#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهفت
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی...
مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه.
نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم.
توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد.
ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه.
اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم.
اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه.
با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن.
ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی.
دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم.
اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم.
ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند.
همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن.
با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم.
هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود.
مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه.
به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.