#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهونهم
مادرم اومده بودو آروم اروم اشک می ریخت و از حکمت های خدا برام میگفت تا من اروم شم.نگاهش کردم و با دقت به جزع به جزع صورتش خیره شدم،تازه فهمیده بودم مادرم چی کشیده،چرا اینقدر بد اخلاق و ناراحته.بغلش کردم و گفتم قربون دلت برم مادر، چی کشیدی تو؟چرا سرنوشت تو داره برای من تکرار میشه؟ تو مادری بیا و از خدا بخواه بهم رحم کنه به بچه هام رحم کنه.میگفتم و باصدای بلند گریه میکردم.
سید رحیمه لیوان آبی به صورتم پاشید و گفت بسه دیگه، اینهمه بچه تو این ده مرده،این حرفا رو نزن خدا قهرش میاد.
چون قبل از ظهر بود سید رحیمه و هاجر خانوم بدن بی جون طلا رو غسل دادن و شستن.هادی هم انگار دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و آروم آروم اشک می ریخت وبا دستمال ابریشمی که همیشه توی جیبش داشت صورتشو می پوشوند تا اشک هاشو کسی نبینه.
وقتی میخواستن طلا رو بزارن توی قبر.خودمو روی قبرش انداختم و به خدا التماس کردم بهم رحم کنه و دیگه بچه هامو ازم نگیره.
نمیدونم چرا با اونهمه داغ و غمی که به دلم بود نمردم و زنده موندم.نمیدونم چرا دنیا به آخر نمی رسید و سرنوشت سایه سیاهشو از زندگیم بر نمی داشت.
بعد از مراسم خاکسپاری نمی خواستم به خونه برگردم.دلم میخواست پیش همون قبرهای کوچیک که جگر گوشه های من بودن،بمونم و از درد نبودنشون براشون قصه بگم.
دلم میخواست یه دل سیر برای بچه هام لالایی بگم و خودم هم کنارشون بخوابم و دیگه بیدار نشم.
مادرم و منیر بهم غر میزدن که اینجوری خودمم از بین میرم. اما مگه مردن چه شکلی بود که اونا نمی دیدن؟
من با همون بچه ای که از ترس هادی توی انباری دنیا اومد،با پری که توی بغل خودم وسط صحرا جون داد،با طلا که بخاطر بی سوادی ما مرده بود،با نوزادی که سکینه زیر پاش له کرد مرده بودم .
روزها می گذشت و من سعی می کردم خودمو با کارهای روزانه مشغول کنم تا کمتر غصه بخورم. روزهای اول برام زندگی کردن خیلی سخت بود. اما دنیا برام خواب های بدتری دیده بودو کم کم به مرگ بچه ها عادت کردم .محمد پنج ساله بودو مهرماه تازه از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما ننه جان وقتی فهمید دورکعت نماز شکر خوندو همش به من میگفت با اومدن بچه ، سرگرم میشی و برات بهتره.
ننه جان پیرتر شده بود ومثل بارداری های قبلی زیاد نمیتونست کمکم کنه. اما همینکه توی خونه بود، برام قوت قلب بود و وجودش آرومم میکرد.روزها و ماهها تند و تند میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود. رختخواب تمیزی رو توی اتاق پهن کردم , محمد و عباس با هادی به صحرا رفته بودن وخیالم از بابت اونا راحت بود .
دبه های آبی که جلوی افتاب گرم شده بودن رو تا جلوی در اتاق آوردم که هروقت لازم شد جلو دست ننه جان باشه . درد زیادی که توی کمرم پیچید، ناله م به هوا رفت و بعد از نیم ساعتی که به درد کشیدن گذشت بچه به دنیا اومد .
نفسم بالا نمی اومد و اصلا جون توی تنم نبود.اما زود از ننه جان پرسیدم بچه چیه ؟ آروم و با بغض گفتم دلم میخواد دختر باشه.ننه جان که مشغول تمیز کردن بچه و قنداق کردنش بود خندید و گفت خدا بهت یه دختر داده و بعدم بچه رو داد بغلم .اصلا شبیه پری و طلا نبود و کاملا شبیه عباس بود . از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم که دیگه داغ بچه هامو نبینم . ننه جان بعد از اینکه وسایل اضافی رو جمع کرد، اسفند دود کردو دور سر ما چرخوند.
بعد از مدتها قلبم لبريز شادی شده بود و از ته دلم می خندیدم . احساس میکردم روزهای سخت و ناراحتی تموم شده و با اومدن نوزاد خوشحالی به خونمون پا میزاره.
ننه جان مدام قربون صدقه من و بچه می رفت و الهی شکر میگفت .
بعدشم رفت و قرآن و آورد گذاشت کنار رختخواب ما و گفت برم به مادرت خبر بدم فارغ شدی و زود برگردم .
مادرم وقتی بچه رو دید گفت خدا عمرشو طولانی کنه و برات نگهش داره وبعدشم آمین بلندی گفت .
همش دلم میخواست زودتر غروب شه و هادی بیاد خونه و نوزاد جدید و ببینه.
عصر که هادي اومد خونه ، ننه جان مثل همیشه زود نوزادو داد دستش و گفت ببین خدا چه دختری بهت داده!
هادی لبخندی زدو سرنوزاد رو بوسید و بعدم بزغاله کوچیکی آوردو وسط حياط قربونی کرد .
توی طویله گوسفند هم داشتیم. اما همینکه هادی با این کارش نشون داده بود از دیدن نوزاد دختر خوشحاله ، قلبمو راضی میکردو شاد بودم.
هادی به محض دیدن پری و طلا براشون اسم گذاشت. اما اینبار حرفی نزد ، با خودم فکر کردم شاید میخوادشب هفتم اسمشو بزاره و چیزی در مورد اسم نپرسیدم .
بچه رو از بغلم زمین نمیزاشتم تا خدایی نکرده اتفاق دیگه ای نیفته و وقتی کسی کنارم نبود، آروم نوزاد رو فاطمه صدا میکردم و دوست داشتم اسمشو فاطمه بزاریم.
شب هفتم از راه رسید و هادي فقط خاله زينب و احمدو خانواده منو دعوت کرده بود.
ادامه امشب ساعت ۲۰
https://eitaa.com/khabarvnazar مدیر کانال