eitaa logo
رمانهای جذاب
333 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
جنازه هادی رو آورده بودن داخل ایوون ،همه خواهرا نشسته بودن دورش و براش و گریه میکردند، شاید تو زنده بودنش اخلاق نداشت ودل خوشی ازش نداشتن ولی به هرحال یکی یدونه برادرشون بود یکی از خواهراش با غیظ‌ اومد طر‌فم و خواست یه چیزی بگه که زهرا صداشون زد و همشون توی یک اتاق جمع کرد ودر و بستن بعد از ده دقیقه همه اومدن بیرون یه خورده ارومتر شده بودن . کم کم سرو کله اهل روستا پیدا شد ،خواستند جنازه هادی وببرن طرف قبرستون و خاکش کنند ، بچه ها هیچ عکس العملی نشون ندادند حتی محمد هم اروم شده بود هیچ کس برای هادی جیغ نزد حتی خواهراش پدرو مادرم هم ترجیح دادن خودشون و کاسه داغ تراز آش نکند. به طرف قبرستون حرکت کردیم تو خواب و رویا بودم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال ، یعنی بدبختی‌های من قرار بود تموم بشه ، هادی با تموم منم منمش الان آروم خوابیده بود و زورش حتی به یه پشه هم نمیرسید. تابوت و دم قبر زمین گذاشتن خواستم برای آخرین بار ببینمش خودم و از لای جمعیت به هادی رسوندم و یه نگاه غمگین بهش کردم هرچی بود پدر بچه هام بود میترسیدم از اینکه بعدها من و مصوب مرگ پدرشون بدونند ،دلم براش سوخت خیلی مظلومانه خوابیده بود شاید بداخلاقی‌هاش تقصیر خودش نبود هر چی بود که دفتر زندگیش بسته شد. کار خاکسپاری هادی که تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم .مادرم و زهرا آبگوشت بار کرده بودن غذای بچه ها رو دادم خودمم داشتم با غذا بازی بازی کردم که شنیدم مادرم با یکی حرف میزنه وغرغر میکنه و بده منو میگه منیر بود خوهار عزیزم بلند شدم و بدو رفتم بغلش دلم یه آغوش امن میخواسم کسیو جز منیر نداشتم یه کمی بغل هم گریه کردیم نمیدونم چقدر تو حال خودمون بودیم که زهرا اومد وگفت سفره پهنه به خواهرت بگو بشینه من که از زهرا شرم داشتم اروم به خواهرم گفتم بشین . یه هفته همه خونه ما بودن خواهرای هادی مادرم وخواهرم، بعد از یک هفته کم کم همه رفتن انگار با تموم شدن این یه هفته دیگه هادی و داغش هم تموم شده بود همه رفتن سر خونه زندگیشون حتی مادرم هم با منت گفت یه هفته پدرت و بچه ها رو ول کردن به امون خدا ،حتی یک کلمه نگفت تو بدون مردو خرجی میخوای چیکار کنی .اما خواهرم غصه من و میخورد گفت که از این به بعد هر کاری داشتی میتونی رو خودم وشوهرم حساب کنی. اونم خداحافظی کرد ورفت فقط زهرا مونده بود وقتی همه رفتند صدام کرد و گفت بشین ،کنارم نشست و دستام و گرفت وگفت از این به بعد یه خواهر دیگه هم داری بنام زهرا میتونی روی من حساب کنی از روز اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست ، دستاش و سرم با خجالت پایین کردم و دستاش و به نشانه موافقت فشار دادم اونم بعد از اینکه غذا بار گذاشت با شوهرش وبچه هاش رفتند. من موندم و چند تا بچه بی پدر ، نباید خودم و میباختم بخاطر بچه هامم که شده باید قوی تر از قبل با مشکلات میجنگیدم. اونشب و هر جوری بود خوابیدم. فردا صبح زود بیدار شدم نباید همین اول کار از خودم ضعف نشون میدادم از این به بعد هم باید مرد خونه بودم هم زن ،بچه ها رو یکی یکی بیدار کردم صبحونشون و دادم خونرو به طلا سپردم و با عباس راهی صحرا شدیم تا ظهر سر زمین کار کردیم سر درد امونم و بریده بود و خون بود که از چشمام راه افتاده بود دستمال تو جیبم و رو چشام گذاشتم و با عباس راهی خونه شدیم پسرم نگران بهم نگاه میکرد. یه لبخند بهش زدم تا خیال بچه راحت بشه ، به خونه رسیدیم طلا بچم خودرو مثه دسته گل کرده بود و غذا رو اماده کرده بود غذا رو خوردیم یه کم استراحت کردیم ولی نون چشمام بند نمیومد ،سردردم امونمو بریده بود. دیگه عصر شده بود که صدای در زدن اومد بچه ها در وباز کردن ،صدای زهرا بود با لب خندون وارد شد ،خدایی گذشتش خیلی بود هر چی بود من خواسته و نا خواسته برادرش و کشتم بود .تا پارچه رو دید گفت خدا بد نده چشمای تو که هنوز خون میاد من اون شب فکر کردم شاید براثر دعوا با هادی چشمات خون اومده وخوب شده ولی چشمات وضعش خیلی خرابه . بهش گفتم که قصه چشمای من مال یکی دوروز نیست ورفتم دکتر ودکتر چی گفته واینکه هادی و حتی مادرم پشت گوش انداختن ،حتی برا خودم هم دیگه مهم نیست وباهاش خو گرفتم. زهرا رو دست خودش زد و گفت تو هنوز جوونی حیف نیس بیخیال چشمات شدی بلند شو بلند شو کارات و بکن با شوهرم ماشین میگیریم می‌بریم دکتر بعد عباس و صدا زد و گفت که بره به مادرم خبر بده که اونم همراهم بیاد. مادرم بعد از نیم ساعت اومد گفت خونه یه عالمه کار دارم وبهانه اورد ولی از خجالت زهرا مجبور شد که بیاد.بچه هارو به همسایه ها سپردم وراهی شهر شدیم. به مطب همون دکتر قبلی رفتیم خیلی شلوغ بودیم به شدت درد میکرد وچشام تار میدید.