رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ رو صندلی نشستم موهامو شونه کردمو بافتم وپایین رفت مامان داشت تلویزیون نگاه میکنه _سلام مامانی مامان:سلام دخترم گونشو بوسیدم ک او سرم رو بوسید _مامان میخوام بهت ی چیزی بگم مامان:بگو _مامان فاطمه بهم زنگ زدوگفت امروز بيا خونمون بمون مامان:باشه دخترم برو _ممنونم مامانی به سمت اتاقم رفتم كمدم را باز كردم ي مانتو بلند به رنگ صورتي و شلوار سياه پوشيدم با روسري همرنگ مانتو برداشتم روسریمو مدل لبنانی بستم کیفو چادرم را برداشتم و پایین رفتم رو مبل نشستم به فاطمه زنگ زدم که سریع جواب داد _الو فاطمه:جونم مهداهمین الان خواستم بهت زنگ بزنم ببینم نمیای _چرا عزیزم آماده شدم الان میام فاطمه:خوش امدی عزیزم وقطع کرد روبه مامان میگم:راستی مامان محیا کجاست مامان:بیرون رفته بادوستاش اهانی میگویم و خداحافظی میکنم کفشهایم را میپوشم واز خانه میزنم بیرون نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕