eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
از رفتن به خونه ننه هاجر پشیمون شده بودم و کلی قسمش دادم که پیش کسی نگه من حامله م و برای چی به خونه ش رفتم. اونم گفت که به کسی حرفی نمیزنه از خونه ننه هاجر میومدم بیرون که ننه هاجر گفت دختر جون کفران نعمت نکن، وگرنه خدا عذابت میکنه ها. به این فکر میکردم چه عذابی بیشتر از این زندگی برای من میتونه وجود داشته باشه وهیچ راه چاره ای برای خودم نمیدیدم. انگارتو یه لحظه فکری به ذهنم رسید وآخرین راه به نظرم حاج رحیم اومدو با خودم گفتم حتما جوشونده ای داره که با خوردنش بچه سقط بشه.برای همین از خونه ننه هاجر یه راست به سمت خونه حاج رحیم رفتم و زن حاج رحیمو صدا زدم. حاج رحیم از اتاقی که همیشه توش بود و اونجا برای مردم نسخه می پیچید اومد بیرون و گفت که زنش رفته سرچشمه.بیشتر از اون نمیتونستم اینور اونور برم و باید هم کارهای خونه رو انجام میدادم و هم غذا درست میکردم .چون اگه هادی میومدو می دید که نه غذا درست کردم و نه به کارهای خونه رسیدگی کردم حتما عصبانی میشد و منو میزد. برای همین با عجله رفتم به خونه تا بعدا برم پیش زن حاج رحیم. بعد از ظهر که شد دوباره به خونه حاج رحیم رفتم تا ازآمنه خانوم جوشونده بگیرم.آمنه خانوم زن پیرو جا افتاده ای بودو همونطور که تسبیحشو دور دستش میچرخوندو زیر لب ذکر میگفت با حوصله به حرفهای من گوش میکرد. منم سیر تا پیاز زندگیمو و اینکه چرا این بچه رو نمیخوامو ریز به ریز براش تعریف کردم تا شاید دلش به رحم بیادو کمکم کنه. آمنه خانوم با همون خونسردی که داشت گفت یادته اونسال دخترتو سر دستت آوردی اینجا چه حالی داشتی؟با یادآوری اونروز بغضم بیشتر شد. اما گفتم اونموقع هادی چشممو ناقص نکرده بود،شب وروز سردرد نداشتم. تو رو خدا آمنه خانوم من خجالت میکشم، اما شما از حاج رحیم جوشونده ای چیزی بگیر،گره ازمشکل من باز شه. خدا گره گشای کار خودتو بچه هات باشه. آمنه خانوم حسابی توی فکر بود و احساس کردم حرفهام روش تاثیر گذاشته، اماسرشو آورد بالاوگفت بچه بچه ست،اگه اونروزم به تومیگفتن جونتو بده، ولی دخترت زنده شه، حاضر بودی ازجون خودت بگذری.الانم دیگه برای این حرفها دیره، .حاج رحیمم فکر نکنم چیزی داشته باشه برای اینکار،داشته باشه هم نمیده. تو جوونی دخترجان، دستاتو آلوده به گناه نکن. میدونستم اگه بیشتر بمونم میخواد نصیحتم کنه ومنم حوصله نصیحتو نداشتم. برای همین به ناچار راهی خونه شدم و از خداخواستم خودش کمکم کنه. دیگه هیچ راهی به ذهنم نمی رسیدو احساس میکردم همه درها به روم بسته شده.اینقدر غرق افکار خودم بودم که نفهمیدم چطوری رسیدم خونه منیر. با اینکه هادی اجازه نمی داد برم خونه منیر، اما اون روز در زدم و رفتم تو!! منیر اول با دیدنم تعجب کرد. اما خیلی زود خودشو جمع و جور کردو با خوشرویی اومد به سمتم و منو برد توی اتاق. وقتی منیر پرسید چرا ناراحتم انگار زخم دلم سرباز کردو اینقدر برای منیر دردودل کردم و اشک ریختم‌ که چشام از درد می سوخت. منیر مدام دلداریم می دادو میگفت گریه نکن. اما به نظرم زندگیم درد بی درمونی بود که درست نمی شد.وقتی به منیر گفتم می خوام بچه رو بندازم،محکم توی صورتش کوبیدو مثل بقیه شروع کرد به نصیحت کردن من،بعدم گفت بزار این یکی دنیا بیاد، من میرم پیش دکتر ده بالا ازش دارویی چیزی میگیرم که دیگه بچه دار نشی. ولی کاری به کار این طفل معصوم نداشته باش. چاره دیگه ای هم نداشتم و همینکه قرار بود منیر برام دارو بیاره خوشحالم میکرد. بچه ها خونه بودن و باید خیلی زود به خونه برمیگشتم. برای همین هرچی منیر اصرار کرد پیشش نموندم و راهی خونه شدم. تصمیم داشتم به هادی نگم حامله م تا اگه اتفاقی برای بچه افتاد یا راهی به ذهنم رسید،از بابت هادی نگران نباشم. روزها به سختی کار میکردم و هر روز از خدا میخواستم که بچه بیفته.اما ماهها میگذشت و هرروز شکمم بزرگتر میشد. نزدیک به سه ماهم بود که هادی فهمید باردارم و ازم پرسید چرا بهش نگفتم. منم خودمو زدم به بیخبری و گفتم قبلا هم ننه جان میفهمید من باردارم وگرنه من خودم تا ماه نهم نمیفهمیدم. هادی هم دیگه پیگیر نشدو رفت.ماهها به سرعت میگذشت و دیگه فکر سقط کردن بچه از سرم افتاده بود.قرار بود نزدیک خونه ما چاه آبی بکنن تا دیگه مردم برای آوردن آب وشستن ظرف و لباس هاشون تا چشمه نرن.همه ده از شنیدن این خبر خوشحال بودن و کندن چاه خیلی زود شروع شد. اوایل پاییز بودو هوا سوز داشت. اما مردای ده سعی میکردن کار کندن چاهو متوقف نکن و خیلی زود کاروتموم کنن. طلا از اینکه خونه ما از همه خونه ها به چاه نزدیکتر بود،خوشحال بودو همش بالا وپایین می پرید.