eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 لباسامو عوض کردمو رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردمو دوباره برگشتم توی اتاقم. اتاقمو مرتب کردم، لباس‌های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتمو باشوق نگاهشون میکردم که خوابم برد، باصدای اذان‌ گوشیم بیدار شدم. وضو گرفتم نمازمو خوندم، دو رکعت نماز شکر هم خوندم، هرچند نمیتونستم شاکر اینهمه نعمت‌هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم. در اتاق باز شد. هانا اومد داخل. هانا:_هنوز آماده نشدی؟ -الان کم‌کم آماده میشم هانا:_رها،خواهری، این آقایی که داره امشب میاد،پسر خوبی هست؟خوشبختت میکنه؟ -هانا جان، این سوالو باید از اون آقا بپرسی نه من. اینکه من واقعا به دردش میخورم، اینکه واقعا میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم،باورم نمیشه هانا:_پس عاشق شدی؟ -نمیدونم، شاید هانا:_باشه، من میرم تو هم زودتر آماده شو -باشه کم‌کم آماده شدم، چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین. مامان یه نگاهی به من انداخت: _رها جان حجابت که خوبه، حالا نمیشه اون چادرو سرت نذاری؟ -نه مامان جون، نمیشه مامان:_باشه، هرجور دوست داری! نیم‌ساعت بعد بابا اومد، سلام کردم ولی جوابمو نداد. رفت تو اتاقش‌. روی مبل نشسته بودمو به ساعت نگاه میکردم، نزدیکای ۸ونیم بود که صدای زنگ آیفون اومد. معصومه خانم در و باز کرد. مامانم رفت توی اتاق‌ به بابا خبر داد.منم چادرمو روی سرم مرتب کردم. رفتم سمت در ورودی، در و باز کردم -سلام خیلی خوش‌اومدین عزیزجون:_سلام دخترم نرگس:_عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت در و باز کردی -عع،،،نرگس آقارضا:_سلام -سلام (آقا رضا، یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت) -خیلی ممنونم همین لحظه مامان و بابا هم اومدن. و با هم احوال‌پرسی کردن. رفتیم نشستیم.همه چیز تو سکوت بود. نرگس:_عروس خانم نمیخوای چایی بیاری -جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره نرگس:_عع، معصومه خانومو چیکار داریم، مگه عروس ایشونن؟ -پس چی؟ نرگس:_پاشو خودت زحمتشو بکش -باشه چشم رفتم سمت آشپزخونه. -معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم معصومه خانم:_چشم عزیزم اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی، استرس شدیدی داشتم.دستام میلرزید. سینی و دستم گرفتمو رفتم سمت سالن پذیرایی. فکر کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی.نرگس فقط میخندید، یعنی می‌خواستم خفش کنم با این پیشنهادش. چایی رو دور زدم رسیدم به آقارضا. بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود. از خجالت آب شده بودم. آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت. دوباره سکوت شد... عزیزجون:_ببخشید اگه اجازه میدین این دو تا جوون برن صحبتاشونو بکنن بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد. مامان:_بله حتما، رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت -چشم بلند شدمو حرکت کردم،از پله‌ها بالا رفتیم در اتاقمو باز کردمو روی تختم نشستم. آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست.چند دقیقه‌ای سکوت بینمون حاکم بود. -نمیخواین حرفی بزنین؟ آقارضا:_چرا، اول از همه می‌خواستم بگم، گذشته‌تون برام هیچ اهمیتی نداره، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند. من تو سپاه کار میکنم، درآمد آنچنانی ندارم، ولی شکر راضی‌ام. حالا من در خدمتم، هر چی خواستین بپرسین! (من آرزوی داشتن تو رو داشتم، چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از اینکه مال من میشی؟) آقارضا:_رها خانم، رها خانم. -بله آقارضا:_من منتظر حرفاتون هستم. -من حرفی ندارم، بریم. آقارضا:_یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟ -نه آقارضا:_باشه بفرمایید بریم! با‌ آقا رضا رفتیم پایینو سر جاهامون نشستیم. عزیز جون بادیدن چهره‌هامون رو به بابا کرد: _آقای صالحی، اگه شما موافق باشین، هر چه زودتر این دو تا جوونو به هم محرم بشن. بابا:_هر موقع خودتون صلاح میدونین، فقط ما هیچ دعوتی نداریم. عزیزجون:_باشه چشم، پس از فردا بچه‌ها برن دنبال کارهای عقد بابا:_باشه شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بودو گذاشتم داخل یه گلدون، یه کم آب ریختم داخلش،بردمش اتاقم. نصفه شب بود که نرگس پیام داد: _زن‌داداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه. -چشم خواهرشوهر عزیزم زن‌داداش:_خان‌داداشمون میگه بهت بگم، شب خوب بخوابی،‌ تو پیامی نداری براش، بهش بگم. -یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟ نرگس:_نه به زبون نیاورده، ولی تو دلش حتما گفته -دیونه، بگیر بخواب نرگس:_چشم، تو هم بخواب که زود بیدار شی -چشم نرگس:_چشمت بی‌بلا بعد از نمازصبح دیگه خوابم نبرد. نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد. _نزدیک خونتون هستیم بیا پایین. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 توی اون البوم غرق بودم که مامان در زد زهرم ترکید اروم البوم و چپنودم تو کمد لباسام و گفتم : بفرمایین مامان خیلی مهربون وارد اتاقم شد و گفت : زهرا جان اومدم باهم حرف بزنیم گفتم سرتا پا گوشم +دخترم تو به این ازدواج راضی هستی یعنی از متین خوشت میاد... یه وقت زورکی ازدواج نکنی ها مامان، من دار دنیا فقط تورو دارم تورم با دنیا عوض نمیکنم بدون هرکاری بکنی حتی غلط هم باشه حمایتت میکنم اگه بدونم   اون غلط باعث خوشحالی توعه حمایت میکنم اونم با جون دل  ... میخوام اینو اویزه ی گوشت کنی که من مثل کوه پشتتم + من چه کاری خوبی کردم که خدا مادر مهربونی مثل تورو نسیبم کرده مامان راستش.... راحت حرفمو بکنم؟ _ راحت راحت بگو + مامان من متین دوس دارم خیلی با عقیده های من جوره واقعا توی این چن هفته کاری کرده عاشقش شدم ببین برام چی اورده همین الان بهم پیام داد رفتم از دم در برداشتم البوم و از کمد دراوردم و دادم به مامان مامان که البوم و دید زد زیر خنده و گفت :این متین مارموز و ببین تو چه با سلیقه هم جمع کرده گفتم: این البوم اثر دست همون متین شلختس که زنعمو 24 ساعته از دستش غر میزنه حرف زدن با مامان حالمو خوب کرد اونم چه خوب کردنی دلم میخواست زود تر به متین محرم بشم و بتونم یه دل سیر نگاش کنم متین /// تو دلم داشتن رخ میشستن ای خدا زهرا کادو رو دید خوشش اومد بدش اومد وایییی داشتم از فضولی میموردم خدایا زهرا که نگف حسش بهم چیه نکنه حسش تنفر باشه اخه چرا من اینجوریممممممم رفتم تو حموم شاید یه دوش حالمو جا بیاره... بعد یا دوش ابگرم رفتم بیرون قدم بزنم توی خیابونا تا تونستم و جون داشتم قدم زدم ولی یه لحظه هم از فکر زهرا در نیومدم... واقعا یعنی پس فردا مشخص میشه. که به ارزوم میرسم یا نه خدایا اگه زهرا مال من بشه هاا ببین چیکارا که نمیکنم اون البوم تموم دنیای من بود هر وقت حالم بد میشد میرفتم و اونو باز میکردم ولی الان اون البومم دست کسی که صاحب اصلی اون البومه فردا ی همون روز.     زینب /// با یه بسته ی بزرگ شکلات وارد کلاس شدم سلامی به همه کردم و شکلاتو بین بچه ها پخش کردم... الهه گفت : زینی جونم این شکلات به چه مناسبت بود گفتم : به مناسبت قبولی امتحان فیزیک الهه گفت : عجب امتحان سختی بود احمدی پور از اون ور گفت :من نذر ساندویچ کرده بود ولی حیف قبول نشدم هاشمی دوست صمیمی احمد پور گفت : خاک به سرم میدونستم یکم بهت میرسوندم و کل کلاس خندید رفتم و نشستم پیش زهرا.. زهرا سر صحبت و باز کرد و شرول کرد به تعریف کردن اتفاق هایی افتاده منم باز ذوق و شوق گوش دادم البومی که میگفت و از کیفش در اورد و نشونم داد چه البوم  بامزه و جالبی بود بعد برسی کردن کل البوم با خنده گفت :( این البومه چه جالبه.... نگا چه دقیقم تاریخ زده، حتی اسم ادکلن تم پیدا کرده) + هیچی از متین بعید نیست با اومدن استاد البوم و زود قایم کردیم و رفتیم پی درس و مشق نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸 🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸 🌸💗🌸 💗🌸 💗 💗 💗 🍁 خیلی سخت بود هاشم رو با رعنا ببینم...حسرت رعنا به دلم بود...خیلی زود دیر شد... مادرم به همراه دایی به سراغم اومد...مادرم نگاهش رو از من میدزدید ،وقتی رعنا و هاشم رو باهم دید نفسی از ته دل کشید ...به جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت: *خدا میدونه نمیخواستم رعنا رو ازت دلسرد کنم فقط میخواستم عواقب کار رو بسنجه تا یک عمر پشیمون نشه... از حرفهای مادر هیچی نمیفهمیدم،بهش گفتم : -مگه چی بهش گفتید که بخواد از من دلسرد بشه؟ مادرم چشمهایش رو به رعنا و هاشم دوخت و گفت: *به رعنا گفتم من تضمین نمیکنم حمید تا اخر عمر پات بمونه... از حرفی که زد زانوهام سست شد...مزرعه برایم جهنم شد از درون گر گرفتم،ازش فاصله گرفتم و گفتم: -کاش بابام زنده بود و عین بابای هاشم برایم استین بالا میزد،کاش یک تکیه گاه داشتم ... مادرم به گریه افتاد و گفت : *به جون خودت برای همین اومدم که دوباره رعنا رو خواستگاری کنم،فکر نمیکردم اینطوری بشه...حمید من شبها خواب ندارم...باور کن اومدم یک بله ازش بگیرم و برگردم .... -مادر به رعنا نگاه کن،ببین اونی که کنارش ایستاده شوهرشه...دیر به فکرم افتادی ،من دیگه با چه انگیزه ای اینجا بمونم و کار کنم؟؟؟؟!!!! پشیمونی رو تو چشمهای مادرم میخوندم،دستم رو به روی شونه اش انداختم و گفتم : -من با رعنا خوشبخت میشدم کاش باور میکردی ..... نتونستم باقی حرفم رو بزنم،زدم به دل دشت تا کسی جز خدا شاهد اشکهام نباشه... منم جای رعنا بودم هاشم رو انتخاب میکردم ،کی دوست داره با یک پسری که مادرش هم تضمینی به وفاداریش نمیده ازدواج کنه؟!!! برای رعنا از ته قلب ارزوی خوشبختی کردم ،بازنده بازی بودن سخت بود اما باید قبول میکردم که مقصر اصلی خودمم که با رعنا درست و حسابی حرف نزدم تا اون رو از خودم مطمئن کنم... ************************** هاشم به سراغم اومد و گفت: * دو روز دیگر مراسم عقدم هست جشن انچنانی نداریم اما اومدم دعوتت کنم ... چقدر بد بود که نمیتونستم عین همه بهش تبریک بگم و قبول دعوت کنم...دستم رو به روی شونه اش گذاشتم و گفتم: -اگه بتونم حتما میام ... به دروغ این حرف رو زدم ،دلم راضی به رفتن نبود...هر چند که ماجرای رعنا رو به پایان بود اما شروع دلتنگیهای من با عقدشون تو راه بود... دل گرفته ام با هیچی درمان نمیشد به دشت رفتم و انقدر فریاد زدم تا صدایم گرفت...تو همه داد و فریادهام اسم خدا بود و بس... میخواستم فقط خدا از درد دلم اگاه بشه ...غم بی کسی و بی یاوری خیلی غریبانه به دلم چنگ مینداخت ...به خودم گفتم""حمید چرا به هیچ کدوم از خواسته هات نمیرسی ؟؟؟؟""" جواب سوالم یک بغض گنده و یک اشک شور بود ... 🍁نویسنده :آرزو امانی🍁 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 میخواستم به او بگویم پس چرا میخواهی ازدواجمان را بهم بزنی ... که در باز شد.. نرگس با لبخندی مرموز داخل شد و گفت : _مامان غذا پخته.. _حالش خوب نیست لطفا بیار اتاق... _من؟ _پس من.. نرگس چشم غره ای به محمدرضا رفت و از اتاق خارج شد..اشک هایم را پاک کرده و گفتم : _من خستم. میخوابم. غذاتو بخور... او هم دیگر چیزی نگفت ...و من اهسته برای خواب روی تشکش دراز کشیدم..و کم کم هوش و هواسم را از دست دادم... کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🕸 🍁 به زحمت حلما رابه سوله رساندم , باکمک دیگر زنان خواباندیمش وبه لیلا گفتم اب گرم بیاور واز زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری وطبابت حتی مامایی سررشته ای دارد بیاید وچاقورا دراورد,اما همه مات ومبهوت بودند. زیرلب بسم الله گفتم, میخواستم بااحتیاط چاقورابیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل امد: _چه خبرشده؟بروید کنار... کم کم دیگر مردان داعشی هم امدند وتا بدن غرق درخون حلما رادیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش,خدمت کند باید زجرکش شود,گویا حلما مسیحی بود, میخواستند اورا مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشترزجر بکشد... خدای من... اینها تقصیر من است.. قصدم نجاتش بود نه اینکه....عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما رابه خوابگاهش برده بود امد وگفت: _نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده ای به من کرد...گرچه به زور بود وبا اجباروکتک ودست بسته ,اما شبم را خوش کرد و قهقه ای شیطانی سرداد وادامه داد, _برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست... اسلحه اش راکشید وتیرخلاص رابرپیشانی اش نشاند... باتمام وجود به این مطلب, ایمان اوردم که اینان حیوانات پست ووحشی هستند ,خونخوارانی که هواوهوسهای درونیشان راباکشت وکشتار وتجاوز وجنایت وغارت ,التیام میدهند وهمه جا هم امضای خدا وپیامبرص رابرجنایاتشان جعل میکنند.... به خدا ,خدا غریب است.... محمد ص غریب است دراین دین نوظهور... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ روزها درپی هم میگذشت وتماسهای علی هم قطع شده بود,بچه ها بد قلقی میکردند وحال روحی ورپانی من هم تعریفی نداشت. بیماری کویید۱۹یا همان کرونا درایران وجهان غوغا به پا کرده بود وهرروز قربانی میگرفت ,پزشکان توصیه به خانه نشینی وقرنطینه میکردند. چون ویروس ناشناخته بود پس روش مقابله با ان هم ناشناخته بود,فقط میتوانستیم پیشگری کنیم . من وبچه ها از خانه خارج نمیشدیم,درخانه, سرخودم را با اموزش وحفظ قران به بچه ها واموزش خواندن ونوشتن ومعارف زندگی به زهرا ,گرم میکردم. حقوق علی که هرماه به حسابش میامد کفاف زندگیمان را میداد,اما خرید مایحتاج زندگی با خودم بود. هنگام بیرون رفتن ,اصول بهداشتی را رعایت میکردم ,هرچند که ته قلبم این بود,این بیماری ویرانگر توطیه ایست کثیف برای تغییر سبک زندگی اسلامی مردم وازطرفی مردن وکم شدن مردم ,خصوصا کشورهای اسلامی وجهان سوم وهمچنین لنگ شدن چرخ اقتصادی کشورهای بزرگی مثل چین وژاپن...واضح بود که این یک ترور بیولوژیک هست,تروری که ادامه ی طرحهای قبلیشان مثل واکسیناسیونها وتغییر ذایقه ملت وانحراف نسلهای پاک بود ولی ایناراین ترور,به یک باره ودسته جمعی باید صورت بگیرد,انگار این شیطان پرستان کاسه ی صبرشان لبریز شده بود... ولی ته دلم میگفت انتهایش شیرین است وبه قول ایرانیها(عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد) درست در همین اوضاع واحوال بود که زینب درحین بازی با حسن وحسین از روی مبل افتاد واز درد دست ,آهش به اسمان رفت. وقتی وضعیت دستش رابررسی کردم,طبق اموزشهای پزشکی که داخل تل اویوو دیده بودم,بهم محرز شد که مچ دست بچه شکسته,باید طوری بی حرکتش میکردم,به ناچار حسن وحسین راسپردم دست زهرا وزینب را با خودم به درمانگاه نزدیک خانه بردم. چشمم به گنبد وبارگاه حضرت معصومه س افتاد,اشکهایم جاری شد,صحن وسرایی که روزگاری مأمن وملجاء شیعیان ودرماندگان بود,با درهای بسته وخالی از زایر خودنمایی میکرد.... اهسته باخود زمزمه کردم:چرا؟خدا چرا؟؟به چه گناهی باید برسر بندگانت اینچنین اید؟؟خداوندا هنوز کاسه ی صبرت لبریز نشده؟؟ عجب صبری خدا دارد.... دارد... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه مامان تو پذیرایی نشسته بود - سلام مامان: سلام عزیزم - مامان ،حامد کجاست؟ مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور... - دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم درو باز کردم... حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من لخت بودم حاج خانم... ببخشید داداش حواسم نبود... - حامد ،میخوام باهات حرف بزنم حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم -یکی ازم خاستگاری کرده ( شروع کرد به بلند خندیدن ) - هیییس دیووونه چه خبرته ؟ حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده - بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ... حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟ تحقیق کنم در مورد پسره... - میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته... - این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟ اگه خوب بود با بابا صحبت کنم... - باشه ،قربونت برم... حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا - الهی فدای مهربونیات بشم من.... رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم - الو فاطمه فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟ - یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟ یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد هرچی میدونی بهش بگی... فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس... - میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟ فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست... - یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟ فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه.... - والان من چیکار کنم؟ فاطمه: چیو چیکار کنی؟ - خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه... فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟ فاطمه: بعد عید انشاءالله... - وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره فاطمه: نمیدونم والا من - باشه ،فعلن کاری نداری فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟ - گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه - انشاءالله ،فعلن ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ برای سحری که بلند شده بودم به زور تونستم دوباره بخوابم با دیدن کلی کار یادم افتاد مامان هر روز پنجشنبه حلوا درست میکنه میبره سر خاک برای دایی ام و بابا بزرگم... کمکش کردم درستش کردیم ترانه زنگ‌بود تا میخواستم‌برم بردارم قطع شد که خودم بهش زنگ‌زدم +جانم ترانه _ببخش شارژم تموم شد یک ساعت دیگه میام دنبالت +باشه فدا سرت فعلا _فعلا بدوبدو رفتم تو اتاق کیفم آماده کرده بودم آماده رفتن بودم متنظر زنگ ترانه ترانه زنگ‌زد و گفت تا پنج دقیقه دیگه بیا دم در خونتون داریم‌میایم رفتم دم در منتظرش بودم با بوقی زد متوجه شدم خودشه سرم رو انداختم پایین سوار‌ماشین شدم سلام کردم با همه سلام ها مواجه شدم ترانه عقب بود یه آقا هم جلو بود با علی نامزدش تا نزدیکی های مسجد رسیدیم +این کیه مگه نمیخواد پیاده شه؟ _اسکلی علی اکبره این چرا باید همیشه جلوی من سبز شه با نگاه ترانه نگاه علی فهمیدم که باز بلند بلند فکر کردم فکرمو به زبون اوردم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ از خواب بیدار میشم که مامانم میگه دختر پاشو حسنا از صبه اومده منتظرته بیدار شی واییی مامان کو کجاست؟ مامانم میزنه زیر خنده و میگه شوخی کردم پاشو دست و صورت تو بشور بیا شام بخور دلم آشوب بود یه حسی بهم میگفت قرار یه اتفاقی برام بیوفته فقط ملاقات با خدا دلم رو آروم میکرد نماز مو خوندم و با خدای خودم صحبت کردم دلم خیلی آروم شد صحبت با خدا قلب رو آروم میکنه فکرم رفت پیش زینب نکنه زینب یه راهنما برای منه؟ وای خدا جون من چیکار کنم فاطمه فاطمه با صدای مامانم به خودم میام _بیا پایین +چشم _فردا نه پس فردا قراره خواستگار بیاد +برا کی؟ کی هست _برا من!براتو دیگه😉 +خوب من از همین الان جوابم رده 😌 _اگه بکم کیه چی هنوزم جوابت منفیه ؟ +حالا کی هست ؟ اقا محمد داداش حسنا _باشه +پس بگم بیان _ باشه بگو بیان 🙇‍♀ رفتم بالا داشتم از خوشحالی بال در می آوردم محمد قرار بود بیاد خواستگاری من واقعا؟ اقا محمد میخواد برا من بشه همون که تو رویاهام باهاش ازدواج میکردم الاننن... وای خداا ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ از حاج اقا تشکر کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم _انشاالله این ماموریت هم به خوبی خوشی تموم شه +امیدوارم و به سمت پایگاه راه افتادیم بعد از یک ساعت و نیم رسیدیم بعد از کمی صحبت جناب سرهنگ:دخترم شما ایده ای نداری _چرا هس دیشب نوشتم بفرمایید جناب سرهنگ : عالیه ممنون استفاده میکنیم _خواهش میکنم بعد از صحبت هایی جناب سرهنگ به امیر محمد گفت که بمونه و من تاکسی گرفتم و به سمت خونه رفتم وقتی رسیدم خونه: _ای دختر ذلیل بمیری کجا بودی از صبح تاحالا؟؟؟ +انشالله فردا میرم شماهم از دستم راحت میشین(😡😡 ❄️نویسنده؛Rehibeig کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ وقتی با دقت به همه‌ی نوشته ها توجه میکردم میدیدم من اوایل خوب و زیاد تلاش میکردم تا در چشم همه بهترین باشم، بعد انتظارات بالا رفت و وقتی نمره کمی میگرفتم که دور از انتظار بود عکس العمل هایی دریافت کردم که موجب سرخوردگی من شد. حالا به جوابم رسیدم، به خاطر همین ها بود که از مردم دور شدم، تا مورد قضاوت قرار نگیرم. ولی چه فایده؟ باز هم مجبورم میان اونها باشم. از این موضوع اعصابم بهم ریخت مخصوصا وقتی که بخاطر نمره ام همه با تعجب و گویی تاسف نگاهم میکردند. یهو به ذهنم رسید تا خاطره‌ی محمد طاها رو هم به دفترچه اضافه کنم. "سلام دفترچه خاطرات عزیزم دیروز پسری به اسم محمدطاها در جلوی بهشت زهرا مرا از دست یه مست ارازل و اوباش نجات داد. که از آب درآمد در دانشگاه من درس میخواند" ساعت رو نگاه کردم تقریبا۶ بود تصمیم گرفتم، امروز که کلاس ندارم به مجتمع قرآنی که در اون قرآن رو حفظ کردم برم و یه مباحثه ای داشته باشم تا مروری بشه... . ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ °°°.................🫀................ °°° 🌸ارمان🌸 دلم میخواست با خانوادم درباره یاسمن صحبت کنم و در آخر هم از ماه کمک بگیرم چون ماه به نظرم دل پاک و خوبی بود اون شب فقط ذهنم درگیر حرف های یاسمن بود که به رامین میزد یعنی یاسمن رامین رو دوس نداره پس این خیلی خوبه!! اون شب بالاخره تموم شد.. هوفففف 🌸یک ماه بعد...🌸 🌸یاسمن🌸 امروز کنکور داشتم از استرسی که داشتم ناخوداگاه نزدیکای اذان بلند شدم وفقط دعا میکردم که کنکور رو قبول بشم نزدیک 7ماه تمام فقط درس خونده بودم و حالا امروز بااین کنکور سرنوشت من رقم می‌خورد صبح یه صبحانه مفصل خوردم و یه مانتوی مشکی با مقنعه مشکیم پوشیدم و کوله مشکی رنگم رو انداختم و از اتاق بیرون زدم مامان بعد از اینکه مطمئن شد همه وسایل لازم رو برداشتم از خونه به همراه بابا بیرون زدیم کتونی اسپرت رو پوشیدم که سر جلسه راحتر باشم تا دم جلسه بابا و مامان منو بدرقه کردن وارد جلسه شدم یه نفس عمیق کشیدم و در جای خود نشستم بعد اینکه اعلام کردن خم شدم و از زمین دفترچه عمومی رو برداشتم که خداراشکر خیلی زود تمومش کردم بعد هم دفترچه تخصصی رو زدم که اونم باز فرصت اضافه آوردم بعد از اینکه زمان به پایان رسیدم از جلسه بیرون زدم مامان مامان وبابا هم سعی داشتن راجب آزمون چیزی نپرسن که منم از اینکه مراعات حالم رو داشتن خوشحال شدم اون روز طبق گفته های بچه ها(نازگل و یاسمین) اونها هم کنکور رد خوب داده بودن ووییی بالاخره کنکور تموم شد یه کابوس شده بود برام ولی مهم اینه تموم شد اونروز به همراه بچه ها رفتیم بیرون چون خودم ماشین داشتم گفتم که ماشین نیارن و خودم میرم دنبالشون اونروز با بچه ها رفتیم کافه و کلی برای خودمون و تموم شدن کنکور جشن گرفتیم و بعد هم کلی خرید کردیم خیلی روز خوبی بود... بعد از اینکه به خونه رسیدم به قدری خسته بودم که فقط با بابا و مامان سلام کردم و بعد از گفتن شب بخیر به سمت اتاق رفتم و بدون یه لحظه درنگ خوابم برد.... .......... 🫂🤍......... ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕