#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهشتم
اولین مراسمی بود که منیر توی همه مجلس ها شرکت میکرد و با احترام باهاش برخورد می شد.مخصوصا اینکه خدایار براش کلی النگوو گردنبندهای بزرگ خریده بود و مادرم با افتخار همه جا از خدایار و زندگی منیر تعریف میکرد.
منیر خیلی خوشحال بودو اینو میشد از برقی که توی چشماش بود فهمید.
مراسم عروسی خاتون و کاظم یک شب برگزار شد. اول ما عروس رو به خونه آوردیم و بعد اونا اومدن و خاتون رو بردن.
منیر اونشب همراه با سید رحیمه خونه داماد موند
برای پاتخت قرار بود هردو عروس به خونه ما بیان و مراسم یکجا برگزار شه.
روزها میگذشت و با شروع کار توی صحرا محمدو عباس هم همراه هادی به صحرا می رفتن.
صبح ها طلا رو با خودم به چشمه میبردم تا کمی اونجا با بچه های همسن خودش بازی کنه.
با گرمتر شدن هوا دوباره اونسال توی ده حصبه اومده بودو چون هیچ کس سواد نداشت راه پیشگیری و درمان رو هم بلد نبودیم و خیلی کم پیش می اومد کسی بچه شو دکتر ببره.
توی ده بچه های زیادی مرده بودن و من هر روز این ترس توی دلم بود که محمدو عباس نگیرن و طلا رو هم با خودم دیگه هیچ جا نمیبردم و از ترس اینکه حصبه نگیریم تقریبا رفت و آمدم رو با همه قطع کرده بودم .
یک روز که طلا از خواب بیدار شد احساس کردم حال خوشی نداره و بی حاله.چون از وقتی حصبه اومده بود طلا رو بیرون نمیبردم،مطمئن بودم که چیزیش نیست و زود خوب میشه.
برای طلا از حاج رحیم جوشونده گرفتم وبهش دادم و خوابوندمش تا زودتر حالش خوب شه.
وقتی طلا خوابید نشستم بالای سرش و شروع کردم به ورق زدن قرآن و صلوات فرستادن. وقتی هر صفحه از قرآن تموم میشد، خدا رو به قرآنش قسم میدادم که طلارو شفا بده.
رختخواب طلا رو توی اتاق جدا گانه ای پهن کرده بودم تا محمدو عباس هم مریض نشن و بهشون اجازه نمیدادم وارد اتاق طلا شن.
از هادی اجازه خواستم تا بزاره طلا رو ببرم دکتر.اما هادی گفت طلا زود خوب میشه و مریضیش یه سرماخوردگی ساده س و گفت حق ندارم از ده برم بیرون.
با تجربه مریضی برادرهام مطمئن بودم طلا حصبه گرفته واگه دیر ببریمش دکتر، طلا هم از دست میره.
دیگه طاقت از دست دادن بچه مو نداشتم و حتی فکر کردن به این موضوع قلبمو فشار می داد.
با دیدن حال طلا که روز به روز بدتر میشد،بی تاب تر میشدم.دو روزی گذشته بودو حال طلا بدتر شده بود.جوشونده ها دیگه بهش اثر نمیکردو بدنش توی تب میسوخت. با دیدن حال بد طلا بالای سرش نشسته بودم و اشک میریختم.
چادرمو سرم کردم تا برم صحرا و دوباره از هادی بخوام که طلا رو ببریم شهر.با هزار خواهش و التماس هادی راضی شد که زود به خونه برگرده و طلارو ببریم ده بالا دکتر .
از اینکه تونسته بودم هادی رو قانع کنم که طلا حصبه گرفته و مریضیش سرماخوردگی نیست خوشحال بودم و با عجله اومدم خونه تا زود طلارو آماده کنم.
اما وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای ننه جان توی حیاط خشکم زدو سر جام میخکوب شدم. با اینکه حدس میزدم چه اتفاقی افتاده، اماجرات اینکه برم توی اتاقو ببینم ننه جان چرا داره گریه میکنه رو نداشتم.
همونجا توی حیاط نشستم و بحال خودم زار زدم.مدام توی سرو صورت خودم میکوبیدم و گریه میکردم.
اهل شکایت ازخدا نبودم،اما خدا بچه هامو داشت یکی یکی ازم میگرفت ودیدن اینهمه داغ برای دلم زیادی بود.
از صدای گریه من، همسایه ها ریختن توی خونه ما و هرکس یه چیزی میگفت.دلم میخواست همه رو از خونه بیرون کنم و تا صدای هیچ کس و نشنوم .
دلم میخواست اینقدر زار بزنم و گریه کنم تا بمیرم.چه حکمتی بود که باید داغ برادرهامو توی یه سال می دیدم و حالا نوبت دیدن داغ بچه هام بود.
ننه جان هم از اتاق اومد بیرون و همونجا بالای پله ها نشست. اونم سکوت کرده بودو آروم آروم گریه می کرد.
نگاهش کردم، ننه جان هم دیگه نمی دونست باید چی بگه تا دلم آروم بگیره.اصلا مگه می شد یه مادرو که پشت سر هم داغ بچه هاش به دلش می شینه رو آروم کرد.
مگه کلمه ای بود که مثل آب بریزه روی آتیش دلم تا جیگرم از غم نسوزه.همسایه ها مدام دلداریم میدادن، اما اونا که نمی دونستن من چی دیدم وچی کشیدم .
خودمو محکم به زمین میکوبیدم و از شدت چنگ هایی که به صورتم زده بودم، تمام صورتم غرق خون بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهونهم
مادرم اومده بودو آروم اروم اشک می ریخت و از حکمت های خدا برام میگفت تا من اروم شم.نگاهش کردم و با دقت به جزع به جزع صورتش خیره شدم،تازه فهمیده بودم مادرم چی کشیده،چرا اینقدر بد اخلاق و ناراحته.بغلش کردم و گفتم قربون دلت برم مادر، چی کشیدی تو؟چرا سرنوشت تو داره برای من تکرار میشه؟ تو مادری بیا و از خدا بخواه بهم رحم کنه به بچه هام رحم کنه.میگفتم و باصدای بلند گریه میکردم.
سید رحیمه لیوان آبی به صورتم پاشید و گفت بسه دیگه، اینهمه بچه تو این ده مرده،این حرفا رو نزن خدا قهرش میاد.
چون قبل از ظهر بود سید رحیمه و هاجر خانوم بدن بی جون طلا رو غسل دادن و شستن.هادی هم انگار دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و آروم آروم اشک می ریخت وبا دستمال ابریشمی که همیشه توی جیبش داشت صورتشو می پوشوند تا اشک هاشو کسی نبینه.
وقتی میخواستن طلا رو بزارن توی قبر.خودمو روی قبرش انداختم و به خدا التماس کردم بهم رحم کنه و دیگه بچه هامو ازم نگیره.
نمیدونم چرا با اونهمه داغ و غمی که به دلم بود نمردم و زنده موندم.نمیدونم چرا دنیا به آخر نمی رسید و سرنوشت سایه سیاهشو از زندگیم بر نمی داشت.
بعد از مراسم خاکسپاری نمی خواستم به خونه برگردم.دلم میخواست پیش همون قبرهای کوچیک که جگر گوشه های من بودن،بمونم و از درد نبودنشون براشون قصه بگم.
دلم میخواست یه دل سیر برای بچه هام لالایی بگم و خودم هم کنارشون بخوابم و دیگه بیدار نشم.
مادرم و منیر بهم غر میزدن که اینجوری خودمم از بین میرم. اما مگه مردن چه شکلی بود که اونا نمی دیدن؟
من با همون بچه ای که از ترس هادی توی انباری دنیا اومد،با پری که توی بغل خودم وسط صحرا جون داد،با طلا که بخاطر بی سوادی ما مرده بود،با نوزادی که سکینه زیر پاش له کرد مرده بودم .
روزها می گذشت و من سعی می کردم خودمو با کارهای روزانه مشغول کنم تا کمتر غصه بخورم. روزهای اول برام زندگی کردن خیلی سخت بود. اما دنیا برام خواب های بدتری دیده بودو کم کم به مرگ بچه ها عادت کردم .محمد پنج ساله بودو مهرماه تازه از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما ننه جان وقتی فهمید دورکعت نماز شکر خوندو همش به من میگفت با اومدن بچه ، سرگرم میشی و برات بهتره.
ننه جان پیرتر شده بود ومثل بارداری های قبلی زیاد نمیتونست کمکم کنه. اما همینکه توی خونه بود، برام قوت قلب بود و وجودش آرومم میکرد.روزها و ماهها تند و تند میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود. رختخواب تمیزی رو توی اتاق پهن کردم , محمد و عباس با هادی به صحرا رفته بودن وخیالم از بابت اونا راحت بود .
دبه های آبی که جلوی افتاب گرم شده بودن رو تا جلوی در اتاق آوردم که هروقت لازم شد جلو دست ننه جان باشه . درد زیادی که توی کمرم پیچید، ناله م به هوا رفت و بعد از نیم ساعتی که به درد کشیدن گذشت بچه به دنیا اومد .
نفسم بالا نمی اومد و اصلا جون توی تنم نبود.اما زود از ننه جان پرسیدم بچه چیه ؟ آروم و با بغض گفتم دلم میخواد دختر باشه.ننه جان که مشغول تمیز کردن بچه و قنداق کردنش بود خندید و گفت خدا بهت یه دختر داده و بعدم بچه رو داد بغلم .اصلا شبیه پری و طلا نبود و کاملا شبیه عباس بود . از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم که دیگه داغ بچه هامو نبینم . ننه جان بعد از اینکه وسایل اضافی رو جمع کرد، اسفند دود کردو دور سر ما چرخوند.
بعد از مدتها قلبم لبريز شادی شده بود و از ته دلم می خندیدم . احساس میکردم روزهای سخت و ناراحتی تموم شده و با اومدن نوزاد خوشحالی به خونمون پا میزاره.
ننه جان مدام قربون صدقه من و بچه می رفت و الهی شکر میگفت .
بعدشم رفت و قرآن و آورد گذاشت کنار رختخواب ما و گفت برم به مادرت خبر بدم فارغ شدی و زود برگردم .
مادرم وقتی بچه رو دید گفت خدا عمرشو طولانی کنه و برات نگهش داره وبعدشم آمین بلندی گفت .
همش دلم میخواست زودتر غروب شه و هادی بیاد خونه و نوزاد جدید و ببینه.
عصر که هادي اومد خونه ، ننه جان مثل همیشه زود نوزادو داد دستش و گفت ببین خدا چه دختری بهت داده!
هادی لبخندی زدو سرنوزاد رو بوسید و بعدم بزغاله کوچیکی آوردو وسط حياط قربونی کرد .
توی طویله گوسفند هم داشتیم. اما همینکه هادی با این کارش نشون داده بود از دیدن نوزاد دختر خوشحاله ، قلبمو راضی میکردو شاد بودم.
هادی به محض دیدن پری و طلا براشون اسم گذاشت. اما اینبار حرفی نزد ، با خودم فکر کردم شاید میخوادشب هفتم اسمشو بزاره و چیزی در مورد اسم نپرسیدم .
بچه رو از بغلم زمین نمیزاشتم تا خدایی نکرده اتفاق دیگه ای نیفته و وقتی کسی کنارم نبود، آروم نوزاد رو فاطمه صدا میکردم و دوست داشتم اسمشو فاطمه بزاریم.
شب هفتم از راه رسید و هادي فقط خاله زينب و احمدو خانواده منو دعوت کرده بود.
ادامه امشب ساعت ۲۰
https://eitaa.com/khabarvnazar مدیر کانال
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصت
بعد از شام بابام در گوش بچه اذان گفت و از هادی پرسید اسمشو چی بزارم؟
هادی هم گفت چون شناسنامه طلا مونده و وقت نکردم ببرم باطلش کنم، اسمشو طلا میزاریم و دیگه شناسنامه گرفتن هم نمیخواد .
پدرم با تعجب گفت اسمشو طلا میزاریم، اما نمیشه که شناسنامه یکی دیگه رو بزاری برای این!
فوقش به روز میری شهر و هم شناسنامه طلا رو باطل میکنی و هم برای این بچه یه شناسنامه جدید میگیری.
هادی که اصلا از حرف بابام خوشش نیومده بود، گفت حالا ببینید بچه اصلا زنده میمونه یا نه . بعدا اگه زنده موند براش شناسنامه میگیریم.
هرکس یه حرفی میزد و با صدای تقریبا بلندی همه باهم جرو بحث میکردن .
با شنیدن حرفهای هادی قلبم به درد اومده بود و احساس میکردم دارم تو اتاق خفه میشم. از جام بلند شدم و رفتم نشستم توی حیاط و شروع کردم به گریه کردن.
هنوز صدای بقیه از توی اتاق می اومد و انگار حرفشون با هم یکی نشده بود.
نیم ساعتی که گذشت،بابام به حالت قهر از اتاق اومد بیرون و بعد از اونم، بقیه خداحافظی کردن و رفتن .
با رفتن اونا ننه جان، با مهربونی همیشگیش شروع کرد به نصیحت کردن هادی. اما هادی لجباز تر از این حرفها بود که بخواد به حرف کسی گوش بده .
حرفهای ننه جان که تموم شد، هادی گفت اسمشو طلا میزاریم والسلام!
بعد از اون دیگه کسی از تغییر اسم طلا حرفی نزد و شناسنامه طلارو برای این نوزاد گذاشتیم .
با اینکه برام سخت بود منم طلا صداش میزدم تا یه وقتی هادی عصبانی نشه.
روزها میگذشت و من به هرچیزی که فکر میکردم تحملش برام سخته ، عادت می کردم و کم کم سختی ها برام عادی می شد .
طلا نه ماهه بود که من دوباره باردار شده بودم.
با اینکه اونموقع ها همه زیاد بچه دار می شدن،اما من واقعا از اونهمه بارداری راضی نبودم و دیگه دلم نمیخواست بچه دارشم .
اینبار خدا پسری بهم داد که اونم مثل محمد کمی سبزه بود و موهای پرپشت و سیاهی داشت . با اینکه از بارداریم ناراحت بودم اما به محض دیدن نوزاد از خوشحالی چندبار بلند بلند خداروشکر کردم .
ننه جان اسمشو نعمت گذاشت و همیشه میگفت بچه ها نعمت خدان.باید برای شکر گزاری از خدا،خوب از بچه ها مواظبت کنیم تا نشون بدیم امانت دارهای خوبی هستیم .
هادی با وجود چند تا بچه اصلا اخلاقش عوض نشده بود و هر بار یه موضوع کوچیک بهونه می کرد و منو زیر مشت و لگد می گرفت.
هربار که به مادرم شکایت میکردم و میگفتم هادی منو می زنه، دستمو میگرفت و میگفت پاشو برو در خونه تک تک مردم روستا رو بزن ببین یکی پیدا میشه که از دست شوهرش کتک نخورده باشه ؟ بعدشم دختر جان مگه عقلتو باد برده ؟ با چهارتا بچه تازه یادت افتاده بیای و از دست هادی گله کنی ؟ زنی که حرف خونشو بیرون ببره، نون شوهرش بهم حروم میشه .حرمت شوهرتو نگه دار ، اگه تا سر حد مرگ زدت هم صدات در نیاد.
تابه اون روز ندیده بودم پدرم دست روی مادرم بلند کرده باشه،برای همینم به مادرم حق میدادم حال منو نفهمه و درکم نکنه.
هربار که میرفتم تا با مادرم دردودل کنم با حرف ها و نصیحت هاش پشیمونم میکردو دست از پا دراز تر برمیگشتم خونه! با شنیدن حرفهای مادرم احساس گناه میکردم و فکر میکردم واقعا مقصرم که هادی منو میزنه و از اینکه پشت سر هادی حرف زدم پشیمون می شدم.
دوباره بساط رشته بری و به راه انداخته بودم سعی میکردم با کار کردن خودمو سرگرم کنم.
روزها پشت هم میگذشتن و بچه ها بزرگتر میشدن.ننه جان مریض بودو چند روزی بود که ناخوش احوال بود.جوشونده های حاج رحیم تاثیری نداشت و بدن ننه جان هر روز ضعیف تر می شد.
فصل صحرا و کشت و کار بود و هرچی به هادی میگفتم بیا مادرتو ببریم ده بالا دکتر امروز و فردا میکرد.
ننه جان سرفه های خیلی شدیدی میکردو مرتب تب داشت.رختخوابی براش پهن کرده بودم و ازش پرستاری می کردم. اما یه روز که رفتم صبحانشو بدم احساس کردم بیشتر از همیشه تب داره و سینه ش به شدت خس خس میکنه.
از وحشت از دست دادن ننه جان و غم نبودنش، بغض گلومو گرفته بود و اشک هام بدون اینکه بخوام سرازیر می شدن.
ننه جان از شنیدن صدام چشماشو باز کردو گفت دختر جان چرا گریه میکنی؟
دلم نمیخواست توی اون حال ننه جان رو ناراحت کنم، برای همین حرفی نزدم.
ننه جان سعی میکرد با دست های داغش اشک هامو پاک کنه و نزاره گریه کنم.
رگ های کبود دستش بیشتر از همیشه بیرون زده بودو پوستش به شدت خشک شده بود.با کمی وازلین دستهاشو چرب کردم و آروم نشوندمش و موهای حناییشو شونه زدم و گیس بافتم.
چند تکه نون و کمی آب کنار رختخواب ننه جان گذاشتم وبهش گفتم یه سر از خونه میرم بیرون و زود میام.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتویک
باید برای ننه جان کاری میکردم و گرنه ممکن بود ننه جان هم بمیره و من برای همیشه تنها شم.حتی فکر از دست دادن ننه جان دلمو به درد می آورد وحس میکردم جونم به جون ننه جان بنده.
برای همین طلاو نعمت رو برداشتم و رفتم خونه مادرم.محمدو عباس با هادی صحرا بودن.با رسیدن به خونه مادرم وسایلی که دستم بود و به همراه نعمت به مادرم دادم و طلا رو فرستادم پیش پروین و از مادرم خواستم برای ناهار هادی هم غذا درست کنه.
مادرم پرسید خودت مگه کجا میخوای بری؟میدونستم اگه بگم میخوام برم ده بالا، مانع میشه و نمیزاره برم. برای همین گفتم میخوام برم حمام.
گفت پس ننه جان کجاست؟
گفتم اون رفته پیش خاله زینب.
مادرم پرسید اون که ناخوش احوال بود.چطوری تا ده پایین رفته؟با بی حوصلگی گفتم هادی با گاری بردش و زود از مادرم خداحافظی کردم.چون میدونستم اگه یکم دیگه بمونم، مادرم اینقدر سوال می پرسه که برای رفتن به ده بالا دیر میشه.
با عجله راه افتادم به سمت ده بالا،توی راه به روزی که پری رو روی دستم تا ده بالا بردم فکر میکردم و انگار لحظه به لحظه اون روز جلوی چشمام جون میگرفت.
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم و هرچی شرایطمون سخت تر بشه، طاقت ما هم بیشتر میشه.
منی که قبلا فکر میکردم با مردن پری عمر منم تموم میشه و از نبودش دق میکنم ،حالا بعد از گذشت دو سه سال هنوز زنده م و اینبار بدون پری این راه رو طی میکردم.
ده خیلی دور بود و هرچی به ظهر نزدیکتر می شدیم، هوا هم گرمتر می شد.توی راه همش دعا میکردم این بار دکتر توی مطبش باشه. توی راه به بدن استخونی وصورت لاغر ننه جان فکر میکردم و با سرعت بیشتری به راهم ادامه می دادم.
اینقدر توی افکار خودم غرق بودم و به پری و ننه جان و سرنوشتم فکر کردم که نفهمیدم کی به روستا رسیدم و مستقیم به سمت خونه ای که مطب دکتر اونجا بود رفتم.
از اینکه دکتر توی مطبش بود،خدارو شکر کردم. اما تعداد کسایی که توی اون اتاق نشسته بودن تا برن پیش دکتر کمی زیاد بود.از چند نفرشون خواستم تا اجازه بدن من زودتر برم پیش دکتر،اما اونا هم میگفتن حالشون خوب نیست و خودشون کار دارن و باید زود برگردن و ازروستاهای اطراف اومدن.
به ناچار نشستم تا نوبتم بشه. همش فکرم پی ننه جان و هادی بود.اگه هادی می اومد و میدید نیستم، حتما پوست از سرم میکند. اما فکر کردن به اینکه حال ننه جان خوب شه،ترس از هادی رو توی دلم کمرنگ میکرد.
بعداز حدود دو یا سه ساعت نوبتم شد.بعد از من هم عده زیادی اومده بودن و منتظر بودن که دکتر ببینتشون.اتاقی که دکتر توش بود، اتاق زیر ایوون پیرزنی که قبلا دیده بودم بود و با یه در چوبی از اتاقی که ما توش بودیم جدا شده بود.
با نا امیدی نگاهی به ادمهایی که توی نوبت بودن انداختم و رفتم توی اتاق.دکتر مرد میانسالی بود،موهای شقیقه ش کمی سفید شده بودو به شدت خوشرو بود.
با دیدن نگاه من گفت مشکل شما چیه.نمیدونستم باید چی بگم که دل دکتر به رحم بیاد و با من به روستا بیاد. اما با من من گفتم من خودم مریض نیستم.
دکتر نگاه سرسری بهم انداخت و گفت پس چه کمکی ازدست من برمیاد؟همین یه جمله کافی بود تا اشک من سرازیر شه وهمه چیو برای دکتر توضیح بدم.
دکترنگاهی به ساعت توی دستش انداخت وگفت امروز سرم خیلی شلوغه، نمیرسم بیام. جمعیتی هم که بیرون منتظر بودن که خودت دیدی.تا دیدم الانه که دکتر ردم کنه برم، شروع کردم به التماس کردن و پولهایی که توی دستم داشتم نشونش دادم وگفتم پولشم هرچقدر بشه میدم.
دکترکه کلافه شده بود گفت خیلی خب، اسم روستا رو بگو و برو خودم میام.
خیالم راحت شد که دکترو راضی کردم وزود گفتم نه میشینم بیرون تا کارتون تموم شه و برای اینکه دکتر پشیمون نشه زود رفتم بیرون.
کاردکترخیلی طول کشید ومن همچنان بیرون منتظر دکتر بودم.
بلاخره طرفای عصر کار دکتر تموم شدو کیف وسایلشو گرفت دستش و باهم به سمت روستا حرکت کردیم.
توی راه جلوتر از دکتر راه میرفتم تا بلکه اونم تندتر راه بیاد و زود برسیم.
خدا خدا میکردم هادی دیر به خونه بیاد و دکترو نبینه.وقتی به روستا رسیدیم مستقیم به سمت خونه حرکت کردمو از دکتر میخواستم یکم عجله کنه.
ننه جان توی اتاق بودو به آب و نونی که براش گذاشته بودم دست نزده بود.دکتر معاینه ش کردو گفت سرماخوردگی توی بدنش مونده و باعث عفونت ریه ها شده.نسخه ای براش نوشت و گفت از شهر تهیه کنیم و از توی کیفش چندتا قرص داد که تاتهیه داروهای اصلی به ننه جان بدیم. بعدم گفت اگه با مصرف داروها حالش بهتر نشد،ننه جان رو ببریم پیشش.میدونستم ننه جان جونی توی تنش نداره که اینهمه راه بره وهادی هم سرگرم کارهای صحراست و وقت نداره.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتودو
برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر خواهش کردم خودش ده روز دیگه بیاد و ننه جان رو ببینه.دکتر نگاهی به ننه جان انداخت و قبول کرد.موقع رفتن هرچی پول داشتم دادم به دکتر و کلی دعاش کردم و تند و تند ازش تشکر میکردم.دکتر مقدار خیلی کمی از پولو برداشت و گفت من وظیفه مو انجام دادم و به سمت در رفت.برای بدرقه دکتر پشت سرش راه افتادم و همزمان بارفتن دکتر، هادی با بچه ها وگاری اومد توی خونه.
نگاهی به من و نگاهی به دکتر کرد که زود گفتم دکتر دانشوره و از ده بالا اومده ننه جان رو معاینه کنه.
هادی سری تکون داد و بی اهمیت به دکتر گاری رو آورد داخل حیاط.
دکتر رفته بود و تنها چیزی که روبروی من بود،چشمهای سرخ هادی بود.برای اینکه هادی بیشترعصبانی نشه شروع کردم به توضیح دادن ماجراو کمی هم ازخودم روش گذاشتم تاهادی باورکنه حال ننه جان خیلی بدبوده و من مجبورشدم برم دنبال دکتر.
تندو پشت سرهم حرف میزدم وقسم میخوردم وبازهم برای اینکه نشون بدم حال ننه جان خیلی بد بوده گفتم ننه جان از صبح چند بار بالا آورده.
هادی هم دیگه حرفی نزدو بعد از بردن الاغ به طویله دست و صورتشو شست اومد بالا و رفت توی اتاق که حال ننه جان رو بپرسه.
اینقدر که اضطراب داشتم از خدا میخواستم حال ننه جان بدتر شده باشه تا هادی دعوام نکنه.
هادی کمی با ننه جان حرف زد و از اتاق رفت بیرون و بعدم منو صدا کرد.
احساس میکردم هر لحظه گردش خون داره توی بدنم متوقف میشه و قلبم از حرکت می ایسته.شاید ده تا پله رو به اندازه سه دقیقه طول کشید تا رفتم پایین.
گوشه حیاط اتاقی بود که تنور داشت و اونجا نون میپختیم و توی اون اتاق انباری بود که چوب هایی که برای آتیش روشن کردن توی تنور لازم داشتیم و انبار میکردیم.
همینکه هادی اونجا وایساده بودو منو صدا میکرد معلوم بود چه اتفاقی قراره بیفته.
محمدو عباس توی اتاق پیش ننه جان بودن و از ظهر هنوز وقت نکرده بودم برم طلا و نعمت رو از خونه مادرم بیارم.
تمام فکرم پیش بچه هام بود.ولی به ناچار آروم رفتم به سمت اتاق نون پزی.هادی تا منو دید گفت تو که گفتی ننه جان بالا آورده ؟
گفتم بخدا حالش بد بود. اگه نمی رفتم دنبال دکتر، ننه جانم میمرد، مثل پری، مثل طلا و شروع کردم به گریه کردن.
اما هادی اصلا به حرفهای من توجه نکردو نذاشت حرف دیگه ای از دهنم بیرون بیاد که شروع کرد به زدن من و همش میگفت به من دروغ میگی،ناله میزدم و التماس میکردم که ببخشه و همش میگفتم غلط کردم! میدونستم حرفهام تاثیری نداره، اما بازم التماس میکردم ولم کنه، چون میدونستم اینبار کسی توی خونه نیست منو نجات بده.
انگار هادی از زدن من خسته شد و یک لحظه ولم کرد و رفت اما با دیدن چوبی که از گوشه اتاق برداشت وحشت کردم و با صدای بلندی ننه جان رو صدا میکردم.
هادی چوب و تا بالای سرش میبرد و محکم به بدنم میکوبید.قسمت شکسته چوب ها تیز بود وبا شدتی که هادی میزد توی تنم میرفت.
درد تا مغز استخونم می رسید و جونمو به لبم می رسوند.اولش جون داشتم که کمک بخوام و التماس کنم. اما کم کم صدام به ناله ضعیفی تبدیل شدو بدنم بی حس شد و دنیا جلوی چشمام تاریک شد.
چشمامو که باز کردم توی اتاق بودم و ننه جان بالای سرم داشت آروم آروم گریه میکردو زیر لب با خودش حرف میزد.
تا دید چشمامو باز کردم بلندتر گریه کردو همش ازم حلالیت میخواست.
ازاینکه زنده مونده بودم و هنوز نفس میکشیدم بغضم گرفت و به ننه جان گفتم چرا من نمردم؟چرا من هنوز زنده م و شروع کردم به گریه کردن.چقدر جون سخت بودم من که با کتکی که خورده بودم بازم زنده بودم.چراخدا منو نمی کشت تا از این زندگی راحت شم.
کتک هایی که از مادرم خورده بودم، سه روزی که توی زیر زمین با منیر زندونی بودم ،کتک هایی که از هادی خورده بودم همش مثل یه فیلم می اومدجلوی چشمم واشک هایی که ازداغ دلم گرم گرم بودن روی گونه م میریخت.
بعدازچند سال یاد حامد افتادم. یاد اون لحظه ای که برام به زبان محلی خودشون شعر میخوندو دست میزد و میگفت تا آبادان کل کشون میبرمت.
آخ که چه بدبختی بودم من که باید بخاطر هر چیزی کتک میخوردم.نگاهم کشیده شد سمت گوشه اتاق محمدوعباس گوشه اتاق خواب بودن. ازچشمهای بسته شون هم معلوم بود که کلی گریه کردن.
تمام بدنم درد میکردو نای تکون خوردن نداشتم. با همه دردی که توی تنم داشتم، دلم پیش نعمت و طلا بود.
برای همین به ننه جان گفتم،مادرم بچه هارو نیاورد؟
ننه جان گفت خود هادی رفته بیارتشون، فکر اونا نباش وبا دستهایی که هنوز از شدت تب داغ بود،شروع کرد به نوازش کردن دستهام.
نمیدونم هادی چه بلایی به سرم آورده بود که ازدرد نای تکون خوردن نداشتم و با هر حرکت کوچیکی جونم به لبم می رسید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوسه
نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی بغلش خواب بودو ننه جان زود بچه رو ازش گرفت تامن شیرش بدم. اما نمیتونستم به پهلو بچرخم که بچه روشیر بدم. برای همین ننه جان نعمت رو دمر گذاشت روی سینه م تاشیر بخوره.نعمت خواب بود، اما انگار بوی شیروحس کرد که زود دهن کوچیکشو باز کردو با ولع شروع کرد به شیر خوردن.
دلم برای بچه هام میسوخت،اگه اونا نبودن خودمو میکشتم وخلاص میکردم، اما اونا چه گناهی داشتن.درد من درد بی درمونی بود که جز مرگ چاره ای نداشت.
نعمت که شیرشو خورد، ننه جان با فاصله کنار من خوابوندش.دستشویی داشتم و باید تا حیاط میرفتم.
ننه جان داشت کمکم میکرد که از جام بلند شم که هادی اومد دستشو کشیدو گفت ولش کن خودش میره، نمرده که،بلد بوده تا ده بالا بره،تا دستشویی نمیتونه بره و لگد محکمی به پام زد که دوباره روی زمین افتادم.
داد زدم و گفتم خدایا منو بکش و خلاصم کن و شروع کردم گریه کردن و مدام جیغ میزدم.
هادی که دوباره عصبانی شده بود دوباره شروع کرد به زدن من.ننه جان خودشو روی من انداخته بود تا هادی منو نزنه.
بچه ها از سرو صدای ما بیدار شده بودن و وحشت زده گریه میکردن.
زیر لب هادی رو نفرین میکردم.ننه جان کنارم خوابیده بودو همچنان حالش بد بود.
یاد قرصی که دکتر داده بود افتادم.محمدو صدا زدم که بره و قرصو بیاره برای ننه جان.محمد که قرص رو آورد، یکی هم خودم خوردم تا بلکه کمی از دردم کم شه.
فردا صبح تو تاریک و روشن هوا قبل از اینکه هادی بیدارشه محمدو بیدار کردم تا بره دنبال مادرم و بگه بیاد اینجا. نزدیکای ظهر بود که مادرم اومدو با دیدن من محکم کوبید توی صورتش با دیدن مادرم داغ دلم تازه شدو دوباره زدم زیر گریه و همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.
مادرم با ناراحتی به حرفهام گوش میکرد خوشحال بودم که حداقل اینبار ازم حمایت میکنه.اما حرفهام که تموم شد گفت حق با هادیه دختر جان ،زنی که بدون اجازه شوهرش از خونه بره بیرون، فرشته ها لعنتش میکنن. من که هر روز هرروز نمیتونم زار و زندگیمو ول کنم بیام اینجا،تو بیا بریم خونه خودمون تا حالت بهتر شه.
ننه جان سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. مادرم که بلند شد وسایل منو جمع کنه گفت گوهر خانوم روسیاه شدم پیشت.
تو دلم به حرف ننه جان خندیدم. پیش خودش فکر میکرد برای مادر من مهمه چه بلایی سر من اومده،اما خب ننه جان با مادر من فرق داشت.برای همینم اونو بیشتر از مادرم دوست داشتم.
موقع رفتن به مادرم گفتم از زیر فرش نسخه ننه جانو هم برداره تا بدم اصغر یا بابام از شهر داروهاشو بگیره.
با هزاربدبختی و آه و ناله با مادرم راه افتادم به سمت خونه. توی راه همه نگاهم میکردن و برای همین چادرمو تا پایین چونه م کشیده بودم پایین که کسی منو نبینه .
توی راه مادرم غر میزد که تو شدی کاسه داغ تر از آش! من نمیدونم اون دلش برا مادرش نسوخته،تو چیکاره بودی و همینطور غر میزد و لابلای غرغرهاش منو نصیحت می کرد.
مادرم نعمت رو بغل کرده بودو طلا هم دستش به چادر من بود و تند تند پشت سر ما راه می اومد.
همه فکرم پیش ننه جان بود که توی خونه تنها مونده بود. اما چاره ای نداشتم جز اینکه استراحت کنم تاحالم بهتر شه.
مادر پروین زایمان کرده بودو پروین برای نگهداری از مادرش رفته بوداونجا.
از اینکه با این وضع به خونه پدرم اومده بودم, احساس بدبختی میکردم. اما چاره دیگه ای هم نداشتم.
نسخه ننه جان رو به اصغر دادم تا از شهر بگیره و بیاره.ننه جان روزی یکبار بهم سر میزد و هادی رو تو اون مدت که خونه پدرم بودم، اصلا ندیده بودم.
هشت روز تمام نتونستم از جام تکون بخورم و حتی دستشویی هم با کمک مادرم میرفتم.کمرم به شدت درد میکرد و منو زمین گیر کرده بود.وقتی خودمو توی آینه دیدم از دیدن صورتم میترسیدم. با اینکه چندروز از کتک خوردنم میگذشت اماتمام صورتم کبود بود و گونه سمت چپم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود و لبم پاره شده بود.جای تیزی چوب ها روی بدنم زخم شده بودو بیشتر جاهای بدنم کبود بود.
با وضع کبودی های بدنم خجالت میکشیدم برم حمام ده وبرای حمام کردن مادرم آب گرم میکردو توی انباری خودمو میشستم.
خواهرام هر روز به خونه مادرم می اومدن و برای من دل میسوزوندن.از دیدن نگاه ترحم بار اونا بیشتر دلم میگرفت وتوی دلم به هادی بدو بیراه میگفتم.
بعداز چهارده روز که حالم بهتر شده بود، به خونه برگشتم.ننه جان با دیدنم صورتمو بوسیدو رفت برام اسفند دود کرد.دلم برای خونه م تنگ شده بود، اما یادآوری کارهای هادی ناراحتم میکرد.
ننه جان حالش بهتر شده بودو خونه مثل دسته گل تمیز بود.اونجا خونه من بود و من جز زندگی کردن با هادی راه چاره دیگه ای نداشتم. برای همین باخودم تصمیم گرفتم به هیچ وجه هیچ بهانه دیگه ای دست هادی ندم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوپنج
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم.
دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن.
هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن.
وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود.
همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم.
محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد.
چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم.
پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟
هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد.
هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم.
هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود.
وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی.
منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد.
ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید.
دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوشش
ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و شیرمو حلالت نمیکنم.اما انگار اینبار هادی قصد کوتاه اومدن نداشت وبرای همین شروع کردم به التماس کردن وهمش میگفتم غلط کردم تا شاید دلش به رحم بیادو ولم کنه.
بیچاره ننه جان با اون بدن ضعیفش خودشو روی من مینداخت تا هادی از زدن من دست برداره.هادی که انگار خسته شده بود نفس نفس زنان بیل رو برد بالا و آخرین ضربه رو دوباره توی سرم زد.احساس کردم توی سرم داغ شد وآب داغی از چشم راستم روی صورتم ریخت.
بدنم درد زیادی داشت، اما دستمو به سمت چشمم بردم و روی چشمم کشیدم. با دیدن خونی که از چشمم می ریخت وحشت کردم وشروع کردم به جیغ زدن.هادی که رد خون روی صورتمو دید باخونسردی نشست بالای اتاق وگفت بخدا اگه اینبار با آبروی من بازی کنی زنده ت نمیزارم.
با دردی که توی سرم پیچیده بود,هرلحظه هزار بار جونم به لبم می رسید,اما نمی مردم.احساس میکردم تمام سرم با درد شدیدی مثل نبض میزنه و هر لحظه ممکنه که ازشدت درد بترکه.
ننه جان گاهی خودشو میزدو گاهی هادی رو نفرین میکردو گاهی قربون صدقه من می رفت.
بچه ها با ترس دورم نشسته بودن وگریه میکردن و التماس میکردن که از جام بلند شدم.
صورتم داغ داغ شده بود وچشمم میسوخت و با تمام مقاومتی که میکردم بخاطر التماس و نگاه نگران بچه ها ازجا بلند شدم که حالم بهم خوردو از حال رفتم.
با درد زیادی چشمامو بازکردم، از فشاری که روی صورتم و دور چشمم احساس میکردم میشد فهمید که چشمم ورم کرده.
آفتاب بی جون پاییز تا نیمه های اتاق اومده بودو بوی تاس کبابی که ننه جان بار گذاشته بودو بخارش از در دیگ روی گردسوز بالا می رفت اتاق رو پر کرده بود.
از پنجره گلیم شسته شده ای رو که از خون بینی و دهان وچشم من کثیف شده بود رو دیدم.انگارهنوز هادی داشت بابیل توی سرم می کوبید و درد توی سرم بیشتر می شد.شروع کردم به گریه کردن و نفرین کردن هادی.
حدود نیم ساعتی که گذشت ننه جان اومد توی اتاق آستین لباسش تا آرنج بالا بودو جای کبودی روی ساق دستش مشخص بود.
با دیدن من اومد به سمتم و شروع کرد روی زمین سجده کردن و خدارو شکر گفتن و بعدم شروع کرد به قربون صدقه رفتن من و نفرین کردن هادی.
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم پرسیدم بچه ها کجان؟ننه جان گفت محمد رفته مدرسه و عباس با هادی رفته صحرا،طلا رو هم با خودم بردم سرچشمه تا ظرف ها رو بشوریم و الانم توی حیاط با نعمت دارن بازی میکنن.
ننه جان گفت قمرتاج اگه به هوش نمی اومدی من میمردم.پنج شبانه روزه که نه خواب دارم نه خوراک.اگه چشماتو باز نمیکردی من دق میکردم و شروع کرد به گریه کردن.
با شنیدن حرفهای ننه جان انگار کسی قلبمو توی دستش گرفته بودو فشار میداد. به سختی نفس میکشیدم و سعی میکردم گریه نکنم تا درد چشمم بیشتر نشه.نمیدونستم تو این پنج روز مادرم سراغی ازم گرفته یا نه،اما میدونستم حتی اگه میفهمیدن هم براشون اهمیتی نداشت و مادرم بازم میخواست نصیحتم کنه که مرد خدای دوم زنه و هرکاری بکنه حق داره.
احساس میکردم پیش چشم بچه هام خوار و خفیف شدم و غرورم له شده.بغض داشت خفه م میکردو بیشتر نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
هفت روز از اون شب شوم گذشته بود که مادرم انگار نگرانم شده بودو به دیدنم اومد.
وقتی منو توی رختخواب و با اون حال و اوضاع دید شروع کرد به گریه کردن و پرسید که چی شده؟دلم نمیخواست براش توضیح بدم چی شده، چون آخرسر میدونستم چی میخواد بگه ،امابا اینحال گفتم برو در تک تک خونه های این روستا رو بزن، ببین کدومشون شوهرشون با بیل زده توی سرشون و از چشمشون به جای اشک خون بیرون زده.
مادرم لابلای گریه هاش پرسید مگه چیکار کرده بودی؟داشت دنبال چیزی می گشت تا بگه من مقصرم و حق با هادی بوده.دلم شکسته بودو حرف زدن با مادرم بیشتر دلمو می سوزوند. از دیدن حال و روزم دل سنگ برای من آب میشد، اما مادرم میخواست قانعم کنه که تقصیر من بوده که کتک خوردم.
برای همین پتو رو روی سرم کشیدم و آروم آروم گریه کردم.مادرم که دید من حرفی نمیزنم رو کرد به ننه جان و ننه جان هم با شرمندگی همه چیزو براش تعریف کرد و لابلای تمام حرفهاش مدام میگفت من شرمنده شما شدم گوهرخانوم .روم سیاهه بخدا و گاهی هم بخاطررفتار هادی معذرت خواهی میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهفت
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی...
مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه.
نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم.
توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد.
ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه.
اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم.
اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه.
با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن.
ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی.
دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم.
اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم.
ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند.
همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن.
با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم.
هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود.
مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه.
به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهشت
.از صدای ضربی که توی کوچه پیچید،همسایه ها و مادر نیره و چندتا از فامیل هاشون اومدن بیرون.
مادر نیره اسفند دودکرده بود و نوبتی دور سرما میچرخوندو هربار اشکی که از گوشه چشمش می چکیدو آروم با گوشه روسریش پاک میکرد.شاید اونم فکر میکرد هیچ وقت کسی نباشه که دخترشو بگیره و این اشک شوق بودکه ازچشمش میریخت و اون قادر به پنهان کردنش نبود
مادر نیره مارو به اتاقی دعوت کردو همه اونجا نشستیم.بدری و خاتون با خوشحالی می رقصیدن.مادر عروس خیلی زود با شربت خاکشیرو هندوانه از ما پذیرایی کرد.کمی که گذشت رفت و نیره رو آوردتوی اتاق.
نیره دختر خیلی لاغرو گندم گونی بودو موهای مشکی و ابروهای نازکی داشت.چشمهاش کمی گود بود و انگار هیچ حسی توی چشماش نبودو با اشاره با همه سلام و علیک میکردو خوشامد می گفت.
با اومدن نیره، مادرم و پروین بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن.با اینکه مادرم قبلا برای اصغر و کاظم هم زن گرفته بود، اما انگار اینبار از همیشه خوشحالتر بودولبخند ش یک لحظه هم ازروی لبش کنار نمیرفت.
کمی که گذشت مشاطه کارشو شروع کردو یکی از فامیل های عروس برای خوشبختی هاشم و زنش دعامیکردو بقیه هم صلوات میفرستادن و گاهی هم زری خانوم ضرب میگرفت.
بعداز تمام شدن کارمشاطه به نظرم نیره هیچ تغییری نکرده بود. اما وقتی مشاطه آینه رو گرفت جلوی صورتش، لبخند پررنگی زدو سرشو از خجالت پایین آورد.
از نیره خوشم اومده بودو از ته دلم خدارو شکر میکردم.بعد از اعلام کردن زمان عروسی که ده روز دیگه بود،به ده خودمون برگشتیم.ما خواهرا برای شام خونه پدرم موندیم. هاشم خوشحال بود، اماچون خجالتی بود سرشو تا جایی که ممکن بود پایین گرفته بودو بدری و خاتون مدام سربه سرش میزاشتن وهاشم ازخجالت سرخ می شد.
تمام شب باخنده و شادی گذشت و بعد از شام همه به خونه برگشتیم.
برای ننه جان از غذایی که مادرم پخته بود،آورده بودم. اماچون ننه جان خوابیده بود،دلم نیومد صداش کنم وآبگوشت رو توی مطبخ گذاشتم.بعد برگشتم وبچه ها رو بردم و تو جایی که ننه جان کنار خودش برای بچه ها پهن کرده بود،خوابوندم.اما انگار ننه جان خیلی خسته بود که اصلامتوجه ما نشد و خودم به این حیاط اومدم.
هادی از صبح خیلی زود با پسرا به صحرا رفته بودو طلا هم بیدار شده بود.اما ننه جان برعکس همیشه خواب مونده بود.
از روزی که زن هادی شده بودم، یادم نمی اومد که ننه جان دیر از خواب بیدار شه و همیشه میگفت آفتاب نباید صبحانه خوردن زن رو ببینه.
به حیاط قدیمی رفتم.ننه جان توی رختخوابش خوابیده بود.باخودم گفتم شاید مریض شده، برای همین آروم صداش زدم. اما ننه جان بیدار نشد، دستموگذاشتم روی پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه، اما وقتی پیشونی سرد ننه جان رو حس کردم، با ناباوری سرمو روی قلب ننه جان گذاشتم.
قلبش هیج صدایی نمیداد. زودسرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. انگار ننه جان هزار سال بود که خوابیده بود و بدنش سرد سرد بود.
باورم نمی شد تنها پناه من مرده بود و من توی این خونه بدون هیچ پناهی تنها مونده بودم.
از ته دلم داد زدم و به ننه جان التماس کردم که چشماشو باز کنه ومنو تنها نزاره. مدام روی پاهام میکوبیدم و میگفتم پاشو ننه جان، تنها کس من تویی، چطور دلت میاد منو تنها بزاری.پاشو من بی تو دق میکنم ننه جان.
دلم میخواست همه اینا خواب باشه وننه جان چشماشو باز کنه. برای همین مدام دست و پاشو می بوسیدم و ازش میخواستم چشماشو باز کنه.اینقدر دادو فریاد کردم وتوی سرو صورت خودم زدم که همه همسایه ها اومدن توی خونه و منو دلداری میدادن.
ننه جان مادرم بود،پناهم بود،دوست و همرازم بود،تنها کسی بود که توی این دنیا منو دوست داشت. مگه می شد آروم باشم؟ولی هیچ کس دردمو نمی فهمید!هیچ کس نمیدونست که ننه جان ،بجای تمام خانواده م بهم محبت کرده بودو هوامو داشت.
خیلی زود خبر به گوش کل ده رسید وهادی هم ازصحرا اومد.بچه ها گریه میکردن و هادی باز پشت دستمال ابریشمش صورتشو پنهان کرده بودوگریه می کرد.
همسایه ها توی حیاط اجاق روشن کرده بودن و آبگوشت بار گذاشته بودن.
بدن لاغرو نحیف ننه جان توی گورستانو ده کنارطلا و پری خاک کردیم.خاک قبر ننه جانو توی سرم می ریختم و زار میزدم.
خاتون ومادرم سعی می کردن آرومم کنن وبدری آروم درگوشم میگفت بس کن، تاحالا کیو دیدی واسه مرگ مادر شوهرش اینطوری گریه کنه.
دلم میخواست به بدری بگم که ننه جان برام عزیزترو مهربونتر ازمادرم بود. اما با صلواتی که جمع فرستادن و شروع کردن به فاتحه دادن، ساکت شدم و شروع کردم به خوندن فاتحه.باورم نمی شد سر قبر عزیزترین کسم نشستم و دارم گریه میکنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتونه
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم.
با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام.
هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم
از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم.
سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد.
دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد.
زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم.
یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم.
این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم.
تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم.
زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود.
از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید.
سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن.
هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود.
حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم.
هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت.
مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه .
اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت.
پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود.
خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره.
هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد.
صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود.
برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده.
طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت.
به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت.
اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم.
نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد.
دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد.
با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتاد
مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابونده و طلا قسم میخورد که مادرم خودش گفته برام توی حیاط زیر انداز پهن کنه.
من روی زمین در حال جون دادن بودم و تمام نگرانی مادر من خوابیدن من توی حیاط بود.
با اینکه پشت پرده اشک و خون خیلی تار میدیدمش، چندبار چنگ زدم تا چادرش اومد توی دستم و چادرشو کشیدم تا طلا رو دعوا نکنه و به داد من برسه.مادرم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت آخه مادرت بمیره من کجا ببرم تورو، اگه هادی بیادو دوباره دعوا کنه چی؟من چی جوابشو بدم ؟بگم با اجازه کی تورو بردم شهر؟
گفتم نبر شهر،ولی توروخدا حداقل ببر پیش دکتر ده بالا.مادرم گفت اونجا هم باشه من نمیتونم بدون اجازه شوهرت تورو جایی ببرم و قرص دورنگی از گوشه روسریش باز کردو به طلا گفت که بره و برای من آب بیاره.قرصو به سمت من گرفت و گفت بیا اینو بخور یکم سردردت آروم شه تا هادی بیادو ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم.
اهل کفران نعمت و ناسپاسی ازخدا نبودم، اما با دیدن رفتار مادرم وتمام بدبختی هایی که از اول زندگیم کشیده بودم جلوی چشمم می اومدونمی دونستم خدا چرا منو آفریده.
چقدر جای ننه جان کنارم خالی بود که سرمو توی دامنش بگیره و با حرفهای قشنگش و مهربونیش حالمو خوب کنه.
تاثیر قرص بود یا ناامید شدن از مادرم که زانومو بغل کردم و همونجا گوشه حیاط خوابم برد یا از حال رفتم نمیدونم، اما هرچی بود خوب بود که برای ساعتی این آدما رو دور خودم نمیدیدم.
دوباره از شدت سردرد از خواب بیدار شدم و با کمک مادرم و طلا به اتاق رفتم و توی رختخوابی که مادرم برام پهن کرده بود دراز کشیدم.مادرم توی مطبخ غذا بار گذاشته بودو طلا رو فرستاد خونه تا به پروین وبقیه هم بگه که شب بیان خونه ما و خودش هم به بقیه کارهای خونه رسیدگی کرد.
شب که شد،قبل از شام بابام به هادی گفت که منو ببره دکتر، اما هادی هچمنان اصرارداشت که چیزیم نیست.بابام هم که دید هادی قبول نمیکنه، به هادی گفت پس خودم فردا میبرمش شهر پیش یه دکتر تا ببینیم علت سردرد های قمرتاج چیه.
باافسوس نگاهی به پدرم انداختم و توی دلم گفتم یعنی کسی نمیدونه دلیل سردرهای من چیه؟اماخب حرفی نمیتونستم بزنم وهمین که پدرم قرار بود برام وقت بزاره و منو ببره دکتر،خوشحالم می کرد.
وقتی حرف های پدرم تموم شد هادی نگاهی به من انداخت و گفت نمیخواد شما زحمت بکشید،با اینکه میدونم هیچیش نیست ولی خودم میبرمش و قرار شد فردا منو به همراه مادرم ببره شهر پیش دکتر.
بچه ها مدام توی اتاق بازی و سرو صدا میکردن واز شنیدن صدای اونا و همهمه ای که از صدای بقیه توی اتاق بود سردرد من بیشتر می شد.اما برای اینکه کسی ناراحت نشه، تحمل میکردم و حرفی نمیزدم.
بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. اما مادرم شب خونه ما خوابید تا صبح زود به شهر بریم.خوشحال بودم که قراره از دست این سردردها خلاص بشم و فکر میکردم با دکتر رفتن حالم خوب میشه و همش منتظر بودم تا فردا از راه برسه.
صبح زود با کمک مادرم آماده شدم و توی اتاق دراز کشیدم.چون نمیتونستم زیاد سر پا وایسم. هادی با محمد به میدان ده رفته بود تا وقتی ماشین اومد محمد زود بیادو مارو صدا کنه.
حدود یکی دوساعتی گذشته بود که محمد نفس نفس زنان اومدو گفت که ماشین اومده.
با کمک مادرم، با هزار سختی و جون کندن به سمت میدان ده رفتیم.مینی بوس قرمز رنگ و خاکی مش رمضان که سالها بود اهل ده رو به شهر میبرد کنار میدان ده بودو بوی دود سیاه رنگش کل فضای اطرافشو گرفته بود.
مش رمضان مدام به ماشینش گاز میدادو بوق میزد تا هرکس میخواد بره شهر عجله کنه، اما من واقعا نمیتونستم سریع راه برم و سردرد حرکتمو کند کرده بودو صدای بوق ماشین مش رمضان حالمو بدتر میکرد.
هادی ردیف اول مینی بوس برای ما جا نگه داشته بودو خودش روی سکویی که کنار راننده بود، نشسته بود.بعد از نیم ساعتی به سمت شهر به راه افتادیم.
با بی حالی سرمو به پنجره مینی بوس تکیه داده بودم واز پنجره خاک گرفته ی ماشین بیرونو تماشا میکردم .تکانهای مینی بوس سردردمو بیشتر میکرد،اما حالا که قرار بود به شهر برم، دلم میخواست همه جا رو با دقت ببینم.
دور و اطراف ده زمینهای کشاورزی بودو مردم درحال کارکردن روی زمینها بودن. دیدن زمینهای سرسبز سیب زمینی از توی ماشین برام قشنگ تر بود.
نگاهم به سمت هادی کشیده شد.چقدر آرزو داشتم هادی منو با خودش ببره شهرو من شهرو از نزدیک ببینم. اماحالابا این وضع راهی شهر بودم و دیگه نه شوقی توی دلم بودو نه توانی توی تنم.
راه باریک روستا تمام شده بودو توی جاده نسبتا پهنی افتاده بودیم.هیچ وقت ازده بیرون نرفته بودم و سعی میکردم همه جارو با دقت ببینم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادویک
بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص مینی بوس ها بود رسیدیم وهمه قبل از ایست کامل ماشین از جاهاشون بلند شده بودن تاوقتی ماشین از حرکت ایستاد سریع از ماشین پیاده شن.
منتظر موندم تاهمه پیاده شن و بعد خیلی آروم از ماشین اومدم پایین.شهر پر از مغازه بودو آدمهایی که هرکدوم با سرعت حرکت میکردن.
ازخیابونی رد شدیم و به میدانی رسیدیم که وسط میدان، حرم یکی از امامزاده ها قرارداشت.دلم میخواست برای زیارت به حرم برم.اما وقت تنگ بودو مینی بوس تا چند ساعت دیگه به سمت ده حرکت میکرد. اگه به مینی بوس نمیرسیدیم دیگه تا فردا نمی تونستیم به ده برگردیم.
هادی جلوتر از ما با عجله راه میرفت و هربار برمیگشت و نگاه میکرد تا مطمئن شه ما پشت سرش هستیم.
مادرم مدام میگفت تندتر راه برم، اماچون سرم خیلی درد میکرد، راه رفتن برام سخت بود.
بعداز حدود بیست دقیقه پیاده روی که برای من اندازه بیست سال طول کشید به مطب دکتری که همه میگفتن تو کارش مهارت فوق العاده ای داره رسیدیم.
مطب تقریبا شلوغ بودو با مطبی که دکتر ده بالا داشت فرق میکرد.اتاق نسبتا تمیزو بزرگی بود که با خط سیاهی رنگ قسمت بالارو از رنگ قسمت پایین جدا کرده بودن وگلدان گلی هم وسط اتاق گذاشته بودن.
منشی دکتر مرد چاق میانسالی بود که عینکی روی چشمش داشت و اسم کسانی که میخواستن برن پیش دکترو توی اون دفتر مینوشت. هادی بعد از گرفتن نوبت به سمت ما اومد و گفت باید کمی منتظر بمونیم. روی صندلی آهنی مطب نشسته بودم وبه بقیه مریض هایی که توی مطب بودن نگاه میکردم.فکر کردن به اینکه اونا هم مثل من از سردردو چشم درد هزار بار میمیرن و زنده میشن دلمو به درد می آورد و دلم براشون می سوخت.
حدود یکساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه.هادی مدام نگران بود که نکنه مینی بوس به ده برگرده وهرچند دقیقه یکبارمی رفت وبه منشی میگفت که مارو زودتر راه بندازه.اما چون بیشتر مریض ها هم ازروستا اومده بودن، منشی اصلا به حرفهای هادی توجه نمیکردو با خونسردی مشغول انجام دادن کارهای خودش بود.
بعد ازیکساعت منشی مارو صدا کرد تا بریم توی اتاق.دلهره داشتم و زیر لب صلوات میفرستادم.
همراه با هادی و مادرم رفتیم توی اتاق.دکتر مرد لاغراندام تقریبا جوونی بود. اما تارهای سفیدی رو میشد لابلای موهاش دید.با رفتن ما از جاش بلند شد و با مهربونی سلام و علیک کرد.
اتاق دکتر یه پنجره داشت که کرکره آهنی آبیش تا نیمه بالا رفته بودو بجز یه میزو صندلی دکتر یه صندلی و یه تخت هم داشت ویک دستگاه هم روی میز دکتر بود و چند تا تابلوی کوچیک که انگار مدرک تخصص دکتر بود، هم روی دیوار بود.
دکتر با مهربونی پرسید کدومتون بیمارید؟
مادرم به من اشاره کردو گفت آقای دکتر دخترم چند وقتیه که سردردو چشم درد داره.
دکتر کمی صندلیش و جلو کشیدو همینطور که پلک پایین چشممو با انگشت پایینتر میدادو با نور توی چشممو نگاه میکرد پرسید دقیقا چندوقته؟ و هی نورو اینور اونور میبرد واز من میخواست نورو با چشمهام دنبال کنم.
نمیدونستم دقیقا چندوقته، اما از زمان مرگ ننه جان حساب کردم و دوماه هم بهش اضافه کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم فکر کنم هشت یا ده ماه یا شایدم یکم بیشتر.
دکتر ابروهاشو داد بالا و گفت پس چرا اینقدر دیر اومدی؟
مادرم زود جواب دادو گفت دکترجان راه دوره،ما از ده میاییم و رفت و آمد برامون سخته و همین امروزم از کارو بارمون زدیم واینو آوردیم شهر.
دکترکه انگارحرفهای مادرمو نشنید یا نشنیده گرفت،رو به من کردو گفت صورتتو پشت دستگاه بزار و پلک نزن.
تنها متخصص چشم شهر همین دکتر بودو همه میگفتن توی کارش خیلی تخصص داره.
بعد از کمی معاینه گفت برات پیش اومده که چشمتم تار ببینه؟مادرم اینبار جوابی نداد. برای همین آروم گفتم بله تا حالا چهاربار هم چشمم خونریزی کرده.
دکتر با حالت متفکرانه ای گفت خونریزی کرده؟ضربه شدیدی به سرت خورده؟
میخواستم جواب بدم بله که هادی با نگاه عصبانیش زل زد بهم و گفت ضربه کجا بود دکتر!؟ این امروز که بچه دنیا بیاره،دور روز دیگه باز حامله س، از بس بچه زاییده به چشمش فشار اومده.
دکتر نگاهشو از هادی گرفت و دوباره سوالشو تکرار کرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادودو
زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ میگم و با صدای خیلی آرومی گفتم نه.
دکتر کمی به برگه ای که پیش روش داشت نگاه کردو نفسی کشیدو گفت خیلی خوب بچرخ به این سمتو بهم بگو هرکدوم از علامت ها کدوم طرف هستند.بعد عینک آهنی بزرگی روی چشمم گذاشت و یه سمت عینک و پوشوند.
هر علامتی که نشونم میداد جواب میدادم وبعضی ازعلامت هاروهم خیلی تار میدیدم یا اصلا نمی دیدم.وقتی کار دکتر تموم شد گفت با ضربه ای که به سر وارد شده،عصب چشم به شدت مشکل پیدا کرده و باید چشمش عمل شه! اما فعلا برای برطرف شدن موقتی مشکل یه عینک براتون تجویز میکنم و داروهارو هم باید مصرف کنید تایک ماه دیگه و بعد از تمام شدن داروها دوباره بیاید اینجا.
با شنیدن حرفهای دکتر سریع به مادرم نگاه کردم تا ببینم عکس العملش از اینکه هادی با کتکی که بهم زده و منو به این روز انداخته چیه که با صدای عصبانی هادی که دوباره میگفت ضربه کجا بوده دکتر، انگار نشنیدی چی گفتم! هی داری حرف خودتو میزنی!
دلم هری پایین ریخت و از ترس دعوا کردن هادی با دکتر زود گفتم بله بله همش بخاطر زایمانه.
دکتر اول نگاهی به من، بعد به هادی انداخت و گفت بهرحال این چشم از نظر من به عمل نیاز داره،اما بازهم توی تهران دکترهای خوبی هستند که اگه میتونید حتما به تهران برید تامعاینتون کنن.در ضمن فراموش نشه که بعد از تمام شدن داروها حتما دوباره به مطب مراجعه کنید.
با ترس گفتم ببخشید آقای دکتر اگه عمل نکنیم چی میشه؟
دکتر همونطور که توی کاغذی که روی میزش بود چیزی مینوشت گفت باید خیلی مواظب سرتون باشید تا دیگه زایمان نکنید و داروها رو مصرف کنیدو برای اینکه به چشمتون کمتر فشار بیاد حتما عینک بزنید.
هادی تیکه توی کلام دکترو گرفته بودو با اخم به دکتر نگاه میکرد.بغض گلمو گرفت. میدونستم هزار سال دیگه هم بگذره و من بمیرم هم هادی منو به تهران نمیبره و تا همینجا هم به زور منو آورده.
هادی نسخه رو از توی دست دکتر کشیدو بیرون رفت.با شرمندگی از دکتر تشکر کردم و با مادرم از مطب بیرون اومدیم.
مادرم که انگار حرفهای دکترو نشنیده بودو فقط دستگاه روی میزو دیده بود،از دیدن دستگاهی که روی میز دکتر بود تعجب کرده بودو با بیخیالی همش درمورد دکترو دم و دستگاهش صحبت میکرد.
اماتوی دل من آشوب بودو برای خودم و حال وروزم غصه میخوردم.
هادی رفت که داروها رو از داروخانه ای که زیر مطب دکتر بود بگیره ومن و مادرم بیرون منتظر برگشتن هادی بودیم.
وقتی از داروخانه اومد بیرون، داروها رو به سمت من گرفت و گفت بگیر جز ضرر که چیزی برای من نداری، کلی پول بابت اینا دادم.
با بغض ازش تشکر کردم و گفتم عینک هم گرفتی؟
هادی نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت عینکو اینجا نمیدن که،باید بدیم بسازه، ولی من دیگه پول ندارم. بعدا میام میگیرم.
مادرم همونطور که صورتشو محکم با چادر پوشونده بود اینورو اونورو نگاه میکردو اصلا حواسش به ما نبود.
طوری که هادی نشنوه در گوش مادرم گفتم بگو بره ببینه عینک چقدره؟خودم پول دارم برام بگیره.مادرم همونطور که تندو تند راه میرفت گفت هیسسس گفت بعدا میاد میگیره دیگه.
میدونستم که اگه الان عینک نگیریم دیگه هیچ وقت هادی برام نمیگیره، برای همین گفتم نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت به چشمم بیشتر فشار میاد عینک نزنم .
مادرم گفت تو چه ساده ای دختر، اگه این حرفا رو هم به من و تو نگن پس خرج زن و بچه شونو از کجا بیارن؟اینارو میگن که چارتا آدم ساده روستایی مثل من و تو بترسیم و هرکاری اینا گفتن بکنیم و همه پولهای مارو بگیرن.
هادی بازهم جلو جلو راه میرفت و هی برمیگشت و میگفت چقدر حرف میزنید زود بیاین تا ماشین نرفته.
از ظهر کمی گذشته بودو بوی جیگرو جغور بغور و کبابی که توی بازار آماده کرده بودن همه جارو پرکرده بود.حتی بوش هم آدمو به هوس مینداخت، اما هادی با عجله به سمت ایستگاه مینی بوس میرفت.
با اینکه اصلا حال نداشتم، اما با همون حال هم شهر به نظرم قشنگ بودو دلم میخواست یکبار که حالم بهتر بود هادی دوباره منو به شهر ببره.
وقتی به ده رسیدیم بچه ها دور منو گرفته بودن تا براشون از شهر تعریف کنم. چون میدونستم ممکنه حالا حالاها شهرو نبینن و برای اینکه دلشون نخواد خیلی خلاصه گفتم مثل ده خودمونه، ولی یکم بزرگتر.
روزها می گذشت و با مصرف داروها کمی از سردردهام بهتر شده بود. اما همچنان گاهی تار میدیدم و هربار به هادی میگفتم برام عینک بگیره، میگفت اینبار که برم شهر میگیرم و پشت گوش مینداخت.
چهار ماه بود که داروها تمام شده بودو سردردهای من هم باز شروع شده بود.ولی هادی منو دکتر نمیبرد ومنم برای اینکه دعوامون نشه حرفی نمیزدم.
از صبح که از خواب بیدار شده بودم، سردردو سرگیجه رو با هم داشتم و اصلاحالم خوب نبود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوسه
با این حال سطلو برداشتم تا برم و شیر گاوها رو بدوشم.از وقتی هادی با بیل توی سرم کوبیده بود, زیاد نمیتونستم سرمو پایین نگهدارم واگه کمی به سرم فشارمی اومد,چشمم خونریزی میکرد.
گاهی که خیلی حالم بد می شد, طلا شیر گاوها رو می دوشید.امااینکار براش سخت بودو تا جایی که میتونستم خودم انجامش میدادم.
به محض ورودم به طویله بوی گاوها حالمو بد کردو شروع کردم به عق زدن و سریع از طویله اومدم بیرون.با تصور اینکه حامله م شروع کردم به گریه کردن و گلایه از خدا که تواین حال و روز بچه برای چیمه, اگه حامله باشم سردردهامو چیکار کنم و زخم زبون هادی و چطور تحمل کنم؟!
سطلو یه گوشه انداختم و چادرمو زدم سرم و رفتم خونه مادرم.مادرم از دیدنم توی حیاط اونم اول صبح خیلی تعجب کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید چی شده؟
منم همه چیو براش تعریف کردم و گفتم اگه حامله باشم چه خاکی توی سرم بریزم، با اینکه با کتکی که هادی زد چشمم خونریزی میکنه اما پیش دکتر میگفت بخاطر حاملگیه ،حالا من چیکار کنم؟
مادرم نفسی کشیدو گفت اگه هم حامله باشی کاریه که شده، نمیشه که بچه رو بکشی.در ضمن هادی هم حالا یه چیزی گفته ،تو دیگه ول کن نیستی وداری بزرگش میکنی!؟
بلند شد که بره و به کارش برسه که زود دامنشو گرفتم و گفتم توروخدا مامان کمکم کن بندازمش، من دیگه بچه نمیخوام،دیگه تمحل بارداری و زایمانو ندارم.
مادرم چینی به پیشونیش انداخت و گفت پاشو دختر جان برو دنبال زندگیت،بچه نمیخوام دیگه چیه ،همه همسن های تو ده تا دوازده تا بچه دارن!! با پنج تا بچه چه اداهایی که از خودت در نمیاری ،پاشو برو خداروشکر کن و بگو خدایا بهم اولاد سالم بده ،نه اینکه اول صبحی با حرفهات سرمنو ببری و فکر کشتن یه بچه بی گناه باشی.
با اینکه از کمک مادرم نا امید بودم، اما بازم اصرار کردم تا شاید کمکم کنه. اما مادرم میگفت خودشو گناهکار نمی کنه و کاری به کارم نداره،آخرم گفت پاشو برو هرکاری دلت خواست بکن، ولی تو خونه من نقشه کشتن بچه تو نکش.
دست از پا درازتر به خونه برگشتم اما فکر انداختن بچه از سرم نیفتاده بود.
اول خواستم خودمو از روی ایوون بندازم پایین، اما با فکر کردن به اینکه ممکنه سردردو چشم دردم بیشتر شه و عصب چشمم بیشتر آسیب ببینه،پشیمون شدم.
بیشتر روز به فکر کردن به اینکه چطور بچه رو بندازم، گذروندم. اما نه جراتشو داشتم و نه توانشو و مادرم با حرفهاش ته دلمو خالی کرده بودو از طرفی هم علیرغم بارداری های زیاد راهی بلد نبودم.
برای همین دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم بچه رو از من بگیره. چون با اون حال و روزی که من داشتم و با وضع و اوضاعی که زندگیم داشت،حاملگی برام قوز بالای قوز بودو نمیخواستم یه نفر دیگه رو هم وارد این زندگی پراز غصه کنم.
روزها میگذشت و من دیگه مطمئن بودم که باردارم و هر روز به خونه مادرم میرفتم تا بلکه راهی جلوی پام بزاره. اما هربار مادرم از گناه کشتن یه آدم بی گناه حرف میزد و شروع میکرد به نصیحت کردنم.
یه روز که همینطور نشسته بودم و به انداختن بچه فکر میکردم، به ذهنم رسید از ننه هاجر کمک بگیرم و زودچادرمو انداختم روی سرم ورفتم در خونه ننه هاجر.
ننه هاجر با دیدنم بسم اللهی گفت و گفت خیره دختر،کی توی ده پابماهه که من یادم نیست.
ازش اجازه گرفتم ورفتم داخل وگفتم کسی پابماه نیست. اومدم ازتون یه سوال کنم.
ننه هاجر همونطور که داشت کارهاشو انجام میداد گفت چه سوالی، خیر باشه.گفتم خیره ننه هاجر،راستش یه نفر حامله ست و بچه شو نمیخواد، یعنی نمیتونه که دنیا بیارتش. اومدم ببینم شما راهی بلدی که بچه شو بندازه؟
ننه هاجر نگاه عاقلانه ای بهم انداخت و گفت اون یه نفر غلط کرده که میخواد خودش و منو با هم به گناه بندازه.دختر جان من از روزی که یادم میاد بچه گرفتم وکل ده تو دستای من به دنیا اومدن، حالا تو اومدی میگی یه راهی بگم که یه طفل معصومو بکشم. استغفرالله! خدایا ازشر شیطان به تو پناه میبرم.میگم چرارنگ و روت زرده،پاشو برو که فکر کردن به معصیت هم خودش معصیته.نعمتی که خدا به آدم میده رو نباید با ناشکری پس زد،خدا قهرش میاد.وقتی دیدم ننه هاجر فهمیده که خودم باردارم، شروع کردم از کتک زدن های هادی و سردرد ها و خونریزی چشمم و حرفی که هادی توی مطب زده بود براش گفتم تا شاید دردمو بفهمه و فکری برام کنه. اما هیچ کدوم تاثیری توی حرف ننه هاجر نداشت ودر آخر گفت خدا بهتر ازمن اینا رو می دونسته،حتما صلاح مصلحتت این بوده و حاملگیت حکمتی داره. پاشو برو خونه ت، وقت منم نگیر. ایشالا زمانش که رسید،خودم میام بچه تو میگیرم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوچهار
از رفتن به خونه ننه هاجر پشیمون شده بودم و کلی قسمش دادم که پیش کسی نگه من حامله م و برای چی به خونه ش رفتم. اونم گفت که به کسی حرفی نمیزنه
از خونه ننه هاجر میومدم بیرون که ننه هاجر گفت دختر جون کفران نعمت نکن، وگرنه خدا عذابت میکنه ها.
به این فکر میکردم چه عذابی بیشتر از این زندگی برای من میتونه وجود داشته باشه وهیچ راه چاره ای برای خودم نمیدیدم.
انگارتو یه لحظه فکری به ذهنم رسید وآخرین راه به نظرم حاج رحیم اومدو با خودم گفتم حتما جوشونده ای داره که با خوردنش بچه سقط بشه.برای همین از خونه ننه هاجر یه راست به سمت خونه حاج رحیم رفتم و زن حاج رحیمو صدا زدم.
حاج رحیم از اتاقی که همیشه توش بود و اونجا برای مردم نسخه می پیچید اومد بیرون و گفت که زنش رفته سرچشمه.بیشتر از اون نمیتونستم اینور اونور برم و باید هم کارهای خونه رو انجام میدادم و هم غذا درست میکردم .چون اگه هادی میومدو می دید که نه غذا درست کردم و نه به کارهای خونه رسیدگی کردم حتما عصبانی میشد و منو میزد. برای همین با عجله رفتم به خونه تا بعدا برم پیش زن حاج رحیم.
بعد از ظهر که شد دوباره به خونه حاج رحیم رفتم تا ازآمنه خانوم جوشونده بگیرم.آمنه خانوم زن پیرو جا افتاده ای بودو همونطور که تسبیحشو دور دستش میچرخوندو زیر لب ذکر میگفت با حوصله به حرفهای من گوش میکرد. منم سیر تا پیاز زندگیمو و اینکه چرا این بچه رو نمیخوامو ریز به ریز براش تعریف کردم تا شاید دلش به رحم بیادو کمکم کنه.
آمنه خانوم با همون خونسردی که داشت گفت یادته اونسال دخترتو سر دستت آوردی اینجا چه حالی داشتی؟با یادآوری اونروز بغضم بیشتر شد. اما گفتم اونموقع هادی چشممو ناقص نکرده بود،شب وروز سردرد نداشتم. تو رو خدا آمنه خانوم من خجالت میکشم، اما شما از حاج رحیم جوشونده ای چیزی بگیر،گره ازمشکل من باز شه. خدا گره گشای کار خودتو بچه هات باشه.
آمنه خانوم حسابی توی فکر بود و احساس کردم حرفهام روش تاثیر گذاشته، اماسرشو آورد بالاوگفت بچه بچه ست،اگه اونروزم به تومیگفتن جونتو بده، ولی دخترت زنده شه، حاضر بودی ازجون خودت بگذری.الانم دیگه برای این حرفها دیره، .حاج رحیمم فکر نکنم چیزی داشته باشه برای اینکار،داشته باشه هم نمیده. تو جوونی دخترجان، دستاتو آلوده به گناه نکن.
میدونستم اگه بیشتر بمونم میخواد نصیحتم کنه ومنم حوصله نصیحتو نداشتم. برای همین به ناچار راهی خونه شدم و از خداخواستم خودش کمکم کنه.
دیگه هیچ راهی به ذهنم نمی رسیدو احساس میکردم همه درها به روم بسته شده.اینقدر غرق افکار خودم بودم که نفهمیدم چطوری رسیدم خونه منیر. با اینکه هادی اجازه نمی داد برم خونه منیر، اما اون روز در زدم و رفتم تو!!
منیر اول با دیدنم تعجب کرد. اما خیلی زود خودشو جمع و جور کردو با خوشرویی اومد به سمتم و منو برد توی اتاق.
وقتی منیر پرسید چرا ناراحتم انگار زخم دلم سرباز کردو اینقدر برای منیر دردودل کردم و اشک ریختم که چشام از درد می سوخت.
منیر مدام دلداریم می دادو میگفت گریه نکن.
اما به نظرم زندگیم درد بی درمونی بود که درست نمی شد.وقتی به منیر گفتم می خوام بچه رو بندازم،محکم توی صورتش کوبیدو مثل بقیه شروع کرد به نصیحت کردن من،بعدم گفت بزار این یکی دنیا بیاد، من میرم پیش دکتر ده بالا ازش دارویی چیزی میگیرم که دیگه بچه دار نشی. ولی کاری به کار این طفل معصوم نداشته باش.
چاره دیگه ای هم نداشتم و همینکه قرار بود منیر برام دارو بیاره خوشحالم میکرد.
بچه ها خونه بودن و باید خیلی زود به خونه برمیگشتم. برای همین هرچی منیر اصرار کرد پیشش نموندم و راهی خونه شدم.
تصمیم داشتم به هادی نگم حامله م تا اگه اتفاقی برای بچه افتاد یا راهی به ذهنم رسید،از بابت هادی نگران نباشم.
روزها به سختی کار میکردم و هر روز از خدا میخواستم که بچه بیفته.اما ماهها میگذشت و هرروز شکمم بزرگتر میشد.
نزدیک به سه ماهم بود که هادی فهمید باردارم و ازم پرسید چرا بهش نگفتم.
منم خودمو زدم به بیخبری و گفتم قبلا هم ننه جان میفهمید من باردارم وگرنه من خودم تا ماه نهم نمیفهمیدم.
هادی هم دیگه پیگیر نشدو رفت.ماهها به سرعت میگذشت و دیگه فکر سقط کردن بچه از سرم افتاده بود.قرار بود نزدیک خونه ما چاه آبی بکنن تا دیگه مردم برای آوردن آب وشستن ظرف و لباس هاشون تا چشمه نرن.همه ده از شنیدن این خبر خوشحال بودن و کندن چاه خیلی زود شروع شد.
اوایل پاییز بودو هوا سوز داشت. اما مردای ده سعی میکردن کار کندن چاهو متوقف نکن و خیلی زود کاروتموم کنن.
طلا از اینکه خونه ما از همه خونه ها به چاه نزدیکتر بود،خوشحال بودو همش بالا وپایین می پرید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوپنج
از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما قراره حفر شه،بیشتر مردم ده اعتراض کردن و روزی نبود که توی کوچه، سر کندن چاه دعوا نباشه. برای همین قرار شد که چاه بزرگتری بالای ده حفر کنن ولوله های آب رو سر هر کوچه ای بزارن،اما فقط برای آشامیدن از آب این لوله ها استفاده کنن و برای شستن ظرف و لباس دوباره همه به چشمه برن.
با اینکه این کار برای ما زنها دوباره همون سختی اول رو داشت، اما بیشتر اهالی ده قبول کرده بودن و راضی نبودن که فقط یه لوله آب توی ده باشه.
با این تصمیم، مردهای ده سر هرکوچه ای مشغول کندن زمین بودن تا لوله های آب رو که منتهی به چاه بزرگ میشدو قرار بدن.
از طرفی هم فصل تابستون بودو بیشتر پسر بچه ها روی زمین های کشاورزی مشغول کمک کردن به پدرهاشون بودن و مردها نوبتی توی کندن چاه کمک میکردن.
فصل پاییز از راه رسیده بود.اما حفرچاه بزرگ که بالای ده قرار داشت، هنوز تموم نشده بود.
عباس اون سال به کلاس اول می رفت و هادی برای عباس و محمد،لباس های مرتب و همرنگی خریده بود تا تنشون کنم.
از دیدن پسرهام توی لباس مدرسه،دلم ضعف می رفت وهر روز صبح براشون اسفند دود می کردم.
بامدرسه رفتن محمدو عباس، نعمت تنها مونده بودو با اینکه همش سه سال داشت توی کوچه با پسربچه های هم قد خودش بازی میکرد.
محمد هر روز که از مدرسه میومد میگفت که دوستاش رفتن چاه بالای ده و دیدن که خیلی بزرگه و همش میخواست که بزارم با دوستاش بره و چاهو ببینه.
اما هر بار که مخالفت میکردم چشمی میگفت و دیگه حرفی نمی زد.حرف بزرگ بودن چاه بالای ده،توی کل ده پیچیده بودو هرجا کسیو میدیدی با ذوق از چاه بزرگ ده حرف میزد.
دلم میخواست کندن چاه زودتر تموم بشه تا یه وقت به سر محمد نزنه که بره و چاهو ببینه. اما با بارش برف کار کندن چاه متوقف شد و قرار بود دوباره از اول فصل بهار کندن چاهو ادامه بدن.
آذر به نیمه رسیده بودو چیزی به زایمانم نمونده بود.شکمم بزرگ و سنگین بودو از شدت سردرد گوشه کرسی دراز کشیده بودم.
بوی آبگوشتی که طلا روی گردسوز بار گذاشته بود توی اتاق پیچیده بود.با اینکه اصلا کمردردو دل درد نداشتم،
با هول از جام بلند شدم و به طلا گفتم که بره دنبال مادرم و ننه هاجر.طلا زود لباسهاشو پوشیدو از خونه رفت بیرون.
کمرم داره از وسط دو تا میشه و درد زایمان سردردمو بیشتر کرده بود.
توی اتاق راه میرفتم و منتظر برگشتن طلا بودم.
حدود بیست دقیقه ای گذشت که طلا با ننه هاجرو مادرم برگشت.
ننه هاجر بادیدنم تو اون حال گل از گلش شکفت و الحمدالله گویان مشغول به کارشدو ازاینکه من عاقل بودم و گناه نکرده بودم، مدام خداروشکر میکرد.
حالم خیلی بد بودو فشاری که زایمان به سروچشمم می آورد، بیشترازفشاری بود که توی دل وکمرم می پیچید.
انگار دردی که اینبار میکشیدم از همیشه بیشتر بود وصورتم به شدت عرق کرده بود.
مادرم بلند بلند صلوات میفرستاد بچه بدنیا اومد
جونی توی تنم نمونده بود و با بی حالی به ننه هاجرو بچه توی دستش نگاه میکردم.
بچه پسر بودو کاملا شبیه محمدو عباس بود. ولی خیلی ازاونا ریزه ترو کوچیک تر بود.
ننه هاجر همونطور که مشغول تمیز کردن بچه بود،آروم میگفت پسرجان برای مادرت پسرخوبی باش وتا آخر عمرت خدمت گزارش باش.مادرت صدبار مرد و زنده شد تا تو به دنیا اومدی.
بعدم بچه رو داد دست مادرم تا لباسهاشو بپوشه.از حرفهای ننه هاجرو مهربونیش لبخندی به لبم اومد.
ننه هاجر که کارش تموم شده بودو میخواست بره،چیزهایی که مادرم آماده کرده بود،تا جای دسمتزد بهش بده رو نگرفت و گفت چون به حرفم گوش کردی وبچه بی گناهو نکشتی،من به شکرانه کارت دستمزدنمیگیرم دختر جان. بعدم پیشونیمو بوسید و رفت.
مادرم بچه رو داد تا شیرش بدم. با دیدن نوزادی که مشغول مکیدن انگشتش بود،لبخندی زدم وبا اینکه اول نمیخواستمش مهرش تا عمق وجودم رخنه کرد.
هادی بادیدن نوزاد اسمشو رحیم گذاشت و گوسفندی قربونی کرد.روزها میگذشت وبهار دوباره ازراه رسیده بود،بازهم هادی بهونه کارنکردن محمدو عباس رومیگرفت و اونا هم برای اینکه بتونن درس بخونن، قول داده بودن بعد از مدرسه به صحرا برن و توی کارها به هادی کمک کنن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوشش
عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دعوا میکرد.میدونستم که اگه هادی بفهمه نمیزاره دیگه درس بخونه. برای همین هربار که به مدرسه میرفتم، چیزی به هادی نمیگفتم وعباس رونصیحت میکردم که سرش به درس ومشقش باشه.مدام به محمدسفارش میکردم بیشترحواسش به عباس باشه.
اردیبهشت ماه بود که مشغول جارو زدن حیاط بودم.آش برای ناهار بار گذاشته بودم.عباس و محمد مدرسه بودن و طلا ظرف ها رو به چشمه برده بودو هاجر و نعمت هم گوشه حیاط مشغول بازی بودن.
وقتی طلا برگشت احساس کردم رنگش پریده،باعجله ظرف هارو برد توی مطبخ.زودصداش کردم وپرسیدم چی شده که اینقدر هولی؟کمی نگاهم کردوگفت هیچی.
گفتم زود بگو ببینم چی شده دختر،رنگ و روت داد میزنه که ازچیزی ترسیدی، توی راه چشمه کسی حرفی زده؟کسی دنبالت کرده؟
طلا زود گفت نه بخدا مامان جان،ولی شنیدم که و بعد انگار پشیمان شد وگفت هیچی.جارو از دستم افتاد و گفتم جون به سرم کردی خب مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده.
اشک توی چشمهای طلاجمع شد وگفت سرچشمه شنیدم که عباس با پسرعزیز آقا دعوا کرده وانگار فحش بدی به پسرش داده واونم ازمدرسه گذاشته رفته وبه عزیزآقا گفته.عزیزآقا هم دست پسرشو گرفته و رفته پیش آقاجان وبهش گفته که عباس به پسرش چه حرفی زده.
گفتم خب!طلا کمی من من کردو گفت آقاجان هم رفته واز مدرسه عباس رو برده.همه میگفتن میخواد بندازتش توی چاه بالای ده،تازه بیشتر زن های ده ظرف هاشونو همونجا گذاشتن و رفتن تماشا.
انگارحیاط دورسرم میچرخید.میدونستم وقتی جلوی چشم هادی رو خون بگیره، دیگه چیزی حالیش نیست. اما این خودم نبودم که کتک بخورم ودم نزنم.این عباس بود،جگر گوشه من.
برای همین به طلاسپردم که اصلا ازخونه بیرون نیان ومواظب رحیم باشن وزود ازخونه رفتم بیرون.
ازخونه ما تاخونه بابام راهی نبود.اما انگار هرچی میدویدم، نمی رسیدم.هنوز سرمای اردیبهشت به استخون میزدو کار توی صحرا شروع نشده بود.
از دم در بابامو صدا زدم و با التماس ازش خواستم که همراهم بیاد. تا بابام لباس بپوشه همه چیو براش گفتم.بابام توی راه غرغرمیکردو میگفت اگه خودت دوبار گوش این بچه رو میپیچوندی الان این حال و روزت نبود.
از بابام توقع بیشتری نداشتم چون یادگرفته بود همیشه باتنبیه به ما چیزی بفهمونه. اماالان وقت گلایه نبود وباید زودتر به بالای ده می رفتیم.
وقتی رسیدیم به چاه، بیشتراهالی ده اونجا بودن وهادی رو نصیحت میکردن.
جمعیت رو کنار زدم و رفتم جلو.هادی ازپاهای عباس گرفته بودو آویزونش کرده بود توی چاه.تمام خون بدن عباس توی سرش جمع شده بود وبا صدای بدی نفس میکشید وبریده بریده وبا التماس از هادی میخواست که ببخشتش.
زبونم توی دهنم قفل شده بود و بابام به هادی میگفت عباس دیگه ادب شده و ولش کنه.
نمیدونم هادی میخواست عباسو بترسونه یا واقعا قصدش انداختن عباس توی چاه بود که یکی از پاهای عباس رو ول کرد.
با دیدن این صحنه جیغی زدم وتوی سروصورتم کوبیدم.هیچ کس جلو نمی رفت ودیگه هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شد.
انگار که فیلمی درحال پخش باشه، همه وایساده بودن وتماشا میکردن.به بابام التماس میکردم که کاری کنه و هادی منو فحش میداد که اینا همش بخاطر تربیت توئه.
عباس از ترس خودشو خیس کرده بودو با صدای بدی که به زوراز دهنش خارج می شد، ازم کمک میخواست.
بابام همینطور که حرف میزد،به هادی نزدیک شدو پای عباس رو گرفت وکشیدش اینور.هادی که از این کار بابام جا خورده بود، با عصبانیت نگاهش کرد،ولی حرفی نزدو بابام با دادوبیداد شروع کرد به نصیحت کردن هادی.
هادی همونطور با اخم به عباس چشم دوخته بودو حرفی نمی زد.عباس با صورت روی زمین افتادو خون از دهنش بیرون زد.
با دیدن خون، بند دلم پاره شدو دوباره شروع کردم به جیغ زدن وبلند شدم که برم عباسو بغل کنم.
اما هادی بی توجه به خونی که از دهن عباس میرفت، شروع کرد به زدن عباس.
با کمک بابام، عباس رو از زیر مشت ولگد هادی نجات دادم.بچه م حالش خیلی بدبودو بی حال روی زمین افتاده بود.گرفتمش توی بغلم واز بین جمعیت ردشدم تا به خونه برم.
صدای دلسوزی وحرفهای مردم به گوشم می رسیدو آتیشم میزدو توی دلم هادی رو نفرین می کردم که اینطور ما رو انگشت نمای یه ده کرده بود.
بی توجه به حرفهای بقیه، راه خونه رو پیش گرفتم.عباس بی حال بودو این موضوع باعث شده بود سنگین تر بشه. اماچون توان راه رفتن نداشت. مجبور بودم بغلش کنم.
با هزار بدبختی به خونه رسیدم وعباسو گذاشتم روی ایوون.
چشمهاش ورم کرده بودو صورتش هنوزسرخ بود.بادستمال، خونی که از دهنش بیرون زده بودو پاک کردم وبچه هارو فرستادم توی اتاق تا لباس های عباسو عوض کنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوهفت
جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم برنمی اومد.عباسو توی رختخواب خوابوندم وقربون صدقه قدو بالاش می رفتم.بچه ها دور رختخواب عباس نشسته بودن و با دلسوزی نگاهش میکردن.
نمی دونستم اگه هادی برگرده خونه چی میشه.همش دعا میکردم که اتفاقی بیفته وهیچ وقت دیگه خونه نیاد.
سنگینی عباس به چشمم فشار آورده بودو خون کمی از گوشه چشمم بیرون میزد.
غروب بود که هادی به خونه برگشت و عباس هنوز بی حال بود. اما تا از مطبخ بیام بیرون وبرم بالا، باز صدای دادو هوار عباس به گوشم رسید.
رفتم بالا و شروع کردم به دادو بیدادکردن که این چه کاریه و چرا این بلاها رو سر ما میاره.
انگار عقده این چندسال سرباز کرده و یکجا همش بیرون زد.
چون تا به اون روز هیچ وقت تو روی هادی در نیومده بودم، انگار توقع نداشت و بهش برخورده بود.اما برام اصلا مهم نبودو دلم میخواست بدونه چقدر از خودش وکارهاش متنفرم وتند وتند وبا اشک و فریادحرف میزدم که کشیده ای که هادی به صورتم زد، باعث شد ساکت شم.
هادی که دید ساکت شدم شروع کرد به کتک زدنم و بعدم گذاشت رفت بیرون.
کف اتاق افتاده بودم و به درو دیوار خونه نگاه میکردم.خونه ای که شکنجه گاه من بودو بیشترشاهد کتک خوردن هاو گریه های ما بود تا خنده هامون.
بچه ها گریه میکردن و به من نگاه میکردن،حالم از خودم و اون وضعی که داشتم بهم میخوردو نمیدونستم تا کی باید بخاطر هادی کتک بخورم.
به زمین و زمان و بخت شومم که منو اسیر هادی کرده بود،لعنت میفرستادم و همه رو نفرین میکردم.
شب بود که حال عباس کمی بهتر شده بود.اما از فشاری که به سرش اومده بود،چشماش هنوز کاسه خون بود.
بچه م از ترس زبونش قفل شده بودو هیچ حرفی نمیزد.رحیم مدام از گرسنگی گریه میکردو چون ترسیده بودم انگار شیرم کم شده بود.حوصله گریه های رحیم ونداشتم و دلم میخواست حداقل چندساعتی هیچ کس دوروبرم نباشه .
اما این زندگی من بودو واقعیت این بود که من زنی تنها و بی کس بودم که اسیر دست هادی شده وجز مرگ راه فراری نداشتم.
با اونهمه بچه که دورو برم بود،نمیتونستم طلاق بگیرم و از طرفی مطمئن بودم مادرم به خونه راهم نمیده و دوباره میخواد نصیحتم کنه و بگه که زندگی همه همینه.از طرفی توی ده هم نمی تونستم تنهایی زندگی کنم.
تمام شب بالای سر عباس بیدار بودم و چشم روی هم نزاشتم و به زندگیم و راه نجات ازش فکر کردم.
چند روزی گذشت وحال عباس کمی بهتر شده بود و دوباره به مدرسه می رفت و دیگه با کسی توی مدرسه دعوا نمیکرد.
به شدت دلم شکسته بودو سعی میکردم زیاد با هادی همکلام نشم.به نظرم هادی مرد سنگدلی بود که تو زندگیش فقط ظلم و کتک بلد بود.اما چاره ای نداشتم و باید بخاطر بچه هام زندگی میکردم.
هربار که فکر میکردم زندگیم داره روی آرامش رو میبینه،دنیا و سرنوشت دست به دست هم میدادن تا غافلگیرم کنن.انگار تمام غم های دنیا فقط برای من بودو خدا قصد داشت با همه بدبختی ها امتحانم کنه.
روزها می گذشت وعباس هرروز گوشه گیرتر وساکت تر می شدو توی مدرسه باکسی حرف نمیزدو اصلا دوستی نداشت.
اونموقع ها به این رفتارها که طی حادثه ویا اتفاقی برای کسی پیش می اومد،اهمیت نمی دادن.اینقدر مشکلات وبدبختی بود که ایناجزو مشکلات بحساب نمی اومد.
امامن همش سعی میکردم باداستان گفتن عباس رو آروم کنم تاکاری که هادی باهاش کرد،یادش بره. ولی هیچ وقت حرفهام تاثیری روی عباس نذاشت وکم کم خودمم به رفتارهای جدید عباس عادت کردم.
سردردهام رفته رفته بیشترمی شدن، انگار به سردردهامم عادت کرده بودم،به طوری که اگه چشمم خونریزی میکرد با دستمال پاکش میکردم و دیگه برام اهمیتی نداشت. ولی احساس میکردم که دیدم رفته رفته کمترمیشه.
اوایل از هادی میخواستم دوباره منو به دکتر ببره ویا برام عینک بگیره. اما با بی توجهی هادی انگار خودمم باورم شده بود ارزشی ندارم ومُردن و موندنم فرقی باهم نداره.
بارسیدن تابستون، هادی وپسرا به صحرا می رفتن ومن ازاینکه کمتر هادی رو میبینم خیلی خوشحال بودم.
کار چاه لعنتی ده هم تموم نمی شدو هربار کسی ازچاه حرف میزد،من یاد عباس می افتادم.
مردادماه بودو پسرا ازصبح تا غروب با هادی صحرابودن.دخترا ونعمت ورحیم رو خوابونده بودم تاکمترشلوغ کنن وخودم مشغول زدن ماست وپنیر بودم.
عروسی پسر بتول خانوم بودو دخترشو فرستاده بود که بریم و برای عروسش مشاطه ببریم.
نمیخواستم برم، ولی وقتی دیدم بتول خانوم دوباره دنبالم فرستاده، باخودم گفتم بی حرمتی به همسایه خوب نیست وچون میدونستم خونه عروسش نزدیکه، زود بر می گردیم. چادرمو انداختم روی سرم وکله قندی ازخونه به عنوان پیشکشی برداشتم وطلا رو بیدارکردم و بهش سپردم که مواظب بچه ها باشه تا من برگردم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوهشت
چندتا دیگه از همسایه وزری خانوم توی حیاط جمع شده بودن و منتظربودن تا بهجت خانوم هم بیاد و راه بیفتیم.
چون هیچ وقت تو اینجور مراسمات بچه ها رو نمی بردیم، همه بچه ها توی حیاط مشغول بازی کردن بودن وسروصدای زیادی به راه انداخته بودن.نوه بتول خانوم که اسمش زینب بود،سراغ طلا وهاجرو گرفت. امابرای اینکه دنبالشون نره،گفتم خوابن.زینبم حرفی نزدودوباره مشغول بازی شد.بتول خانوم ودختراو عروسش اومدن و با هم به سمت خونه عروس راه افتادیم.حدود دوساعت طول کشید تا مراسم تموم شدو به خونه برگشتیم.
توی کوچه وقتی در نیمه بازحیاط رو دیدم، بااینکه همیشه در حیاط باز بود ولی انگارکسی به دلم چنگ زد.زود از بقیه خداحافظی کردم ورفتم توی خونه.طلا گوشه حیاط زیرانداز پهن کرده بودو رحیمو روی پاش خوابونده بود.هاجر هم هرچی دختربچه توحیاط بتول خانوم بود،جمع کرده بود دورخودش وبازی میکردن.
با دیدن بچه ها نفس آسوده ای کشیدم ورفتم توی مطبخ تا برای شام غذا درست کنم.یک لحظه انگار بهم برق وصل کردن واز توی مطبخ اومدم بیرون ودنبال نعمت گشتم.طلا گفت که چون ماهمه دختر بودیم، نعمت رفت خونه بتول خانوم باپسرا بازی کنه.طلا رو دعوا کردم که چرا اجازه داده نعمت بره،زود چادرمو زدم سرم ورفتم دنبال نعمت.توی حیاط بتول خانوم کسی نبود. از بتول خانوم سراغ پسرا روگرفتم.بتول خانوم گفت که رفتن توی کوچه بازی کنن وحتما رفتن محله بالا یا پایین.از ترس و وحشت نفسم بالا نمی اومدو بتول خانوم میگفت مگه بچه س که اینطورمیکنی؟ پسره ها! چیزیش نمیشه، درضمن بقیه پسراهم باهاشن.ده کوچیکه خیالت راحت، این کارا چیه میکنی؟دلم گواه بد میدادو باید هرطور شده زود نعمت رو پیدا میکردم.
کوچه های دوروبر و محله پایین رو گشتم،امانعمت نبود.بااینکه شک داشتم، اما رفتم صحرا وگفتم شاید با بچه ها رفته صحرا.هادی ازدیدنم تعجب کردو وقتی گفتم نعمت نیست، اول دعوام کرد که چرا با بتول خانوم رفتم.بعدم گفت ترس نداره که حتما جایی سرگرم بازی بوده، برو خونه ماهم زود میاییم.داشتم برمیگشتم که یکی ازمردای ده با دوچرخه اومدو هادی رو صدازد.دلم به قدری شور میزد که حالت تهوع گرفته بودم و جونی توی تنم نمونده بود.مرد به هادی چیزی گفت و با اینکه فاصله من تا هادی زیادبود،اماحس کردم هادی ناراحت شد.هادی به سمت من اومدو محمدو عباس و صدا کرد تا با هم بریم خونه.
همش به هادی میگفتم چی شده و آقا تقی بهت چی گفته.اما هادی حرفی نمی زد.دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده و آخر طاقت نیاوردم و خودمو به پای هادی انداختم و به روح ننه جان قسمش دادم که بگه چی شده.هادی لگدی بهم زدو گفت،مش تقی گفته یکی از بچه های ده افتاده توی چاه، دارم میرم ببینم کی افتاده، وای بحالت قمرتاج اگه اون بچه نعمت باشه.دنیا رو روی سر تو و بتول خانوم خراب میکنم.انگار بند دلم پاره شدو دیگه بقیه حرفهای هادی رونشنیدم.
با خودم گفتم اگه بخت ،بخت سیاهه منه ،حتما اون بچه نعمت منه که توی چاه افتاده.باتوانی که هرگزتوی تنم سراغ نداشتم، به سمت بالای ده میدویدم.دهنم خشک شده بودو به سختی نفس می کشیدم.جمعیت تقریبا زیادی دور چاه بودن و پسربچه ها با گریه گوشه ای ایستاده بودن.حاج قنبر رفته بود توی چاه تا بچه رو در بیاره وهمه منتظر بودن.جرات اینکه برم و از بچه ها بپرسم کی توی چاه افتاده رو نداشتم.
هادی و محمدو عباس هم رسیدن.هادی جلو رفت وبا چند نفر صحبت کردو بعد با چشمای عین گوله آتیشش نگاهی بهم کردو دوباره مشغول حرف زدن شد.
با نگاهی که هادی بهم انداخت،فهمیدم که از بخت سیاهم اون بچه نعمت بوده واما دلم نمیخواست باور کنم وشروع کردم به گریه کردن.دیگه نمیدونستم چی بگم تاسرنوشت سایه سیاهشو ازروزندگیم برداره.چراخدابهم بچه میدادو یکی یکی داغشونو به دلم میذاشت.زن های ده دورمو گرفته بودن ودلداریم میدادن.
حدود چهل دقیقه یا یکساعتی که برای من اندازه چهل سال بود گذشت که حاج قنبر از چاه اومد بیرون ونعمت رو توی بغلش گرفته بود.باورم نمیشد.صورت مثل ماه پسرم غرق خاک بودو خون از گوشه پیشونیش ودماغ وگوشش بیرون زده بود.
دویدم واز بغل حاج قنبر گرفتمش.داد میزدمو میگفتم پاشو عزیزدلم،چرا توی خونه نموندی،حالا من بدن کوچیکتو چطوری خاک کنم آخه.پاشوعزیزم، پاشو پاره جیگرم و مدام به اون چاه نحس لعنت میفرستادم.یاد اون شبی افتادم که هادی منو کتک زده بودو نعمت با دستای کوچیکش اشکامو پاک میکرد.مدام غم از دست دادن نعمت توی وجودم شعله می کشیدو منو می سوزوند.ازبخت بدم گله داشتم و هرچی اشک می ریختم خالی نمی شدم. چون هنوز وسط روز بود قرار شد نعمت رو به گورستان ده ببریم و قبل از غروب آفتاب خاکش کنیم.باورم نمی شد توی کمتر از سه ساعت که من کنار نعمت نبودم، اون مرده بودو به این سرعت میخواستن خاکش کنن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادونه
همینطور که نعمت روی دستام بود پاهام بدون فرمون مغزم خودشون راه خونه روپیش گرفته بودن خونمون شلوغ بود هادیم با چشایی مثه کاسه خون جلوتر از من حرکت میکرد وگاهی به عقب نگاه میکردو نگاهی تهدیدآمیز بهم میانداخت ولی من دیگه هیچی برام مهم نبود مادرم هم آمده بود وبدون توجه به غمی که داشتم دائم برام غرغر میکرد که چرا حواسم به بچه ها نبوده .
هی جنازه نعمت ومیبوسیدم وخون واز سر وصورتش پاک میکردم مادرم یه آبگوشتی بار گذاشت وجلوی بچه ها وهادی وهمسایه ها گذاشت .ولی من حتی یه لیوان آبم نخورده هادی اومد خواست بچه رو ازم بگیره که من مقاومت کردم ولی اون یه لگد به پهلو زد و نعمت واز بغلم جدا کرد وبه طرف قبرستون برد تا خاکش کنه از فشار زیاد از هوش رفتم وچشام وکه باز کردم شب بود وخونه خلوت میدونستم که الانه که هادی بیاد وخشمش وسر من خالی کنه من خودم داغدار بود من که مرگ بچم ونمیخواستم .صدای باز شدن در اومد دیگه بسم بود باید یه فکری به حال خودم میکردم تاکی باید مثه خمیر زیر دست این مرد ورز داده بشم به سختی بلند شدم وتوی جام نشستم سرم گیج میرفت دستم و به دیوار گرفتم و به سختی ایستادم .هادی وارد اتاق شد و در و به شدت بست،دهنم و باز کردم که حرف بزنم با پشت دست تو دهنم زد دستم و به لب کشیدم که پر از خون شد.ولی انگار مرگ نعمت یه قدرتی بهم داده بود زل زدم تو چشماش هادی اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد چماقی که تو دستاش بود و برای من آماده کرده بود ومحکم و تند وامد به بدنم میکوبوند ولی من هر دفعه به سختی بلند میشدم ،ایندفعه میخواستم در برابرش مقاومت کنم ایستادم و نگاهش کردم اونم یه لحظه مات و متعجب نگاهم کردولی سریع به خودش اومد و چوب و بلند کرد که بهم بزنه که با تمام قدرتی که از خودم سراغ نداشتم هولش دادم سرش با شدت به لبه صندوق گوشه اتاق خورد و همینطور موند از ترسم نای حرکت نداشتم ارو اروم و با ترس و لرز به سمتش رفتم اتاق تاریک بود ولی من تو تاریکی برق چشمای هادی و میدیدم که همینطور به من خیره شده توی جام میخکوب شدم ولی تکونی نخورد چند ثانیه گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد اروم نشستم و با صدای لرزون صداش زدم ولی جوابی نگرفتم اومدم بلندش کنم که دستم پر خون شد شوکه شدم بدنم یخ کرد یعنی من آدم کشته بودم درسته من و خیلی اذیت میکرد ولی هیچوقت مرگش و نخواسته بودم.به تمام این سالها فکر کردم به اینکه چه سختیهایی کشیدم ،به بچه هایی که از دست دادم به کتکهایی که از هادی خوردم ،به مادرم که هیچوقت برام مادری نکرد ،به جگر گوشه هایی که از دست دادم ،فکر میکردم و خون گریه میکردم کم کم دلم خواست داد بزنم ،داد زدم و داد زدم کم کم همه بیدار شدند اول از همه مادرم اومد تو اتاق.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتاد
اومد جلو و دو دوستی محکم کوبوند تو سرم بعدم شروع کرد به سر وصدا وکولی بازی از صدای مادرم بچه ها همه از خواب بیدار شدن اول از همه طلا وارد اتاق شد یه نگاه به پدرش کرد ولی تا من و دید که با حال خراب وبهت زده یه گوشه نشستم ومادرم داره تو سر وصورتم میزنه اومد سمتم و خودش و حائل بین من و مادرم کرد .بعداز اون بقیه بچه ها اومدن و با یه نگاه بهت زده به پدرشون دور من کز کردن در آخر محمد اومد رفت سمت پدرش و یه نگاه تنفر آمیز به من انداخت تو بچه ها هیچکدوم اندازه محمد پدرش و دوست نداشت آغوشم وبراش باز کردم ولی محمد بدو از اتاق بیرون رفت با اینکه شب بود همه اهالی روستا با جنجالی که مادرم به پا کرده بود ریختند تو خونه ما ، نمیدونم کی خبر و به پدرم رسونده بود اومد و من و کشون کشون به ایوون برد وجلو همه اهل روستا که داخل حیاط ایستاده بودند و کرد به زدن من و داد میزد تو مایه ننگ منی آبروی من وجلوی همه بردی زنده نمیذارم دیگه رمقی برام نمونده بود هنوز با غم نعمت کنار نیومده بود ،غم اون غم بچه هایی که از دست دادم ،غم پدر مادری که هیچوقت پشتم نبودن حتی صدای گریه بچه هامم نمیشنیدم خودم در اختیار پدرم گذاشته بودم دوست داشتم از این زندگی خلاص بشم پدرم انگار قصد کشتن و داشت مادرم هم بیخیال به این صحنه نگاه میکرد و بد وبیراه بازم میکرد اصلا تو روستای ما اینقدر هم برا خودشون بدبختی داشتن که این صحنه ها براشون عادی بود وفقط داشتن نگاه میکردن که ببینن آخرش چی میشه .
یکدفعه صدای اشنای یه زن رو شنیدم از یه چشم خون میومد واون یکی با پرده ای از اشک پوشونده شده بود یه زن ودیدم که از پله های ایوون بالا میومد یه زن وشوهر بود مرد دستای پدرم وگرفت وزن زیر کتفم و گرفت وله مادرم تشر زد مادرم با اکراه اومد جلو ومنو به داخل اتاق بردند به مادرم گفت یه تشک پهن کنه و یه چیزی برام بیاره که بخورم برام عجیب بود این کیه که مادرم به حرفش گوش میکنه با یه دستمال خون چشامو وپاک کرد سرم وبلند کردم درسته خودش بود زهرا تا نگاش کردم سرش وانداخت پایین خودش بود زهرا،زهرا چرا این چند سال به من سر نزده بود لابد اگر بشنوه که من برادرش و کشتم از من متنفر میشه .
سرم وپایین انداختم وگفتم من نمیخواستم اینطوری شه ، من فقط هولش دادم ،زهرا من برادرت و تنها برادرت وکشتم .
زهرا هیسی کشید وگفت قمر فقط بخواب الان وقت این حرفا نیست ،اما زهرا من یه آدم و کشتم ، چند ثانیه سکوت کرد و گفت من باید به توضیح بدم نه تو به من ،روزا اولی که تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومد فکر میکردم دختری به نازی و مهربونیه تو میتونه خوی وحشی برادرم و اروم کنه ولی نمیدونستم تو رو دارم قربانی میکنم ،اگر تو امروز اونم ناخواسته هادی و کشتی ،اون هر روز و هر لحظه تو رو میکشت ،اذیتت می کرد و شکنجه میداد . تو باید منو حلال کنی منم سرگرم زندگیه خودم شدم و یادی از تو نکردم ولی حالا پیشتر نمیذارم کسی اذیتت کنه تو هم کسی و نکشتی سریع بیرون رفت روبه همه همسایه ها واهالی ده گفت که قمرتاج کسی و نکشته هادی عصبانی بوده و تو حال خودش نبوده میافته و سرش میخوره به صندوق من خواهر هادیم مطمئا هادی اینقدری که برا من عزیز بوده برا شما نبوده .
با حرفای زهرا کمکم مردم متفرق شدن.شب با تموم سختیش تموم شد ،صبح شد خواهرای هادی همه اومده بودند خیلی وقت بود ازشون خبری نداشتم.
باورم نمیشد هادی دیگه وجود نداره از آینده خودم و بچه ها میترسیدم بدون مرد چیکار میکردیم.
r
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادویک
جنازه هادی رو آورده بودن داخل ایوون ،همه خواهرا نشسته بودن دورش و براش و گریه میکردند، شاید تو زنده بودنش اخلاق نداشت ودل خوشی ازش نداشتن ولی به هرحال یکی یدونه برادرشون بود یکی از خواهراش با غیظ اومد طرفم و خواست یه چیزی بگه که زهرا صداشون زد و همشون توی یک اتاق جمع کرد ودر و بستن بعد از ده دقیقه همه اومدن بیرون یه خورده ارومتر شده بودن .
کم کم سرو کله اهل روستا پیدا شد ،خواستند جنازه هادی وببرن طرف قبرستون و خاکش کنند ، بچه ها هیچ عکس العملی نشون ندادند حتی محمد هم اروم شده بود هیچ کس برای هادی جیغ نزد حتی خواهراش پدرو مادرم هم ترجیح دادن خودشون و کاسه داغ تراز آش نکند.
به طرف قبرستون حرکت کردیم تو خواب و رویا بودم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال ، یعنی بدبختیهای من قرار بود تموم بشه ،
هادی با تموم منم منمش الان آروم خوابیده بود و زورش حتی به یه پشه هم نمیرسید.
تابوت و دم قبر زمین گذاشتن خواستم برای آخرین بار ببینمش خودم و از لای جمعیت به هادی رسوندم و یه نگاه غمگین بهش کردم هرچی بود پدر بچه هام بود میترسیدم از اینکه بعدها من و مصوب مرگ پدرشون بدونند ،دلم براش سوخت خیلی مظلومانه خوابیده بود شاید بداخلاقیهاش تقصیر خودش نبود هر چی بود که دفتر زندگیش بسته شد.
کار خاکسپاری هادی که تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم .مادرم و زهرا آبگوشت بار کرده بودن غذای بچه ها رو دادم خودمم داشتم با غذا بازی بازی کردم که شنیدم مادرم با یکی حرف میزنه وغرغر میکنه و بده منو میگه منیر بود خوهار عزیزم بلند شدم و بدو رفتم بغلش دلم یه آغوش امن میخواسم کسیو جز منیر نداشتم یه کمی بغل هم گریه کردیم نمیدونم چقدر تو حال خودمون بودیم که زهرا اومد وگفت سفره پهنه به خواهرت بگو بشینه من که از زهرا شرم داشتم اروم به خواهرم گفتم بشین .
یه هفته همه خونه ما بودن خواهرای هادی مادرم وخواهرم، بعد از یک هفته کم کم همه رفتن انگار با تموم شدن این یه هفته دیگه هادی و داغش هم تموم شده بود همه رفتن سر خونه زندگیشون حتی مادرم هم با منت گفت یه هفته پدرت و بچه ها رو ول کردن به امون خدا ،حتی یک کلمه نگفت تو بدون مردو خرجی میخوای چیکار کنی .اما خواهرم غصه من و میخورد گفت که از این به بعد هر کاری داشتی میتونی رو خودم وشوهرم حساب کنی.
اونم خداحافظی کرد ورفت فقط زهرا مونده بود وقتی همه رفتند صدام کرد و گفت بشین ،کنارم نشست و دستام و گرفت وگفت از این به بعد یه خواهر دیگه هم داری بنام زهرا میتونی روی من حساب کنی از روز اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست ، دستاش و سرم با خجالت پایین کردم و دستاش و به نشانه موافقت فشار دادم اونم بعد از اینکه غذا بار گذاشت با شوهرش وبچه هاش رفتند.
من موندم و چند تا بچه بی پدر ، نباید خودم و میباختم بخاطر بچه هامم که شده باید قوی تر از قبل با مشکلات میجنگیدم.
اونشب و هر جوری بود خوابیدم.
فردا صبح زود بیدار شدم نباید همین اول کار از خودم ضعف نشون میدادم از این به بعد هم باید مرد خونه بودم هم زن ،بچه ها رو یکی یکی بیدار کردم صبحونشون و دادم خونرو
به طلا سپردم و با عباس راهی صحرا شدیم تا ظهر سر زمین کار کردیم سر درد امونم و بریده بود و خون بود که از چشمام راه افتاده بود دستمال تو جیبم و رو چشام گذاشتم و با عباس راهی خونه شدیم پسرم نگران بهم نگاه میکرد.
یه لبخند بهش زدم تا خیال بچه راحت بشه ،
به خونه رسیدیم طلا بچم خودرو مثه دسته گل کرده بود و غذا رو اماده کرده بود غذا رو خوردیم یه کم استراحت کردیم ولی نون چشمام بند نمیومد ،سردردم امونمو بریده بود.
دیگه عصر شده بود که صدای در زدن اومد بچه ها در وباز کردن ،صدای زهرا بود با لب خندون وارد شد ،خدایی گذشتش خیلی بود هر چی بود من خواسته و نا خواسته برادرش و کشتم بود .تا پارچه رو دید گفت خدا بد نده چشمای تو که هنوز خون میاد من اون شب فکر کردم شاید براثر دعوا با هادی چشمات خون اومده وخوب شده ولی چشمات وضعش خیلی خرابه .
بهش گفتم که قصه چشمای من مال یکی دوروز نیست ورفتم دکتر ودکتر چی گفته واینکه هادی و حتی مادرم پشت گوش انداختن ،حتی برا خودم هم دیگه مهم نیست وباهاش خو گرفتم.
زهرا رو دست خودش زد و گفت تو هنوز جوونی حیف نیس بیخیال چشمات شدی بلند شو بلند شو کارات و بکن با شوهرم ماشین میگیریم میبریم دکتر بعد عباس و صدا زد و گفت که بره به مادرم خبر بده که اونم همراهم بیاد.
مادرم بعد از نیم ساعت اومد گفت خونه یه عالمه کار دارم وبهانه اورد ولی از خجالت زهرا مجبور شد که بیاد.بچه هارو به همسایه ها سپردم وراهی شهر شدیم.
به مطب همون دکتر قبلی رفتیم خیلی شلوغ بودیم به شدت درد میکرد وچشام تار میدید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادودو
بالاخره نوبت ما شد و صدامون زدند ،با زهرا وارد اتاق دکترشدیم .دکتر تا منو وضعیت چشمام ودید گفت تو هنوز عمل نکردی عینکم که نذاشتی فکر نکنم بشه برا چشمات کاری کرد باز بشین تا معاینت کنم .دکتر با دقت معاینه کرد وبعد از چند دقیقه که برای من یه عمر گذشت گفت خانم چشمای شما قابله عمل کردنه ولی فقط یه دکتره که میتونه چشماتون و عمل کنه که اونم تو تهران زندگی میکنه هزینه عمل هم یه خورده بالاس ولی شانس نجات چشماتون به وسیله این دکتر خیلی زیاده.
سرم و انداختم پایین من که پولی برای عمل نداشتم پس مجبور بودم با درد خودم بسوزم وبسازم ، روبه آقای دکتر گفتم من نمیتونم از پس هزینش بربیام حداقل یه چیزی بنویسین که بتونم سرگردانی که دارم و تحمل کنم،آقای دکتر یه سری تکون داد و نسخه و نوشت زهرا ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد .
از مطب که بیرون اومدیم مادرم شروع به حرف زدن کرد،گفتش که من میدونستم چیزیت نیست فقط میخوای من از کار وزندگی بندازی و..
زهرا که تو خودش بود و هیچ حرفی نمیزد بوی دل و جیگر به مشامم خورد یاد دفعه پیش افتادم که با هادی اومده بودیم برام عینک نگرفته بود بعدم مارو تشنه و گشنه به شهر اورد و برگردوند اونروز هوس دل و جیگر به دلم موند تو همین فکرا بودم که شوهر زهرا که مرد آقایی بود گفت وایسین اینجا ناهار بخوریم ،من خجالت میکشیدم تا حالام که اینجام آورده بودنم سربارشون بودم ولی زهرا و شوهرش خیلی تعارف کردن مادرم که جلوتر وارد غذاخوری شد منم با خجالت وارد شدم.
بوی کباب باعث شد دلم ضعف بره دوباره سر دردام شروع شده بود.از صبح که سر زمین رفتیم تا حالا خیلی خسته شده بودم چیز زیادی هم نخورده بودم غذا رو سفارش دادن زهرا ار وقتی که از مطب بیرون اومده بودیم چیزی نگفته بود .
شوهرش رفت پای دخل و حساب کرد وبا سینی پر از دل و جیگر به سر می میزمون اومد یه نگاهی به زهرا کرد وزهرا که حواسش نبود شروع به تعارف کردن کرد ،خلاصه غذا رو خوردیم و سوار ماشین شدیم و به روستا برگشتیم.
هوا دیگه تاریک شده بود دلم برا بچه ها شور میزد همه با هم خداحافظی کردبم ومن راه خونه رو پیش گرفتم ، طلا به بچه ها غذا داده بود و خونه رو هم تمیز کرده بود شکر خدا دخترم کمک حالم بود از سردرد دیگه نای هیچ کاری نداشتم ، فقط یه تشک پهن کردم و دراز کشیدم که بخوابم خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد ،فکرو خیال به سراغم اومده بود ، الان هادی زیر خروارها خاک خوابیده بود و دستش از دنیا کوتاه بود ولی تو اوج جوونی من داشتم نابینا میشدم مگه چند سالم بود هنوز ۳۰ سالم نشده بود هیچی از زندگی نفهمیدم ،همش یا از هادی کتک خوردم یا بچه بدنیا آوردم یا اینکه عزیزای دلم و به خاک سپردم ، یعنی همه این سختی تموم شد ،نه دیگه قراره کتک بخوره ، نه قراره بچه بدنیا بیارم ،یعنی ممکنه منم روی آسایش و ببینم .کم کم با این فکرا چشام گرم شدو خوابیدم.
فردا صبح زود بیدار شدم صدای عباس زدم که با هم به صحرا بریم داشتیم صبحونه میخوردبن که صدای در خونه بلند شد .
عباس درو بار مرد زهرا بود با چهرهای شاد صبح بخیری گفت و گفت که کجا به سلامتی بهش گفتن که کارای صحرا مونده با عباس دا ریم تا ظهر برمیگردبم زهرا گفت نه آماده شو باید بریم شهر گفتم برای چی گفت مگه نمیخوای چشمات خوب بشه بهش گفتم ولی من پولی ندارم، زهرا گفت تو غصه پول و نخور خدا کریمه .فقط زودتر کاراتو بکن که از ماشین جانمونیم مادرم رو هم خبر کردیم ، عباس و فرستادم منیرو خبرکنه بیاد آخه ایندفعه قرار بود بریم تهرون شاید سفرمون چند روزی طول میکشی نمیشد بچه ها رو به امون خدا ول کرد منیر اومد و بچه ها رو بهش سپردمو راهی شهر شدیم به مطب دکتر رسیدیم ، زهرا سریع رفت داخل و آدرس دکتری که قرار بود چشمام و عمل کنه رو از دکتر گرفت و اومد .
رفتیم ترمینال سوار ماشین شدیم و به سمت تهرون حرکت کردیم من تا حالا غیر از روستا و شهر کوچیک خودمون به هیچ جا سفر نکرده بودم. با حرکت و تکون تکون ماشین خواب به چشمام اومد آخه شب قبلم درست نخوابیده بودم، با صدای زهرا بیدار شدم ایندفعه شوهرش همراهمون نبود سه تا زن ساده روستایی خدایا خودت کمکمون باش با چه دلی ما بدون مرد به شهر اومده بودیم آخه فصل سرشلوغی کشاورزی بود اگه نه حداقل شوهرزهرا میتونست همراهمون بیاد، توکل بخدا .
گناوه خبر در ایتا باشما
ترمینال خیلی شلوغ بود پراز ماشین ،پراز آدم
ما همینطور متعجب به آدمای جور واجور نگاه میکردیم.
پرسون پرسون ایستگاه تاکسی رو پیدا کردیم و آدرس رو بهش دادیم و سوار شدیم راننده یه آقای پیر بود که بد جوری به من نگاه میکرد من خیلی سختی کشیدم ولی خیلیا هنوز میگفتن خوشگلی از نگاهاش معذب شدم و سرم وانداختم پایین .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوسه
تو روستا از این نگاها خیلی کم بود مردم به فکر کارو در آوردن یه لقمه نون بودن.
شروع کرد به حرف زدن اینکه زنش مریضه و تنهاس و بچه هاش همه ازدواج کردن و اینکه یکی و میخواد که از تنهایی درش بیارهنگاهشن بین من و زهرا میچرخوند انگار خیلی براش فرق نمیکرد ولی خیلی خوش اشتها بود ما جای نوه هاش بودیم.
همینجور که حرف میزد مادر منم شروع کرد به تعریف زندگیمون و اینکه دامادمون تازه مرده و دخترم و با چندتا بچه تنها گذاشته با این حرفش چشمای پیرمرد روی من زوم شد حالت تهوع بهم دست داد از حرفهای مادرم ،از خجالت زهرا خدایا چرا من اینقدر باید خار وخفیف میشدم، زهرا که حال خراب من و دید من خواهر شوهرشم ، مثه خواهرش میمونم هیچوقت تنها نمیذارمش بچه های برادرن مثه بچه های خودم هستند .
اینو که گفت مادرم پشت چشمی نازک کرد ودیگه هیچی نگفت.
بقیه مسیر تو سکوت گذشت و راننده هم دیگه نگاهش به جلو بود .مسیر طولانی بود کم کم درختا بلند و شاداب میشدن، هوا خنکتر میشد باورم نمیشد انگار وارد یه شهر دیگه شدیم از این س تا اون سر شهر کلی تفاوت داشت.
تاکسی جلوی یه مطب شیک و باکلاس نگه داشت خدایا اینجا مطمئنا دکتراش خیلی گرون بودند یه نگاه نگران به زهرا کردم که زهرا چشماش و به آرومی روی هم گذاشت و به من اطمینان خاطر داد از پله ها بالا رفتیم و داخل مطب شدیم یه خانم خیلی باکلاس داخل مطب نشسته بود و نمره میداد ،هوای اونجا خوشبو و خنک بود ،حس آرامش به آدم دست میداد.هر کس مارو میدید متوجه میشد که از روستا اومدیم .خانم نمره بده پرسید کارتون چیه و گفتیم که برای چشمام اومدیم.
چند نفری تو نوبت بودند، بعداز نیم ساعت اسم منو صدا زدند،من و زهرا و مادرم سه تایی بلند شدیم و وارد اتاق آقای دکتر شدیم ، دکتر یه پیرمرد سرحال و قبراق با یه چهره مهربونی بود ،سلام کردیم و نشستیم، با حوصله ولبخند اول گفت دخترم بگو مشکلت چیه منم نگفتم که کتک خوردم گفتم چشمام ضربه خورده و چند وقته سردردهای بدی میکنم و از چشمام خون میاد .دکتر شروع به معاینه کرد، بعداز چند دقیقه عینکشو از چشماش برداشت و در حالی ناراحت به نظر میومد گفت راستش دخترم چشمات و میشه جراحی کرد ولی هزینه عملش زیاد درمیاد میتونی از پسش بربیای ، سرم و انداختم پایین ،پولی نداشتم ،زهرا گفت آقای دکتر ما پولش و جور میکنیم شما فقط عملش کنید ، داشت این حرفها رو میزد که مادرم دوباره ش وع کرد از کجا جور میکنیم ما که پولی نداریم ،خودشم که تازه شوهرش و از دست داده، به نظرم که این هیچیش نیش یه قرصی ،دواییی چیزی براش بنویسین بهتر میشه، من باید برگرد روستامون یه عالمه کار دارم
وای چرا مادر من اینقدر با من بد بود ،چرا همه جا منو کوچیک میکرد.
آقای دکتر نگاهش و از مادرم گرفت و روبه زهرا گفت شما کاری به هزینه هاش نداشته باشین یه آدرس بهتون میدم بگید منو آقای دکتر فرستادن ، میتونید اونجا استراحت کنید تا نوبت عملتون برسه .از آقای دکتر تشکر کردم و اومدیم بیرون ،.آدرس و به تاکسیه لب خیابون دادیم و حرکت کردیم .خیلی دور نبود همون محله های بالا شهر بود .
تاکسی جلوی یه خونه بزرگ و حیاط دار وایستاد،زهرا پول تاکسی رو دادو پیاده شدیم.
زنگ در خونه رو زدیم یه پیرمرد درو باز کردو گفت که چیکار دارین کاغذ و نشونش دادیم و گفتیم که از طرف آقای دکتر اومدیم،پیرمرد گفت که چند لحظه وایسین و درو بستو رفت ،بعداز چند دقیقه اومد وگفت که بفرمایین.با خجالت وارد شدیم فکر کنین سه تا زن روستایی با چادر رنگی توی همچین محله و همچین خونه ای،وارد خونه شدیم خونه نگو قصر از بس که بزرگ و قشنگ بود چقدر پنجره ،چقدر اتاق لابد بچه زیادی داشتند ،حیاطش از سبزترین باغهای ماهم سرسبزتر بود.مادرم که همیشه حرفی برای گفتن داشت ماتو مبهوت مونده بود بیچاره تقصیری نداشت تموم عمرش تاحالا جز روستای خودمون جایی نرفته بود.
حیاط و که رد کردیم به ساختمون رسیدیم ،یه خانم مسن ولی زیبا و شیک ار ساختمون بیرون اومد به ما تعارف کرد که داخل بشیم. با خجالت وارد شدیم و گفت که بشینیم ،مادرم که پاهاش درد میکردو دیگه تاب وایستادن نداشت نشست رو زمین ،خانم دکتر بهش گفت عزیزم بلند شو رو صندلی بشین پاهات کمتر اذیت میشن ولی مادرم گفت خانم دکتر من همینجوری راحتترم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوچهار
بعد از این که نشستیم از ما با با شیرینی و شربت خنک پذیرایی کرد وخودش هم به احترام ما روی زمین نشست ،بهش گفتم ببخشید که مزاحم شدیم مانمیدونستیم که قراره بیایم خونه آقای دکتر ،مادرم که همیشه آماده حرف زدن بود گفت غصه نخورین خانم جون ما زود زود از اینجا میریم ،خانم دکتر گفت مگه برا عمل چشماتون نیومدین آخه دکتر تو یادداشتی که دست شما نوشته بود اینطوری نوشته بود .
مادرم تا اینو شنید گفت نه خانم دکتر چشماش مشکلی نداره که ، دختر من یه خورده نازک نارنجیه ،سرمو انداختم پایین و اشک از گوشه ی چشمام راه افتاد خانم دکتر که خدمتکار سیمین خانم صداش میزد یه دفعه از جاش بلند شد و با یه دستمال اومد و گفت دخترم خون از چشمات کردی، گفتم اشکال نداره خانم من عادت دارم.
گفت دخترم مگه چند سالته حیف این چشمای قشنگ نیست که نتونه ببینه ، غصه نخور خسرو چشمای از این بدترم عمل میکنه مطمئن باش چشمات خوب میشن،حالام پاشین پاشین ما دوتا ساختمون مجزی کنار ساختمون اصلیمون داریم که یکیش و سرایداری میشینه و یکیش خالیه شما برین اونجا تا هر وقت که خواستین اونجا بمونید.گفتم آخه ما مزاحمتون نمیشیم ولی سیمین خانم گفت شماهم مثه بچه های من ،دختر و پسر من هم رفتن خارج و من تنهام خوشحال میشم یه چند وقت از تنهایی در بیام الانم به شوکت گفتم اتاق و براتون آماده کنن،تا یه آب به دست و صورتتون بزنید بهش میگم غذا هم براتون بیاره.
زهرا بلند شد وبهم گفت که بلند بشم ،مادرم که زودتر بلند شده بود .
گناوه خبر باشما درایتا و روبیکا
شوکت اومد وما روبه سمت اتاق راهنمایی کرد
اتاق که خونه ای بود برا خودش یه اتاق داشت ویه آشپزخونه حتی دستشویی و حموم هم داشت دست و صورتمون رو شستیم و نشستیم شوکت اومد و سفره برامون پهن کرد و یه سینی بزرگ غذا اورد ،یه کاسه پر از خورش و یه دیس پر برنج ،ترشی و سبزی هم گذاشته بودند صبح تا حالا هیچی نخورده بودم صدای قارو قور شکمم در آمده بود.وقتی شوکت سینی غذا رو گذاشت و رفت سه تایی مون یه نگاه به هم کردیم و مادرم بدون خجالت شروع کرد به کشیدن غذا منم برا خودم وزهرا کشیدم ونشستیم به خوردن، تا حالا همچین غذای خوشمزه ای نخورده بودیم توی روستا ما کسی برنج و خورشت نمیخورد همه اهل آبگوشت بودند.
بعد از این که غذا رو خوردیم من که عادت به بیکاری نداشتم سریع بلند شدم تو اشپزخونه اتاق خودمون ظرفها رو تند و تند شستم و شوکت اومد و سه دست رختخواب برامون اورد و پهن کرد ورفت.ماهم از خستگی زیاد نفهمیدیم کی خواب رفتیم.
وقتی که بیدار شدم نزدیک غروب بود مادرم زودتر بیدار شده بود و هی تو اتاق از این طرف به اون طرف میرفت ، زهرا هم بلند شد و تند وتند رختخوابها رو جمع کرد.
بهد ار چند دقیقه سیمین خانم هم وارد شد و گفت اینجام مثه خونه خودتون راحت باشین برید داخل باغ و بگردین اینجا یه باغبون پیر بیشتر نداره،پسرش هم تو کارها بهش کمک میکنه،خیلی دوست داشتم یه گشتی تو باغ بزنم ولی هوا دیگه تاریک شده بود، صدای یه ماشین اومد آقای دکتر از سرکار برگشته بود .سیمین خانم با روی باز به سمتش رفت آقای دکتر یا همان خسرو خان هم با لب خندون باهاش حرف میزد تا حالا زن وشوهر به این خوبی ندیده بودم تو روستا ما همش کار بود و بچه آوردن و ما تو اوج جوونی واوایل ازدواج هم هیچوقت اینقدر خوب نبودیم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوپنج
سیمین خوشحال و خندون به طرف ما اومد
گفت که همه کارهای عمل درست شده
و تا دو روز دیگه آقای دکتر چشمهاتو عمل میکنه
مادرم تا این رو شنید
به صورتش چنگ زد و گفت من نمیتونم دو روز تمام خونه زندگیم رو ول کنم به امون خدا و اینجا بمونم تو شهر غربت
زهرا که دیگه از دست مادرم کلافه شده بود
آرامش خودش رو حفظ کرد و به سمت مادرم رفت و به او گفت شما اگر میخواید برید برید من تا هر چند روز که لازم باشه کنار قمر تاج میمونم تا عملش رو تموم کنه و بعد صحیح و سالم به روستا برگردیم
با این حال مادرم تا چند دقیقه بعد به غر زدن ادامه داد
با همه نگرانیهایی که داشتم تونستم اون شب رو با یه خیال راحت بخوابم
مدام با خودم فکر میکردم ممکنه چشم من خوب بشه و دیگه خون نیاد و بینایی سابق رو به دست بیاره
صبح کله سحر از خواب بیدار شدم عادت به خوابیدن زیاد نداشتم
رختخوابم رو جمع کردم
آب به دست و صورتم زدم یه تیکه نون از دیشب مونده رو خوردم
و به داخل باغ بزرگ اون عمارت رفتم
صبح زود بود و عطر گلهای زیبایی که توی اون باغ بزرگ بود آدم رو مست میکرد
درختهای گردو و خرمالو،
و درختهای دیگه که من اصلاً اسمش رو نمیدونستم
سلام کردم باغبون پیر مشغول کار بود پیشش رفتم و سلام کردم
اونم بهم سلام کرد و گفت اسم من مش جعفره
به مش جعفر گفتم اگر کاری داری کمکت کنم اینجا دست تنهایی گفت نه دخترم
پسرم به شهرمون رفته و تا دو روز دیگه برمیگرده.
من به کار عادت دارم بیکاری از بیکاری بیشتر مریض میشم
مش جعفر گفت هرجور راحتی دختر گلم
یک ساعتی به جعفر کمک کردم تا صدای آقای دکتر بلند شد
دخترم کار کردن برای تو نیست به چشات فشار میام تا دو روز دیگه عمل داری باید به چشات استراحت بدی
سرمو پایین انداختم و به آقای دکتر سلام دادم
سیمین خانم با صدای آقای دکتر اومد بیرون و دست منو گرفت و
به داخل اتاقمون برد
زهرا و مادرم هم بیدار شده بودند و شوکت بساط صبحونه رو پهن کرده بود
سیمین خانوم منو پای سفره نشوند و خودش رفت که آقای دکتر راه بندازه که بره سر کارش صبحونه رو داشیم
میخوردیم که دیدم مادرم لباساش و جمع وجور میکنه گفتم چیکار میکنی ،
مادرم گفت تو زهرا بمونی من میرم هر وقت کارت تموم شد بیا
دیگه از مادرم خسته شده بودم شاید اگه میرفت راحتتر بودم
سیمین خانم اومد و به مش جعفر
سپرد که مادرم رو
به ترمینال برسونید و براش ماشین برای شهر خودمون بگیره.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوشش
مادرم که رفت با زهرا وسایل صبحونه رو جمع کردیم و اتاق رو جابجا کردیم که سیمین خانم در زد و وارد اتاق شد و گفت لباستونو بپوشید میخوایم بریم
یه سری آزمایش هست که باید انجام بدیم بعدم میخوام یه جای خوب ببرمتون سه تایی راه افتادیم به سمت بیمارستان بزرگی که همون
نزدیکی بود رفتیم
یه دو ساعتی اونجا بودیم که بعد از تموم شدن آزمایشها
سیمین خانم ما رو سوار ماشین کرد و حرکت کردیم و ماشین رو بعد از ۱۰ دقیقه نگه داشت و ما رو به یک امامزاده برد و از ماشین پیاده شدیم
سیمین برامون توضیح داد که به اینجا امامزاده صالح میگن و خیلیا ازش حاجت گرفتن تو هم دلت پاکه و برا ما دعا کن
بعد از اینکه زیارت کردیم ما را به بازار امامزاده صالح برد به اصرار برامون نفر یک دست لباس خیلی قشنگ خرید
من و زهرا دوست نداشتیم که قبول کنیم آخه ما صدقه بگیر که نبودیم ولی گفت شما مثل دخترای من هستید خیلی دوست داشتم دخترام اینجا بودن و براشون خرید میکردم حتی برا بچههامونم کلی لباس گرفت
حتماً طلا و عباس و بقیه پسرا با دیدن این لباسها ذوق میکردند بعد از خرید ماشین گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم پشت در خونه که رسیدیم در زدیم نمیدونم چرا در کسی در رو باز نمیکرد که صدای کوبیده شدن چیزی به زمین اومد و در باز نشد خدای من چی میدیدم حامد بود
گناوه خبر باشما درایتا و روبیکا
یادم نیست آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش انگار یه قرن پیش بود.
سرش پایین بود که یه لحظه نگاش به من خورد و خیره من شد عصا از دستش افتاد و زمین خورد نگاهم به پاش خورد خدای من حامد یه پاهاش رو از دست داده بود.
سیمین خانم که متوجه نگاه من و حامد به هم شد گفت شما همو میشناسید
ایشون حامد پسر مش جعفره وقتی جنگ شد .
همسر و بچهها و مادرش
زیر آوار موندند و اونا به تهرون اومدند و یکی از دوستهای آقای دکتر اونا رو به ما معرفی کردند.
صدای مش جعفر اومد بدو بدو اومد و زیر کتف حامد و گرفت از زمین بلندش کرد حامد نگاهشو از من گرفته بود و به پاهاش نگاه میکرد و قطره اشکی از گوشه چشماش را ه افتاده بود .
حال منم بهتر از اون نبود حلقم خشک شده بود،وقلبم تیر میکشید ، زهرا که حالم و دید زیر کتفم و با سیمین خانم گرفتند و به اتاقمون بردند .خانم دکتر شوکت و صدا زد وبرام یه آب قند اورد که حالم جا بیاد ،بعد ازم پرسید تو حامد ومیشناسی آخه اون اهل آبادانن فکر نکنم هیچوقت به اونجاها رفته باشی.
سرم و پایین انداختم وزیر چشمی زهرارو نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم مثه دخترای ۱۴،۱۵ ساله شده بودم ،خدایا من با چند تا بچه ، با اینکه هادی مرده بود احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم، زهرا منو بغل کرد وگفت من بهت بهت گفتم ما خواهریم ، اگر غیر از این فکر کنی نه من نه تو .
شروع کردم به تعریف ماجرای چند سال پیش ،بعداز این که داستانم و تعریف کردم ،سیمین خانم گفت خیلی خوب میشه که شما با هم ازدواج کنین اونم مثه تو تنهاس ، اونم از زمونه خیلی کشیده تو جنگ خونوادش و یکی از پاهاش و از دست داده،
آخه رو ستایش ما مثه شهر نبود ازدواج دوباره و اینا ولی با پیگیریهای سیمین خانم و آقای دکتر من چشمان و عمل کردم وبیناییم و بدست اوردم.....
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_اخر
حتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم وزمینارو به شوهر منیر خواهرم سپردم که هم کمکی به خواهرم کرده باشه ،هم اینکه دوست داشتن ارث پدر بچه هام آباد بمونه که اگر یه روز خواستند ازش استفاده کنند و یه نون و نوایی هم به خواهرم برسه.
با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی میکردیم. بعد از مدتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم و با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی میکردیم. بچه ها هم همه حامد و قبول کردند به غیر محمد یه خورده بد قلقلی میکرد ولی با محبت های حامد نه تنها حامد بلکه همه بچه هام از دل و جون دوسش داشتند.خدا رو شکر با حمایت های دکتر و زنش بچه هام به مدرسه رفتن حتی عباس که از مدرسه گریزان بود به کمک حامد خودشو به هم سن و سالش رسوند.
بعد از مرگ اونا هم با پس اندازی که داشتیم یه خونه ی خوب گرفتیم .
حامدهم همون روز اول گفت بچه هات مثه بچه های خودم هستن و دیگه لازم نیس بچه دار بشیم ،الحق هم پدری رو در حقشون تموم کرد و اونا درس خوندندو هر کدوم به یه جایی رسیدند ، منم با تموم سختیهایی که کشیدم کنار حامد طعم خوشبختی رو تو تموم لحظه های زندگیم چشیدم بچه هام هم هر کدوم یه طرفی رفتند ولی حداقل ماهی یه دفعه دور هم جمع میشیم .
گاهی هم همگی دسته جمعی یه سری به روستا میزنیم ،نذاشتیم خونه روستا خراب بشه مرمتش کردیم که هر وقت به اونجا میریم راحت باشیم .
زمین های کشاورزی رو هم تبدیل به باغ کردیم و محصولش رو بین بچه ها تقسیم میکنم ،خدارو شکر دستشون به دهنشون میرسه.
مادر و پدرم عمرشون رو دادن به شما، زهرای خوبم هم چندسال پیش براثر سرطان جونش و از دست داد.
روستامون هم اون روستای قدیم نیس خونه ها همه نوساز شدن شهری شده برا خودش یه شهر کوچیک، الانم اسم حجمون در اومده و قراره ذثبا حامد عزیزم مشرف بشیم ، میخوام برم و از خدا بابت تموم خوبیاش تشکر کنم
به قول خودش؛إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا
پایان