.
رسيدم ماشينو تو پاركينگ پارك كردم و پياده شدم.
دنبال كليد گشتم سريع پيداش كردم درو باز كردم وداخل رفتم
درو بستم و بـه در تكيه دادم، چشمامو بستم.
نفس عميق و پردرد كشيدم وارد هال شدم
سلامي كردم وبـه سمت اتاقم رفتم.
كوله امو كنار تختم گذاشتم، چادرمو آويزون كردم، لباسمو با لباسهاي راحتي عوض كردم.
پنجره اتاقم را باز كردم دقيقا روبه روي حياط خونه عمو حسن بود.
روي صندلي كنار پنجره نشستم كه ارميا رو ديدم، روي تابي كـه تو حياطشون بود نشست وبـه آسمان خيره شد.
زير لب چيزي گفت كه نفهميدم.
بافكري اينكه منو ببينه سريع پنجره رو بستم
پايين رفتم.
_مامان گرسنمه
مامان:بيا سفره رو پهن دخترم
بدون هيچ حرفي سفره رو پهن كردم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت36
روبه مادرم ميگويم:راستي مامان محيا كجاست؟
مامان:مدرسه
اهاني ميگويم كه در خانه بسته شد حتماً محياست
با آمدن محيا بـه سمتش رفتم.
_سلام بر خواهر قشنگم
محيا:سلام عزيزم واي خيلي گرسنمه
مامان:برو لباساتو عوض كن دخترم وبيا.
چشمي ميگويد و بالا ميرود.
بابا كه شغلش "نظامي" بود.
چون كار داره امروز نميتونه بياد خونه.
پارسا كه معلم دانشگاه هستش هم موقع رسيدنش بـه خونه رسيد.
پارسا:سلام عليكم اَجمعين
همگي جوابش را ميدهيم.
سرسفره نشسته بوديم، غذا قورمه سبزي بود.
يادمه كـه ارميا عاشق قورمه سبزي بود.
مثل من!!.
غذا كـه خورديم خودم ظرفهارو شستم.
بـه سمت اتاقم رفتم.
محيا وپارسا چون خسته بودند خوابيدند.
مامان هم سردرد داشت وخوابيد.
اما من با حال اين دلم نتونستم بخوابم.
پنجره رو باز كردم تا هواي اتاق كمي عوض بشه.
روي صندلي پيش پنجره نشستم.
بـه پنجره اتاق ارميا خيره شدم.
الان داره چكار ميكنه؟ خوابه يابيداره؟
تا بـه خودم امدم ديدم صورتم خيس اشك شده بود.
يعني من اينقدر دوسش دارم كـه بخاطرش گريه ميكنم؟.
بـه خودم اعتراف كردم كـه
آره آره من دوسش دارم عاشقشم
نتونستم روي اشكامو بگيرم و شروع بـه گريه كردن كردم.
اينقدر گريه كردم كـه چشمام سوخت.
باصداي زنگ گوشیم از جام بلند شدمو گوشيمو برداشتم وسرجام نشستم.
باديدن اسم ارميا تعجب كرده بودم!.
ارميا چه ميخواست؟
تماسو وصل كردم
_الو؟
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت37
از زبان ارميا
بـه حرفهاي فاطمه فكر كردم.
ديدم كـه واقعاً عاشق مهدا هستم.
ترجيح دادم بـه مهدا زنگ بزنم.
گوشيمو برداشتم وشمارشو گرفتم.
بعداز دو بوق جواب داد
صدايش گرفته بود.
مهدا:الو
_سلام مهدا خانم
مهدا:سلام اقا ارميا، حالتون خوبه؟
_ممنون خوبم شما خوبين
مهدا:الحمدالله
_چرا صداتون گرفته اس؟
مهدا از سوالم هول شدو گفت:نـه چيزي نيس
باور نكردم حس كردم چيزي شده.
_مهدا خانم
مهدا:بله
_گريه كرديد؟
مهدا با مكث گفت:نـ... ه... كي... گف... ت؟؟؟
_واضحه كـه گريه كردين.
كـه يهو با صداي بلندي شروع بـه گريه كردن كرد.
حس كردم دلم فشرده شد.
صداش كردم.
_مهدا خانم؟ مهدا خانم؟ صدامو داري
مهدا خانم ببخشيد اگه چيزي گفتم
ببخشيد اگه ناراحتتون كردم.
دست از گريه كردن برداشت و باصداي گرفته گفت:نـه اقا ارميا شما منو ببخشيد
_خب چرا گريه ميكنيد؟
مهدا خانم چيزي شده؟داريد نگرانم ميكنيد!!؟.
مهدا:نـه ولي دلم گرفته اس
_مهدا خانم
مهدا:بله
_بعداً ساعت 5 عصر اماده شيد ميام دنبالتون
مهدا:كجا؟
_ميريم بيرون
مهدا:اما
_اما نداره ان شاء الله بعداً ميبينمتون
ياعلي.
وقطع كردم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕