رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ که باصداي هادي از افکارم دست کندم _بله هادي جان چيزي گفتي؟ هادي:اره ميگم ميخوام داماد بشم _ عه راستي ان شاء الله خوشبخت بشي داداش هادي:ممنون داداشي ان شاء الله روزي براي تو خنده ي كوتاهي ميكنم و ميگم:ممنون بعداز كمي صحبت قطع ميكنم ترجيح دادم به فاطمه زنگ بزنم شمارشو گرفتم جواب داد فاطمه:جانم داداش _كجايي فاطمه:خونه. راستي ارمیا؟ _چي؟ فاطمه:قراره كه مهدا شبو بمونه خونمون خيره به شيشه ماشين شدم باشنيدن اين حرف فاطمه:الو داداش صدامو داري؟؟ _ها بله بله چیزي گفتي؟ فاطمه:بله گفتم اگه امدي خونه يكمي خوراكي برامون بخر _باشه عزيزم كاري نداري؟ فاطمه:نه داداش گلم _ياعلي فاطمه:علي يارت قطع كردمو خيره به صفحه خاموش گوشي شدم ماشینو روشن کردم و به سمت فروشگاه رفتم رسیدم ماشینو پارک كردمو قفل كردم داخل رفتم و خوراكي برا فاطمه و مهدا خريدم ميدونستم مهدا عاشق پاستيل هاي قلبي هست پس براش خريدم حساب كردمو زدم بيرون نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕