❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️
#دلي بي قـرار💕
❄️
#پارت13
که باصداي هادي از افکارم دست کندم
_بله هادي جان چيزي گفتي؟
هادي:اره ميگم ميخوام داماد بشم
_ عه راستي ان شاء الله خوشبخت بشي داداش
هادي:ممنون داداشي ان شاء الله روزي براي تو
خنده ي كوتاهي ميكنم و ميگم:ممنون
بعداز كمي صحبت قطع ميكنم
ترجيح دادم به فاطمه زنگ بزنم
شمارشو گرفتم
جواب داد
فاطمه:جانم داداش
_كجايي
فاطمه:خونه. راستي ارمیا؟
_چي؟
فاطمه:قراره كه مهدا شبو بمونه خونمون
خيره به شيشه ماشين شدم باشنيدن اين حرف
فاطمه:الو داداش صدامو داري؟؟
_ها بله بله چیزي گفتي؟
فاطمه:بله گفتم اگه امدي خونه يكمي خوراكي برامون بخر
_باشه عزيزم كاري نداري؟
فاطمه:نه داداش گلم
_ياعلي
فاطمه:علي يارت
قطع كردمو خيره به صفحه خاموش گوشي شدم
ماشینو روشن کردم و به سمت فروشگاه رفتم
رسیدم ماشینو پارک كردمو قفل كردم داخل رفتم و خوراكي برا فاطمه و مهدا خريدم
ميدونستم مهدا عاشق پاستيل هاي قلبي هست پس براش خريدم
حساب كردمو زدم بيرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕