🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت35
💖به روایت حانیه💖
مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم.
همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. ☺️👌
نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره.😌
احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم
ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم.اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.😕
امیرعلی _بریم ؟
_ اوهوم
امیر علی _راستی مبارکت باشه.😊
_ ممنون.☺️امیر میشه چند تا سوال بپرسم؟
امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس.
_ اوخ. راست میگی بریم.
از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم
_چرا تو مثله بقیه نیستی؟🙁
برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد
_ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟😳
_ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی؟چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟😟
امیرعلی_باشه؟😐
_نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم.
امیرعلی_خب ببین، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه #دینمه.
👈حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه.
👈از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم #حرمت ناموس دیگران رو بشکنم.
_ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.😥
_ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که.
خواهرگل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.😍😊
به روی امیرعلی لبخند زدم
اره قصدم همین بود. ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن.
اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم.هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد.😊✌️
💚💚💚💚💚💚
بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده
آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شدهـ....
💚💚💚💚💚💚
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💗#از_روزی_که_رفتی
📗#پارت35
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد:
+من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد،
بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای تلخ رویای همسرش اشک ریخت.
رو به آسمان کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش ....
که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتکهایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد!
به رنجهایی که از بد دهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود.
صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیهاش را که سر کرد،
مردی آرام در اتاقش را باز کرد...
و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش میرسید. چند روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانههای خاموش!
قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن #نماز بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
قبل از اتمام سلام نمازش رفت...
رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش
با نگاه به او، آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد،
رها لباس پوشیده، آمادهی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
+ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
+آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
+نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون #خانواده رو حفظ کنن؛ میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچهها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
+پس مرد خوبیه
_بیشتر برای ما پدره
دلش حسرتزدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت
"چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرتزدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: _آخه با این وضع....
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت35
-اره خیلییییی
نگار:_باشه، من دیگه برم، دیدمت خیالم راحت شد.
-قربونت برم، بازم شرمندم که خبر ندادم
نگار:_باشه، تلافی میکنم اینکارتو
-بازم بیا اینجا ببینمت
نگار:_شعور نداری دیگه، یه دعوت نمیکنی بیام خونت، میگی بیااینجا
-وای از دست تو
نگار:_فعلا خداحافظ
-به سلامت
نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد، رضا بود.
-جانم
رضا:_جانت سلامت بانو؟ خوبی؟
-با شنیدن صدای شما عالی
رضا:_باش، خودم میام دنبالت بریم خونه
-رضاجان میخوام برم خونه، با مامانو بابا صحبت کن مواسه عروسیمون
رضا:_رهاجان، جدی جدی بود حرفای صبح؟
-نه گلوم خشک شده بود، گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه
رضا:_آخه تو اینقدر خوابت میاومد گفتم حتما، داری ادامه خوابتو تعریف میکنی برام
-ععع،،یعنی تا اینقدر خلو چلم
رضا:_دور از جونت خانوم، باشه بمون خودم میرسونمت خونتون
-باشه منتظرت میمونم
رضا:_فعلایاعلی
-علی یارت
وسیلههامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس در و باز کردم.
نرگس:_بابا مثلا ما مدیریماااا، یه در بزن بیا تو
-چشم خواهر شوهر عزیز
نرگس:_خوب کاری داشتی؟
-میخواستم بگم، رضا داره میاد دنبالم، میتونم زودتر برم.
نرگس:_صبر کن با هم بریم خونه دیگه
-من میخوام برم خونه مامانم
نرگس:_آها باشه، رفتی زودبیا
-ببینم چی میشه
نرگس:_لوووس، برو
رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم.دیدم بچهها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن. رفتم نزدیکشون
-بچهها منم بازی؟!
بچهها:_ببببلله
زهراخانم:_خوب بچهها دستای دوستاتونو بگیرین
-آفرین بچهها
زهراخانم:_حالا بچرخیم، میخوایم عمو زنجیربافت بازی کنیم
-عمو زنجیر بافت
بچها:_بهههله
-زنجیر منو بافتی
بچهها:_بهههله
(یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچهها رو گرفت)
رضا:_پشت کوه انداختی؟
بچههاومن:_بههههله
رضا:_بابا اومده
بچهها:_چیچی آورده؟
رضا:_نخود، لوبیا
بچهها:_بخورو بیا
بعد یه کم بازی کردن رفتیم.
رضا منو رسوند خونمون.
رضا:_رها جان غروب بیام دنبالت؟
-تو دوستداری بیام؟
رضا:_از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه
-الهی فداتشم، غروب بیا دنبالم
رضا:_چشم
-چشمت بیبلا
رضا:_فعلا، یاعلی
وارد خونه شدم
-ماماااان؟
مامان:_تو اتاقم رها
از پلهها رفتم بالا.
در اتاقو باز کردم
-سلام، دارین چیکار میکنین؟
مامان:_دارم یه کم تمیزکاری میکنم.
-جدی ،معصومه خانمو چرا نگفتی بیاد
مامان:_معصومه خانم، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان
-آخییی، خدا انشاءالله شفا بده
مامان:_الهی آمین،، چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟
-بابا میادناهار؟
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت35
که یهو صدای نازنین زهرا منو به خودم اورد پاشدم و از اتاق زدم بیرون داد های نازنین زهرا کل خونه رو گرفته بود داشت داد میزد: مامان بیا در و وا کن.... یکی درو باز کنه
مامان با داد و هوار هاش اومد و گفت:
چرا خونه رو گذاشتی رو سرت...!
درو باز کرد که نازنین با یه کوله و چمدون اومد بیرون و گفت :من بار گران بودم دارم میرم..
مامان یه سیلی محکم خابوند زیر گوش نازنین و گفت : تو چرا امروز هار شدی ها
برو بشین تو خونه تا بابات بیاد تکلیفتو روشن کنه من یکی از پس تو بر نمیام
نازنین دستشو از روی صورتش برداشت و گفت :من منتظر هیچ کس نمیمونم میرم دنبالم هم نیاین
مامان کولشو گرفت و داد زد : گفتم بشین
و یه چیزی اروم تو کیفش گذاشت... خودمم موندم این چی بود گذاشت تو کیفش ولی نفهمیدم چی بود
نازنین با حرص کیفو از دست مامان کشید رفت بیرون رفتم که برگدونمش که مامان گفت : نرو برگرد... این امروز هار شده
+ مامان جدی جدی رفت!
_جای دوری نمیره
+ مامان چی بود گذاشتی تو کیفش
_ جی پی اس
+ جی پی اس....!
_ من واسه خودم کاراگاهی ام
+ میشه بگین تو خونه ی ما جی پی اس چیکار میکنه
_ برو درستو بخون
با بهت و تعجب رفتم و نشستم پای درس
واقعا جی پی اس بود یعنی
دم مامان گرم چه مامان کاراگاهی داشتم من و خبر نداشتم
خلاصه شب شد و بابا و اومد
مامان شروع کرد به تعریف کردن ماجرا
از تو گوشیش رد نازنین و گرفت و گفت تو خونهی یکی از دوستاشه و نیاز نیست الان بریم
فردا باهم میریم دنبالش
منم با بهت داشتم به اطلاعات پلیسی مادر و پدر نگاه میکردم و ماکارونی میخوردم
گفتم : خبر دارین خونمون شده مرکز اطلاعاتی..؟
بابا خندید و گفت : دخترم تا قبل 8 سالگیت مامان محترمت مامور اطلاعاتی پلیس بود
شاخ دراوردم و گفتم : مامان جدی...! کاراگاه بودی
* اره بودم ولی نری جای دیگه بگی ها این یه سر خیلی بزرگه بعد بزرگ شدن تو دیگه گذاشتمش کنار
برا مامان دست زدم و گفتم :حالا فهمیدم این کارگاهی من به کی رفته
و بابا و مامان خندیدن، نمیدونم چرا ولی ته دلم نگران نازنین بودم
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت35
دستی به اشک هایم زدم و بالحن خش داری گفتم :
_خواهش میکنم بلند شو..نباید برات اتفاقی بیوفته..
نگاهش را به من داد.. سری تکون داد و اهسته بلند شد..کتش را به دستش دادم..
سوئیچ را زدم .. سمت شاگرد نشست..
پایم را روی گاز فشردم و به نزدیک ترین درمانگاه راندم..
برایش سرم نوشت..حدود یک ساعتی می شد روی تخت دراز کشیده بود...
_بهتری؟
سرش را ماساژ داد و گفت :
_الحمدالله .
کمی خم شد و همان طور که می نشست گفت :
_زیاده روی کردم شرمنده.
لبخندی زدم و گفتم :
_حلالی. فقط..
و سرم را پایین انداختم..
_من.. راستش..زندگی تو..به بازی گرفتم..ب..بخشید.. ولی..اگه میخوای بری برو..هرچند که دیره.. اما اگه.... اول میخوای بری.. باید من و ببری مشهد..
با اتمام جملم نفس اسوده ای کشیدم.. نگاهم به چشمان متعجب و گرد شده اش افتاد..
_اخه من.. من ..از تو خاطره ای ندارم.. من هم.. میخوام..
صدای گرمش را شنیدم..
_بالاخره خواستته.. خودمم خیلی وقته حرم لازممـ ... میریم انشاءالله
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت35,36
لیلا دستم راگرفت وگفت:
_خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براورده اش کنی...
لبخندی زدم وگفتم:
_حرف از جدایی نزن اما خواسته ات رابگو... توجان طلب کن خواهرک عزیزم..
لیلا:
_از همان بچگی هروقت که محرم میشد وماهم به تماشای هیاتهای سینه زنی شیعیان درمحلهی خاله صفیه, میرفتیم,یک احساس بسیار خوش ایند ویک محبت عمیق بروجودم مستولی میشد واین چندروزه که تودر سختی ومخفیانه وبازحمت به دورازچشم بقیه به نماز میایستادی یانشسته وخوابیده عبادت میکردی ,هرزمان که تو عبادت میکردی ,روح وروان من ارام میگرفت ومملو میشد ازهمان حس بچگیهایم...دوست دارم این اخرین لحظات زندگی ام ,سعادتمند شوم وفکرمیکنم سعادت درهمان راهی ست که این داعشیهای خبیث به شدت با ان دشمن هستند,اری سعادت در مذهبی ست که توبرگزیدی چون دیدم چگونه این حیوانات درنده شیعیان مظلوم را تکه وپاره میکردندولذت میبردند.اگر میشود کاری کن تا من هم مثل تو شیعه شوم...دراین دنیا که رنج را با تمام وجودم کشیدم , میخواهم دران دنیا راحت باشم وهمنشین بهشتیان...
دستانم رابازکردم
وخواهرک مظلوم وپاکم را دراغوش گرفتم وعبارات عشق را درگوشش زمزمه کردم:_اشهدوان لااله الاالله, اشهدوان محمدا رسول الله,اشهدوان علی ولی الله...
من گفتم واوتکرار کرد....
مانند طارق که زمانی مسلمان شدم سرم رابوسید,من هم سرلیلا رابوسیدم وگفتم:
_به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😭
وروبه لیلا گفتم:
_عزیزم خوش حالم ازاینکه راه درست ودین حق را با اختیارخودت انتخاب کردی..ولی دراین دین خودکشی عمل ناپسندی است...فعلا از فکر خودکشی به درآی که نقشه هایی دارم...
اگر کمکم کنی,فردا این موقع هردو از شر ابوعمر راحت راحت شدیم.....
لیلا باخوشحالی,انگار نورامیدی بربیابان ناامید جانش درخشیده باشد گفت:
_جدددی؟؟چه نقشه ای؟؟واقعا ازاد میشویم ؟
ومن بعداز چندین روز فلاکت وبدبختی وگریه...لبخند نمکین لیلا را دیدم.
من:
_اره عزیزم الان برات میگم...
که درهمین هنگام ناگهان.....
ابوعمر:
_ببینم چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟!پاشین , پاشین بیایین بالا,ام عمرداره میره , بایدبالا رامرتب کنید وظرفها را بشورید ....
چشمکی به لیلا زدم اهسته وگفتم:
_شب برای نقشه ام,بهترین وقته....
لیلا هم راضی بلندشد ورفتیم بالا....ام عمر داشت میرفت رو به شوهرش:
_کوچکی را میخوای برای کنیزی نگهداری میتونی ,اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا مابرمیگردیم از شرش خلاص شو.
این عفریته ی بی چشم ورو واقعا فکرمیکرد که ملکه ی دربار شده وماهم خادمان درگاهش ومرگ وزندگی ما دردستان اوست....با تنفر نگاهم را به او دوختم وارزو کردم که اوهم طعم اسیری رابچشد.
بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد,بالاخره همه شان رفتند.
اووف ,اتاقها بهم ریخته بود واشپزخانه هم مملواز ظرفهای نشسته...:
ابوعمر:
_لیلا..قلیان من را اتیش کن وبیاور, خودتم بیا اون اتاق,سلما توهم به وضع اشپزخانه رسیدگی کن,حق نداری تحت هیچ شرایطی از اشپزخانه بیرون بیای.
لیلا رنگش مثل زردچوبه ,زرد شده بود به طرف زیرزمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمربیاورد.
دلم مثل سیروسرکه میجوشید,
این پیرمرد پست وحیوان صفت برای لیلا چه نقشه ای در سر داشت.
مشغول جم کردن اشپزخانه بودم که لیلا قلیان را اماده کرد وبه طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت واشاره کرد که میترسد,میخواست من هم همراهیش کنم.
دلم رابه دریا زدم
وبه خواسته لیلا تن دادم,البته قبلش چاقویی تیز را زیرلباسم پنهان نمودم ,هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمراز درگاه اتاق سرک کشید وگفت:
_هی کنیزک چشم سفید..سلما توکجا؟؟برگرد, لیلا...لیلای زیبا فقط بیاید.
بادستان چروکیده وشیطانی اش دست لیلا راگرفت وبه طرف خود کشید وبا هم داخل اتاق شدند...در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی اش برسد...چند دقیقه ای نگذشته بود که....
💞ادامه دارد ....
🍁نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت35
عکس علی بود با پیراهن سفید وچفیه ای برگردنش,لبخندی به لبش که چهره اش را آسمانی کرده بود.
زیرعکس با عبارت عربی وهم فارسی نوشته بود(علی جان شهادتت مبارک)
گوشی رابارها وبارها بوسیدم ,گریه امانم رابریده بود,دوباره غرق تماشای علی شدم,
تصویرعلی وگوشی دستم,کدر وکدرتر شد وهمه جا را تاریکی فراگرفت.
چشام راکه باز کردم,نور لامپ اتاق ,چشام را زد,اتاق خودم بود,اتاق من وعلی,سرم رابه طرف راستم چرخاندم,این که عباس بود...حتما هنوز درعالم خواب و بی هوشیم....عباس کجا بود,اوهام هست.
دستان کوچک عباس دست من را گرفت وبوسه به دست وصورتم زد....خواب نیست...به خدا بیدارم...اینم عباس من است,
به شدت از جایم بلندشدم که سوزشی در دستم پیچید وسوزن سرم کشیده شد,عباس را دراغوش گرفتم از بالای سرش اطراف را درجستجوی علی, نگاه میکردم.به خودم امیدمیدادم که ان عکس وخبرشهادت علی جزیی ازخوابم بوده است.
اما همه بودند وعلی نبود.
بعدها برایم گفتند که علی,عباس رانجات میدهد وخودش شهید میشود,اما من باورم نمیشود,احساس درونم میگفت یه چیزی غلط هست وعلی زنده است,اخه ادم بایه عکس وخبرکه شهیدنمیشه,میشه؟!
نه پیکر علی رابه من دادند ونه خاطره ای ازشهادتش ونه وسایلش,فقط گفتند علی شهید شده.....
نمیدانم تخیلات است یا واقعا وجود دارد,ازخانه که بیرون میروم,گاهی احساس میکنم کسی تعقیبم میکند وهمیشه به خودم قبولاندم که کسی به فکرماست وحواسش,پیش ماست وان کس از نظر من ,فقط علی است وعلی است.
امروز اول ماه رجب است,کلی کار دارم,باید به وب سایتم ,سری بزنم,صفحات مجازی هم مانده اند....
#ادامه دارد
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت35,36
امیرعباس بلند میگه:
خانممممممممممم دکتررررررررر...
از ترس یه قدم عقب رفتم
وای امیرعباس...،ترسیدم
چرا اینطوری میای....
منم توی حرکت لیوان آب روی کابینت رو به طرفش ریختم...
که پرید ...و صدای دادش بلند شد
وای حورای دیوونه...میکشمت...لباسم و خیس کردی...
بعد دنبالم دویید...یه پارچ رو پر آب کرد..
و گفت :
حورا خانم زدی ضربتی ،ضربتی نووووووش کن
و من جیغ زنان از زیر دستاش فرار کردم و خودم رو توی حیاط پرت کردم ولی امیرعباس دست بردار نبود که نبود
مریم نگاه پر از ذوقش را به فرزندانش میدهد و با دست اشکهایش را پاک کرد و خدا رو بابت پیچیدن صدای خنده ی فرزندانش در خانه شان شکر کرد..
دستی به لباسش میکشد موهایش را مرتب میکند و از پله هاا بالا میرود
میداند که عباس عزیزش،مرد روزهای سختش از دستش ناراحت شده است
آرام در اتاق را باز میکند
و عباس دراز کشیده روی تخت میبیند که به عادت همیشگی اش یک دستش را روی چشمانش گذاشته است
لبخندی میزند
و کنار عباس مینشیند و آرام انگشتانش را بین موهای عباس حرکت میدهد میداند اینکار او را یاد مامان حوریه می اندازه و احساس آرامش میکند
عباس دستش را بر میدارد و خیره در چشمان مریم با صدایی گرفته از غم میگوید:
«دلم خیلی براشون تنگه»
گفتن این جمله مصادف شد با قطره اشک سمجی که از چشم عباس راه فراری پیدا کرده
مریم دست میبرد و اشک را پاک میکند و لبخندتلخی میزند و میگوید:
فکر کردی از حال دلت غافلم،فکر کردی نمیبینم که هر بار حورا رو میبینی چشمات پر از بغض میشه،مخصوصا الان که کم کم حورا میخواد برا درسش بره تهران،مدام به حورا زل میزنی و یهوو حوریه صداش میزنی....
عباس خیره در چشمان مریم میگوید:
آره همه ی حرفات درسته،
بعد با بغض میگه اگه توی این سالهاا تو رو کنارم نداشتم با این همه غم چیکار میکردم
و دست میبرد و سر مریم را روی سینه اش میگذارد
و آرام درون گوشش پچ میزند:
تو آرامش دل عباسییی،توی همه ی این سالها خوب هوای دلم رو داشتی و آرامم کردی عروسک زیبای من...
مریم دلش برای حرفهای همسرش ضعف میکند و این حس شیرین با یک لبخند زیبا به همسرش قورت میدهد و میگوید:
عباس خیلی دوستت دارم...
در اتاق را آرام میبندد و میخواهد به پایین برود که با حورا و امیرعباس که با لباس های خیس و با صدای بلند و خندان در حال بالا آمدن هستند مواجه میشود
دست روی دهانش میگذارد و میگوید:
ادامه دارد.....
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت35
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی : چشم
مرتضی چمدونمو آورد ،منم تن تن لباسمو عوض کرم موهامو باز گذاشتم
مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد
منو دید یه لبخندی زد
مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی
- شما کنارم باشین ،روی سنگ هم میخوابم
نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم
با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت35
با کلی اصرار قبول کردم سوار ماشین شدیم
_وایسید من برم ببینم این پسره کجاست
+منظورش کیه ترانه؟؟
_علیاکبر
+اها..
_چیه قبلا اسمشو می آوردیم ایش جلوم سبز میشه اینا میگفتی
با حرفش هر دو زدیم زیر خنده که علی گفت
_خانوم های عزیز چتونه عزاداری امام حسین بخدا یکی چیز میگه هااا.
اصلا متوجه نشده بودیم که محرمه با استغفرالله لعنت بر شیطان گفتیم منتظر بودیم تا بیان
ده دقیقه گذشته بود از پشت شیشه عقب داشتم پسرهای کوچولو که دمام سنج میزدن نگاه میکردم ناخودآگاه شیشه رو آوردم پایین زل زدم بهشون و دختر خانوم های کوچولویی که کنار هم وایساده بودن داشتن پسرها رو نگاه میکردن اصلا هواسم نبود کی قراره منو با اون لبخند گشادی که از این ور میدان تا اون ور میدان هست رو ببینه..
علی اکبر.
با اومدن بیرون از مسجد دیدم یکی سرشو از شیشه زده بیرون دستشو گذاشته رو چونش با خنده زیاد داره پسرهای کوچولویی که عزاداری میکردنن نگاه میکنه لبخندش آنقدر قشنگ بود که خودمم ناخودآگاه شروع با خندیدن کردم ......لبخندش چشماش که با ذوق داشت نگاشون میکرد دلم به ضعف می آورد.......اصلا متوجه هم نبود کی نگاش میکنه کی نمیکنه...اصلا نفهمیدم کی رفتیم سوار ماشین شدیم من و علی ...
با استارت زدن علی تازه فهمید قضیه چیه...
که با حرف ترانه که آروم بود اما کامل میشد شنید گوش کردم
_آیه نگفته بودیا؟
+چیو ترانه؟
_بچه دوست داری نه؟؟؟
+اوم خوشگلن گوگولی...
_دیوونه....
سرش کلا مدت رانندگی پایین بود اصلا با دوماه قبلش فرق کرده کلا دیگه انگار نه اهمیت بهممیده نه سلامی نه حرفی...
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت35
محمد پیام داده بود
محمد:سلام خانمی ساعت ۴ حاضر شو میام دنبالت بریم برای خرید عقد
چقدر زود با من صمیمی شده بود
ذوق میکردم وقتی بهم میگفت خانمی 🥺پاشدم سریع حاضر شدم
روسری سبز فیروزه ای ساده ام رو برداشتم مانتوی بلند سفید
و شلوار مشکی و پوشیدم و
یه سنجاق خوشگل که همرنگ روسریم بود برداشتم زدم به روسریم چادرمو برداشتم و رفتم. پایین
با مامان خداحافظی کردم
و رفتم درو باز کردم
سرم پایین بود و دوتا کفش مردونه جلوی پام دیده میشد
صورتمو آوردم بالا محمد بود
یه دسته گل بزرگ قرمز هم دستش بود🥺
+سلام بانو
_سلام آقا
+بفرمایید گل برای گل
_مرسیی خیلی خوشگله🥺
قابل شما رو نداره
_خیلی ممنون
دوتامون لبخند زدیم به هم و رفتیم
سوار ماشین شدیم
همینطور به بیرون نگاه میکردم متوجه شدم محمد داره بهم نگاه خیلی موذب شدم
تا فهمید که فهمیدم نگام میکنه سرشو برگردوند
جلوی یه مزون بزرگ نگه داشت و
پیاده شدیم
رفتیم و یه لباس انگشتی خوشگل انتخاب کردم جوری جلب توجه نکنه
+آقا محمد
_تا کی میخوای بهم بگی آقا محمد
+چشم
+محمد جان!
_جان محمد!
+این خوبه
_اره خیلی
همین رو انتخاب کردم محمد رفت حساب کرد باهم دیگه به سمت و گل فروشی رفتیم تا گل رو انتحاب کنیم و
رو به محمد کردم و گفتم
+محمد!
_بله
+میشه گلمو تو انتخاب کنی
_بله حتمان ☺️
+ممنون
یه دسته گل سفید همراه با ربان سفید و نگین هایی روی اون خود نمایی میکردند خیلیی خوشگل بود
+به به چه سليقه ای دست شما درد نکنه
_بله دیگه سلیقه منه 😉
که محمد آروم تو گوشم زمزمه کرد
+اگه سلیقه ام بد بود که تورو انتخاب نمیکردم خانمی☺️🥺
از خجالت سرمو پایین انداختم
محمد گل رو حساب کرد و سوار ماشین شدیم
_محمد
+جان محمد
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت35
چشمم دوباره به اون دفترچه خورد، و اون سوال...
ضحا و محمدطاها چه نسبتی باهم دارن؟ یا اصلا نسبتی دارن؟
به خودم گفتم: چه اهمیتی داره؟
واقعا اهمیتی نداشت، ولی مغزم درگیرش شده بود...🥲
روی تخت دراز کشیدم، همینطور که داشتم به محمدطاها و ضحا فکر میکردم خوابم برد.
باصدای مامان از جام پریدم.😬
گفت: امروز مگه نباید بری دانشگاه
گفتم: چرا..🥱
گفت: ساعت و دیدی دختر؟🤨
گفتم: نه، مگه چن...😵 دیرم شد😱
گفت: زود لباس بپوش یه چیز بخور بابا میرسونتت...
سریع خروس جنگی لباس پوشیدم و لقمه ای عجله ای با بابا رفتیم سمت دانشگاه.
بعد یک ربع رسیدیم خداحافظی کردم و رفتم سمت کلاس ۳۰ دقیقه تاخیر داشتم و نمیخواستم وقتی وارد میشم همه نگاهم کنن😓
شاید باید برم توی حیاط دانشگاه منتظر کلاس بعدی باشم نه؟!😖
کاشکی کوثر همرام بود..🚶♀
ولی اشکال نداره کلاس بعدیم با کوثره آروم آروم رفتم سمت دستگیره در، روز اول دانشگاه رو یادم اومد که میترسیدم کسی توی کلاس باشه... اما الان مطمئنم توی کلاس هستن..😢
خواستم دستمو بزارم روی دستگیره که...
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕