منیر محمدو ازم گرفت و گفت تو برو، ناراحت منم نباش. من محمدو نگه میدارم.تو راه من همه فکرم پیش منیر بود ومی دونستم دلش شکسته،اما خب مادرم حرفش یک کلام بودو کاریش نمی شد کرد. ننه جان از مادرم پرسید گوهر خانوم حالا اسم عروست چیه؟مادرم قری به سرو گردنش داد و گفت اسمش پروین دختر صنم خانومه. پروین رو سر چشمه زیاد دیده بودم و میشناختمش.لاغر بود و پوست گندمی داشت زیبایی خاصی تو چهره ش نداشت، اما دوست داشتنی بود. پنج تا خواهر بودن و فقط یه دونه برادر داشت،سه تا از خواهراش ازدواج کرده بودن و در کل خانواده خوبی بودن. به خونه صنم خانوم که رسیدیم مادرش درو باز کردو زری خانوم شروع کرد به ضرب زدن. به اتاق مهمونخونه رفتیم و یکی یکی طبق ها رو وسط اتاق گذاشتیم. زن ها کل میکشیدن و مادرم و زن عمو وسط اتاق می رقصیدن. مادر پروین با خوشحالی نقل روی سر همه میپاشیدو کل می کشید. یکم که گذشت پروین با سه تا از خواهرهاش اومدن توی اتاق و دوباره بساط ضرب زدن و دست و رقص به پا شد. از پروین خوشم می اومدو موشکافانه نگاهش میکردم تا ببینم اثری از نارضایتی توی صورتش هست یا نه.اما با دیدن لبخندش خیالم راحت شد و خدارو شکر کردم. مادرم با اومدن پروین پارچه ها رو از روی طبق ها برداشت تا چیزهایی که برای پروین آورره رو نشون بقیه بده. توی طبق اولی قندو یکم روغن و کمی گوشت و خیلی کم برنج بود.اونموقع ها بیشتر غذاها آش یا آبگوشت بود.ما سالی یکبار هم به زور برنج میخوردیم و اینکه مادرم برنج آورده بود، یعنی خیلی ولخرجی کرده بود. مادرم همه رو یکی یکی اسم میبرد و بقیه دست میزدن.برای پروین یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز خریده بودن و یه بلوز و دامن قهوه ای روشن. وقتی مادرم روسری رو نشون داد احساس کردم قلبم از جا کنده شد.یکی از روسری هایی بود که حامد برای من آورده بود و بعدش یکی از پارچه هارو هم نشون داد.با دیدن اونا بغض گلومو گرفت. با خودم گفتم چطور دلش اومده کادوهای منو به یکی دیگه میده .کاش اونارو برای بدری یا منیر نگه میداشت. اینقدر حالم با دیدن پارچه و روسری بد شده بود که دیگه نفهمیدم مادرم چی داره میگه. مادر پروین با خوشحالی از مادرم تشکر کردو طبق ها رو کنار اتاق گذاشت. زن عمو که بزرگتر جمع به حساب می اومد،اعلام کرد که تایک ماه دیگه جشن عروسی میگیریم و پروین رو به خونه مون میبریم. صنم خانوم هم گفت که تایک ماه دیگه جهیزیه پروین رو آماده میکنه.همه شروع کردن به دست زدن، بعدم زن عمو کاغذو از توی لباسش درآورد و داد به صنم خانوم تا پروین امضاش کنه برای عقد. پروین هم با لبخندی که نمیتونست پنهانش کنه خطی زیر کاغذ کشید که همون امضا محسوب می شدو بقیه صلوات فرستادن. زن عمو کاغذو دوباره تا کردو گذاشت توی لباسش.بعداز یک ساعتی که بیشتر به حرف زدن های معمولی گذشت، همگی بلندشدیم تا به خونه برگردیم. وقتی به خونه برگشتیم ازمادرم پرسیدم خیلی پارچه و روسری که برای پروین گرفته بودین قشنگ بودن، اوناروکی خریده؟ مادرم با بی تفاوتی گفت گرفتیم دیگه چه فرقی میکنه؟برو یکم به محمد شیر بده، بیا اینجا کمک دستم شام درست کنیم. اصغر خیلی خوشحال بودو با اینکه سعی میکرد نشون نده، ولی بازاز حرکاتش خوشحالیش مشخص بود. وقتی رفتم توی مطبخ که با کمک منیر ظرفهارو ببریم توی مهمونخونه، زود اومدو در مورد پروین ازم سوال کرد. به نظرم میخواست بدونه پروین هم از این ازدواج راضیه یا نه. منم‌ همه چیو ریز به ریز براش تعریف کردم. اصغرلبخندی زدو نفس راحتی کشید. با رفتن اصغر گفتم منیر انشالله که یه بخت خوبم نصیب تو بشه و از این زندگی راحت شی . منیر نگاهی به دستش انداخت و گفت اونوقت که سالم بودم، عبدالله منو گرفت. وای به الان که یه دستمم ناقصه. بعد از شام با ننه جان و هادی به خونه برگشتیم.همش تو فکر عروسی اصغر بودم و دعا میکردم توی عروسی برای منیر یه خواستگارخوب پیدا شه. چون می دونستم عروسی اصغر نزدیکه، دلم میخواست بیشتر به خونه مون سر بزنم. اما کارهای زیاد خونه این اجازه رو بهم نمی داد و منم هر یک روز درمیون به بهانه حمام به دهمون می رفتم وبه خانواده م سر میزدم. قبلا از اینکه مجبور بودم اونهمه راه برای حمام رفتن طی کنم ناراحت بودم ،اما الان ازاینکه دهمون حمام نداشت خوشحال بودم و خداروشکر می کردم. یک هفته ای به عروسی اصغر مونده بود و این خوشحالی با حال و هوای عید یکی شده بود. از چاه آب کشیده بودم تا لباسها روبشورم وبعدش به دهمون برم. تند تند به لباس ها چنگ میزدم که زودتر تموم شه.ننه جان کنار خاله زینب روی ایوون قلیون میکشیدن و آروم آروم درمورد معصومه و بچه دار نشدنش حرف میزدن.