eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
119 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
بين مهمونا چشمم به سید رحيمه افتاد. نگاهم و ازش گرفتم و تو دلم گفتم هیچ وقت حلالت نمیکنم . منیر مدام دستشو پشتش پنهون میکرد و سعی میکرد جایی بشینه که کمتر توی دید باشه . مادرم با خوشحالی مدام اسفند دود میکرد و گاهی نقل روی سر من می پاشید . بعد از ظهر بود که زهرا و دو تا از خواهراش وچند تا از بزرگای فامیلشون اومدن که من و به خونه شون ببرن. دلم شور میزدو هرکار میکردم نمیتونستم آروم شم . منير مدام درگوشم حرف میزد و بهم دلداری میداد . پدرم اومد تو اتاق و سرمو بوسید. بعد بهم گفت خوب گوش کن ببین چی میگم . با چادر سفید میری خونه شوهرت و با کفن ازش میای بیرون.هروقت خواستی میتونی بیای اینجا مهمونی، اما برای قهر هیچ وقت اینجا نیا . بقیه صلوات فرستادن و بابام از اتاق رفت بیرون. مادرم چادر رنگی رو انداخت روی سرم و عمه ی هادی پارچه قرمزی رو انداخت روی اون . بقیه صلوات فرستادن و سید رحیمه و زن عموی بابام دست منو گرفتن و با هم بیرون رفتیم . اسب خاکستری رنگی وسط حیاط بود که میخواستن منو با اون ببرن . با کمک اصغرو مادرم سوار شدم . چند تا از همسایه ها و بدری و خاتون و اصغر و كاظم و چند تا از فامیلا همراه من می اومدن . دلم میخواست منیر هم همراهم می اومد. اما میدونستم که مادرم اجازه نمیده . فاصله ده ما تا ده بالا تقریبا زیاد بود و بقیه پیاده می اومدن . گاهی زن ها کل میکشیدن و گاهی هم صلوات میفرستادن .توراه مدام خاطرات خونه مون و برادرهامو مرور میکردم و هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم . وقتی رسیدیم بچه ها بدو بدو رفتن تو خونه. بعد صدای ضرب و دست زدن از تو خونه اومد. مادر هادی با اسفند اومد جلو در و پشت سرش هم بقیه اومدن . از زیر چادر خیلی چیزی مشخص نبود.اصغر کمکم کرد و از اسب پیاده شدم. گوسفندی جلو پام سر بریدن و منو به داخل خونه بردن . همه منتظر بودن که هادی بیاد و منو به داخل خونه ببره. اما هادی نبود و همه دنبالش میگشتن. یکی از مردا گفت هادی داره طويله رو تمیز میکنه،عروسو ببرید تو خونه، خوب نیست عروس تو حیاط بمونه . صدای خنده بعضی ها رو شنیدم و بغض گلومو گرفت و منو بردن توی یه اتاق. مادر هادی اومد و چادرمو از سرم درآورد و منو بالای خونه نشوند . همه زنها دورم نشسته بودن و دست می زدند. . بدری و خاتون پایین خونه نشسته بودن و با ناراحتی منو نگاه میکردن .صداشون کردم و نشوندمشون کنار خودم . چون هوا تاریک می شد و چراغ به اندازه کافی نبود خیلی زودغذای مهمونا رو دادن و تقریبا همه مهمونا رفتن. از طرف ما فقط سید رحیمه و زن عموی بابام موند . کمی که گذشت هادی با مادرش و زهرا اومد توی اتاق.هادی تقريبا قد کوتاه و پوست سفیدی داشت . صورتش مثل صورت مادرش بود. سرش و انداخت پایین و کنار من ایستاد . مادرش با مهربونی دست منو تو دست هادی گذاشت و گفت ایشالا که خوشبخت بشید. زن عموی بابام کلی سفارش به من کرد وهمه از اتاق رفتن بیرون. بعد از اینکه بقیه رفتن هادی رفت و یه گوشه نشست و به زمین نگاه میکرد . از سرپا ایستادن پاهام درد گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم. رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم . هادی که انگار از کارهای من تعجب کرده بود زل زده بود به منو فقط نگاه میکرد. اولین شبی بود که دور از خونه و خانواده م بودم و این برام سخت بود .فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم.هادی رفته بود و من اصلا متوجه رفتنش نشده بودم . با هول از جا پریدم و نمیدونستم ساعت چنده . مادرم با یه سینی که توش چند تا تخم مرغ آبپز و پنير و کره و کاچی بود اومد تو اتاق . به محض رسیدن گفت چرا تا الان خوابیدی ؟تو دیگه عروس شدی، باید قبل از همه بیدار شی. با شرمندگی سرمو انداختم پایین و تند تند رختخواب ها رو جمع کردم. مادرم سینی صبحانه رو گذاشت رو زمین و گفت اینجا اتاق عروس عموی هادیه. اتاق هادی و مادرش پایینه. قمرتاج هرچی خانواده شوهرت گفتن میگی چشم . نشنوم یه وقت چشم سفیدی بکنی . آفتاب نباید صبحونه خوردن عروسو ببینه، امروز آخرین باری باشه که دیر از جا بلند می شی. مرد خدای دومه زنه! شوهرت هرچی گفت، هرکاری کرد میگی چشم و رو حرفش حرف نمی زنی . مادرم کلی نصیحتم کرد و بعد گفت صبحونتو که خوردی پاشو الان مهمونا میان. دلم از حرفهای مادرم گرفته بود. انتظار داشتم حالمو بپرسه یا حداقل با مهربونی با من حرف بزنه .اما می دونستم که توقع نا بجاییه و با حسرت شروع کردم به خوردن صبحونه .
میلی به خوردن صبحونه نداشتم. اما چند تا لقمه کوچیک خوردم تا بعدا دلم ضعف نره .لباس نو دیگه ای نداشتم که برای مراسم پاتختی بپوشم .دوباره همون یک دست لباسی که دیشب تنم بود رو پوشیدم .موهامو شونه کردم و دوباره گیس بافتم و تو اتاق نشستم تامادرم بیاد دنبالم . حدود نیم ساعت بعد زهرا با خوشرویی در زد و اومد تو اتاق صورتمو بوسیدو گفت خوبی؟نمیدونم چرا از حرفش خجالت کشیدم و ممنون زیر لبی گفتم که سید رحیمه و زن عموی بابام هم اومدن تو. سید رحيمه اخمهاش تو هم بود و چپ چپ نگام میکرد . زهرا که رفتار سيد رحيمه رو دید خندید و گفت قمرجان زود آماده شو تا بیام با هم بریم تو اتاق خاله زینب . زهرا که رفت سيد رحيمه گفت خجالت نکشیدی تا لنگ ظهر خوابیدی؟ سرمو انداختم پایین که زن عمو گفت خسته بوده حتما و با مهربونی لبخندی زد وگفت خوشبخت بشی الهی دخترم،خدارو شکر و از اتاق رفت بیرون . با رفتن اونا زهرا صدام کرد تا منو با خودش به اتاق خاله زینب ببره.از اتاق که رفتم بیرون تازه فضای خونه رو دیدم . خونه خیلی بزرگی بود که دور تا دورش اتاق بود و زیر ایوون هم پراز اتاق بود و حوض خیلی کوچکی وسط حیاط بود و اطراف حیاط هم درخت کاشته بودن. زهرا منو به اتاق مستطیل شکل و بزرگی برد که جز پشتی و فرش چیزی داخل اتاق نبود و از بوی اتاق میشد فهمید تازه رنگش کردن . حدود پونزده یا بیست نفر زن تو اتاق بودن که هیچ کدوم از فامیل های ما نبودن. زهرا منو کنار اونا نشوند و خودش رفت . میدونستم بدری و خاتون نمیتونن امروز بیان اما فکر میکردم مادرم منیرو با خودش آورده . کمی که گذشت مهمونای ما هم از راه رسیدن وخاله زینب که کمی از مادر هادی پیرتر بود با مهربونی بهشون خوش آمد میگفت . کمی که گذشت سید رحیمه و زن عمو و مادرم هم اومدن تو اتاق . مادرم کنار مادر هادی نشست.مادر هادی روی مادرمو بوسید و یه پارچه که توی یه پلاستیک بود و هدیه داد به مادرم . خانواده هادی ثروتمند نبودن، اما خیلی مهربون بودن و تو همون مدت کم می شد این مهربونی رو حس کرد . مهمونا که رفتن، خواستم تو جمع و جور کردن خونه کمک کنم که زهرا نذاشت. هادی چهارتا خواهر داشت که همشون ازدواج کرده بودن و چون خونه شون خیلی دور بود، بعد از ناهار با بقیه مهمونا رفته بودن.فقط زهرا مونده بود تا بعدا با مادر من برگرده . مادر هادی دستمو گرفت و گفت پاشو دخترم با هم بریم اتاق خودمون. بعدم منو برد توی یکی از اتاق های زیر ایوون که با یه پله از کف حیاط جدا می شد . اتاق متوسطی بود که وسایلی که مادرم به عنوان جهیزیه بهم داده بود، گوشه اتاق چیده بودن. از اتاق خوشم اومده بودو داشتم اتاقو نگاه میکردم که مادر هادی گفت هادی سه ساله بود که باباش مرد و چون ما خونه نداشتیم اومدیم و با خواهرم زینب زندگی کردیم . اینجا خونه خواهرم زینبه. اما خدا شاهده که از وقتی ما اومدیم اینجا، همیشه با ما مهربون بوده و هیچ منتی سر ما نزاشته . بجز خواهرم زینب یکی از دختر خاله های هادی و خواهر کوچکترم هم اینجا زندگی میکنن، البته اونا خودشون از خونه سهم دارن. بعدم منو برد تو حیاط و یکی یکی اتاق بقیه رو نشونم داد . به من گفت هادی پسر مهربونیه ،اما یکم زود عصبانی میشه! سعی کن وقتایی که عصبانی میشه حرفی نزنی تا بعدا خودش آروم شه . تا بحال هیچ کس اینطور مهربون با من حرف نزده بود. بخاطر همین مادر هادی رو خیلی دوست داشتم و تو دلم خداروشکر می کردم . کارها که تموم شد مادرم و زهرا میخواستن برن که مادرم منوبرد یه گوشه تا دوباره نصیحتم کنه.
با اینکه همیشه مادرم با لحن تهدیدو سرزنش با من حرف می زد، اما از اینکه میدونستم داره میره و من اینجا تنها می مونم، دلم گرفت . دوست داشتم بغلش کنم، اما می دونستم مادرم خوشش نمیاد. بخاطر همین ساکت موندم تا حرفهاش تموم شه . بعدم روبه مادر هادی گفت قمرتاج از امروز دیگه مثل دخترهای شماست . اختیارش دست خودتونه . مادر هادی آروم به کمرم زد و گفت خیالت راحت گوهر خانوم،مثل چشام ازش مواظبت می کنم . مادرم که رفت احساس غریبی می کردم و نمی دونستم باید چیکار کنم . مادر هادی گفت از غذای ظهر برای شب مونده . بیا بریم توی اتاق و استراحت کن . هوا تقريبا تاریک شده بود که هادی به خونه اومد . چون مادرم خیلی سفارش کرده بود باید به همشون احترام بزارم، زود رفتم جلو در وایسادم تا بهش سلام بدم . اونم وقتی منو دید لبخند زد و یه روسری آبی که ریشه های بلندی داشت از جیب کتش در آورد و گفت اینو برای تو گرفتم . روسری رو که دیدم انگار دنیارو بهم داده بودن و خیلی ذوق کردم. زود رفتم تا روسری رو نشون مادر هادی بدم . مادر هادی وقتی دید خیلی خوشحالم بهم خندید و گفت مبارکت باشه . احساس میکردم من خوشبخت ترین زن دنیام و همش تو دلم خداروشکر می کردم . هادی وقتی دید روسریو سرم زدم همش نگام میکرد و می خندید. وقت خواب چون ما یه اتاق داشتیم ، من نمیدونستم باید چطور رختخواب ها رو پهن کنم . مادر هادی همیشه اول صبر می کرد ببینه من خودم چیکار میکنم و اگه حس میکرد نمی دونم چه کاریو چطور انجام بدم، با مهربونی بهم میگفت چیکار کنم . اونشب هم رختخواب من و هادی رو بالای اتاق پهن کرد و رختخواب خودشو برد پایین خونه و گفت از فردا شب اینطور رختخواب هارو پهن کن. بعدم پشتشو کرد و دراز کشید توی رختخوابش و خوابید . هادی هم وقتی دید که مادرش خوابید ،رفت و تو رختخواب دراز کشید و چشماشو بست . چراغ گرد سوزو خاموش کردم و خوابیدم . اینقدر که تو فکر حرف ها و سفارش های مادرم بودم، از صبح خیلی خیلی زود بیدار شدم و سماور زغالی رو روشن کردم و گوشه اتاق نشستم تا هادی و مادرش بیدار شن . کمی که هوا روشنتر شد رفتم و شیر گاوها رو دوشیدم. توی این ده چشمه نبود و تو هر خونه ای یه چاه آب بود .از چاه با دلو آب کشیدم .دلو خیلی سنگین بود ولی بهتر از چشمه رفتن بود . توی حیاط نشستم وظرفهای دیشب و شستم . از اینکه هادی و مادرش ببینن که وقتی اونا خوابن من همه کارها رو انجام دادم تو دلم خوشحال بودم و تند تند کار میکردم تا وقتی اونا بیدار شدن کاری نباشه. یکم بعد دیدم مادر هادی اومدو گفت کی بیدار شدی قمرتاج؟! چرا نخوابیدی؟ با ذوق گفتم من همیشه زود بیدار میشم، شیر گاوهاروهم دوشیدم و ظرف هارو هم شستم . مادر هادی نگاه تحسین باری به من کرد و گفت خسته نباشی.رفتم توی اتاق و چایی و دم کردم . دو هفته از عروسی گذشته بود که کاظم اومدو ما رو دعوت کرد به خونه مون. خیلی دلم برای خونه مون تنگ شده بود و تا ظهر همه کارها رو انجام دادم که زودتر بریم . چون اوایل پاییز بود وفصل برداشت محصول بود، هادی صحرا بود وتا غروب خونه نمی اومد . مادر هادی که دید من خیلی ذوق دارم برای رفتن به خونه مون گفت من رضا رو میفرستم صحرا تا به هادی بگه که شب خونه مادرت دعوتیم.اگه اجازه بده من تورو زودتر ببرم که خانواده ت رو ببینی .
با اینکه دلتنگ خانواده م بودم،اما دوست نداشتم بدون هادی جایی برم و به مادر هادی که ما ننه جان صداش میکردیم گفتم نه صبر میکنم تا هادی هم بیاد و همه با هم بریم . ننه جان,رضا نوه خاله هادی رو فرستاد تا به هادی بگه که شب خونه بابام دعوتیم . اون روز هادی زودتر اومد خونه و لباس هاشو عوض کرد و با ننه جان و خاله هادی راه افتادیم به سمت دهمون . راه کمی دور بود اما اون روز برای من مسافت از همیشه طولانی تر بود و حس میکردم هرچی میریم نمی رسیم و سعی میکردم تند تند راه برم. هادی خندید و گفت قمرتاج خسته میشی اینقدر تند راه نرو! اما اشتیاق من برای رسیدن به خونه مون قابل کنترل نبود . بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به خونه مون رسیدیم. از شدت خوشحالی قبل از همه وارد حیاط شدم. حیاط مثل همیشه آب و جارو زده بود و می دونستم که از صبح مادرم و منير و بدری و حتی خاتون کلی کار کردن تا خونه مرتب باشه. گوشه حیاط روی اجاق دیگ غذا بود و مادرم که چادرشو به کمرش بسته بود کنار اجاق وایساده بود . تا چشمش به ما افتاد با خوشرویی اومد و سلام کرد و ننه جان و بغل کرد و بوسید. هادی اخم هاشو کرده بود تو هم و ساكت یه گوشه نشسته بود. چون در طول راه همش می گفت و می خندید با خودم گفتم شاید احساس غریبی میکنه. به کاظم اشاره کردم که بره و پیش هادی بشینه . اما بازهم اخم های هادی تو هم بود و حرفی نمی زد . میدونستم که منیر تو اتاق کنج ایوونه و حتما مادرم بهش سفارش کرده که از اتاق بیرون نیاد . بلند شدم و رفتم تو اتاق .منیر با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم . چند بار بوسیدمش و بغلش کردم . یکم که گذشت منیر گفت قمرتاج هادی آدم خوبیه ؟ از زندگیت راضی هستی لبخندی زدم و گفتم آره خیلی مهربونه . این روسری که سرمه رو هادی برام خریده . منیر نگاهی به روسریم انداخت و گفت خداروشکر ایشالا که همیشه دلت خوش باشه قمرتاج . نگاهم به دستش افتاد و پرسیدم تو چطوری ؟حالت خوبه ؟ میدونستم منیر خوددار تر از این حرفهاست که بخواد گلایه و یا درد دلی کنه که دوری حوریه داره نابودش میکنه. ولی دلم میخواست که بدونه برام مهمه و چقدر دوستش دارم. منير هم لبخند بی جونی زدو گفت خوبم. وقتی دیدم بیشتر از این دوست نداره حرف بزنه، دستشو گرفتم و گفتم پاشو با هم بریم تو اتاق مهمونخونه . منیرتکون نمی خورد و هی میگفت اینجا راحت تره، اما من به زور بردمش و با هم وارد اتاق شدیم . مادرم با خاله زینب و ننه جان مشغول حرف زدن بود و با دیدن ما نگاه معنا داری به منیرانداخت . هادی همچنان تو خودش بود وكاظم هم ساکت کنارش نشسته بود . تو دلم برای منیر دعا کردم که دست منیر خوب شه و خدا یه شوهر خوب بهش بده . اونشب خیلی بهم خوش گذشته بود و دلم میخواست بیشتر کنار خانواده م بمونم. مادرم یه پارچه چادری به من و یه پارچه شلواری به هادی هدیه داد . دلم میخواست دوباره مادرمو بغل کنم، اما فقط ازش تشکر کردم . هادی همچنان اخم هاش تو هم بود و با اشاره به مادرش گفت که دیگه بلند شیم و بریم . با اینکه دلم می خواست بیشتر کنار خانواده م بمونم اما بلند شدم و از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم. دلم میخواست کنار هادی باشم و تند تند راه میرفتم تا به هادی برسم و باهاش حرف بزنم . اما اون سرشو پایین انداخته بود و همچنان تند تند راه میرفت . برای اینکه سر حرفو باز کنم گفتم از پارچه ای که بهت دادن خوشت اومد ؟ هادی سرشو چرخوند سمتم ،تو همون تاریکی شب می شد فهمید چشماش عصبانیه .زود یاد حرف ننه جان افتادم و ساکت شدم وقدم هامو آروم برداشتم تا بقیه راه و با ننه جان و خاله برم . در طول راه همش از لحظه ای که هادی به خونه اومد تا موقع خداحافظی کردن رو مرور کردم. اما نفهمیدم که چرا هادی ناراحت شده . وقتی به خونه رسیدیم زود رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم تا بخوابیم . ننه جان جوراب هاشو درآورد و تو جاش دراز کشید.هادی هم داشت لباس هاشو عوض میکرد .خیالم راحت شده بود که هادی ناراحتیش یادش رفته و رفتم بیرون که برم دستشویی . وقتی از دستشویی اومدم بیرون احساس کردم کسی زیر ایوونه. ولی چون برق نبود و چراغ گرد سوز هم دست خودم بود چیزی مشخص نبود . وقتی میخواستم برم توی اتاق کسی دستمو گرفت و منو کشید توی انباری زیر ایوون. خیلی ترسیده بودم میخواستم جیغ بکشم که دیدم هادیه و داره با چشمهای سرخ شده منو نگاه میکنه .
تا خواستم بپرسم چی شده شروع کرد به کتک زدن من و گفت از مهربونی ننه جان سوءاستفاده میکنی ؟ تو اینقدر بی ادبی که زودتر از بزرگترت وارد خونه میشی؟ حالا آدمت میکنم تا ایندفعه جلو جلو راه نیفتی!جرات نفس کشیدن نداشتم و هادی هم دست از زدن بر نمیداشت . باورم نمی شد هادی اینقدر بی رحم باشه و این بیشتر دلمو می سوزوند.آخرین ضربه رو که زد گفت این بار آخرت باشه که جلوتر از بزرگترت راه میفتی و رفت تو اتاق.می دونستم دلم شکسته که اشک هام تمومی نداره و گرنه درد کتک خوردن زود آروم می شد.تنم دردمیکرد،ولی درد قلبم بیشتر بود.باورم نمی شد هادی منو کتک زده،اونم چون از شوق دیدن خانواده م یکم زودتر وارد خونه شدم.داشتم گریه میکردم که صدای ننه جان و شنيدم.آروم گفتم بله.ننه جان اومد توی انباری و گفت اینجا چیکارمیکنی دخترجان؟هوا سرده پاشو بیا تو.بلند شدم و رفتم تو اتاق . ننه جان چراغو گرفت تو صورتم و گفت چرا گریه کردی ؟زود گفتم دلم برای خانواده م تنگ شده.ننه جان لبخندی زدو گفت الان که از اونجا اومدی پاشو دختر جان دو سه روز دیگه خودم میبرمت ببینشون و بعدم سرمو بوسید. تنم درد می کردو دلم شکسته بود . دلم نمیخواست کسی بفهمه که هادی منو زده . نگاهم به هادی افتاد که تو رختخواب خوابیده بود . چراغ گردسوزو خاموش کردم تا نیمه های شب آروم آروم اشک ریختم . فردا صبح با سردرد شدیدی بیدار شدم وکارهارو انجام دادم.تو اون خونه فقط من و معصومه عروس خاله هادی صبح خیلی زود بیدار می شدیم وبقیه کمی دیرتر بیدار می شدن.هادی که بیدار شد نگاهش کردم تا ببینم تو نگاهش شرمندگی و پشیمونی هست؟ اما بازهم با چشمهای عصبانی نگاهم کرد.از ترس سرمو زود انداختم پایین و با خودم گفتم اگه دوباره منو بزنه قهر میکنم و از اینجا میرم.پنج روز بعد مادرم با خاتون اومد خونه مون تا به من سر بزنه . با اینکه همه ی ما تو خونمون نون می پختیم،اما برام نون و سرشیر و پنیر آورده بود.ننه جان خیلی زن فهمیده ای بود. بعد از اینکه مادرم اومد خاله زینب و بهانه کرد و رفت . تا ننه جان رفت قضیه اونشب رو برای مادرم تعریف کردم و انتظار داشتم ناراحت بشه. اما مادرم با خونسردی گفت ببین دختر جان یه چیز میگم آویزه گوشت کن. هیچ کس از کتک خوردن نمرده، همین بابات تا دیروز منو می زد . مرد خدای دوم زنه، هرکاری کرد تو حق نداری حرف بزنی. بعدشم حق با هادی بوده، تو چرا زودتر از مادرش و خاله ش اومدی تو خونه ؟ مگه ما فرار می کردیم یا راه دورتر می شد؟ باید صبر می کردی اول اونا بیان داخل خونه . بغضم گرفته بود و انتظار نداشتم مادرم این حرفا رو بزنه. برای همین گفتم اگه هادی دوباره منو بزنه من قهر میکنم و میام خونه . مادرم که انگار حرف بدی شنیده، دستشو برد بالا و گفت این دفعه این حرف و بزنی میزنم تو دهنتا، بعدم به خاتون گفت پاشو بریم خاتون، این انگار حرف حالیش نیست . یه دقیقه هم اومدم به این سر بزنم اعصابمو خورد کرد.من چی میگم این چی جواب ده . اون از منیر که مثل آینه دق هر روز جلو چشمامه، اینم از این که انگار دختره شاهو زدن ،میخواد قهر کنه بیاد خونه ما،دلم خوشه دختر بزرگ کردم . بعدم خم شد تو صورتم و گفت اونشب اومدی مهمونی ، فکر نکن بیای قهر از این خبراست! مثل آدم بشین سر جاتو زندگیتو بکن . بعدم بی خداحافظی رفت . مادرم که رفت اشک هام سرازیر شد. هم بخاطر اینکه بی دلیل کتک خورده بودم و هم برای اینکه کسی ازم دلجویی نمی کرد و پشت و پناهی نداشتم.برای اینکه خودمو آروم کنم گفتم شایدم بقیه درست میگن. من نباید زودتر از ننه جان و خاله می رفتم تو خونه .با اینکه اتاق خاله زینب بالا بود، اما ننه جان که فکر میکرد مادرم هنوز خونه ماست نیومده بود پایین. رفتمو صداش کردم، وقتی دید مادرم رفته با ناراحتی گفت چرا گذاشتی مادرت بره؟برای ناهار باید نگهش می داشتی . سرمو پایین انداختم و گفتم میخواستم نگهش دارم ولی خودش نموند . روزها می گذشت و هادی مثل همیشه اخلاقش خوب شده بود و من سعی میکردم هیچ کاری نکنم که باعث عصبانیتش بشه. باورم شده بود که اونشب حق با هادی بوده و من اشتباه کرده بودم. ننه جان آش بلغور برای ناهار بار گذاشته بود.هوا کمی سوز داشت و ننه جان تو اتاق زیر کرسی مشغول بافتن لیف بود. هادی چوب آورده بود که باید توی انباری میذاشتیم تا برای کرسی ذغال درست کنیم. بیشتر کارهارو انجام داده بودم ودست هام از شدت سرما یخ کرده بود.زیر کرسی رفتم تا کمی دست هامو گرم کنم و خستگی از تنم بره. باید می رفتم و چوب هارو توی انبار میذاشتم.هادی با اینکه کاری توی صحرا نداشت، اما صبح ها می رفت بیرون و ظهرها به خونه برمی گشت . بوی آش دلمو به ضعف انداخته بود و با اینکه هنوز ظهر نشده بود احساس میکردم که خیلی گشنمه! ادامه فردا شب ان شاءلله
بعد از اینکه تنم گرم شد بلند شدم و رفتم توی حیاط . از روزی که هادی برام روسری خریده بود بیشتر وقت ها اون روسریو سرم میکردم. هادی بر عکس مادر و خواهراش زبون محبت کردن نداشت و به نظر من اون روسری نشونه عشق و علاقه هادی به من بود . وقتایی که روسریو سرم میکردم فکر میکردم از همیشه خوشگلترم و تو دلم قند آب میکردن. اون روز هم همون روسری آبی سرم بود وشروع کردم به جمع کردن چوب ها لای طناب تا به انباری ببرمشون . چوب ها رو لای طناب پیچیده بودم و داشتم گره طنابو محکم می کردم تا بلندشون کنم و به انباری ببرم . معصومه روی ایوون ایستاده بود داشت میگفت وقتی چوب ها رو برده انبار رگ کمرش گرفته و کمرش درد میکنه . دونه های ریز برف می بارید و میخواستم خیلی زود همه چوب هارو ببرم تو انباری وتا برف بیشتر نشده کارمو تموم کنم. هادی درو باز کردو اومد توی خونه, بهش سلام کردم و خم شدم تا چوب ها رو بردارم که ریشه روسریم گیر کرد به چوب ها. برای اینکه روسریم خراب نشه، همونطور که دستم به طناب بود سرمو تکون دادم تا روسریم کنار بره و نخ کش نشه. چوب ها رو روی دوشم گذاشتم و رفتم به سمت انباری. انباری چون توی اتاقی بود که توش تنور بود خیلی تاریک بود . تا چوب ها رو گذاشتم زمین و خواستم طنابشو باز کنم یه نفر با چوب زد تو کمرم . میخواستم برگردم تا ببینم کیه که ضربه ها تند تند به بدنم میخورد .احساس می کردم جای شاخه های شکشته که روی چوب بود توی تنم فرو میره و جاش و میسوخت . هادی بی امان میزدو فحشم می داد که انگار تو آدم نمی شی، میدونی تو این خونه پسرخاله منم زندگی میکنه، سرو گردنت و واسه کی تاب میدی ؟ برای کی عشوه میریزی و تا جایی که میخوردم منو با چوب میزد . میخواستم بگم سرمو تکون دادم که روسری که تو برام خریدی نخ کش نشه، اما اینقدر محکم میزد که فقط برای اینکه کتک نخورم داد میزدم و میگفتم غلط کردم . ننه جان و احمد و خاله زینب و معصومه همه ریخته بودن تو انباری و می خواستن هادی رو از من جدا کنن . ننه جان تو سرو صورتش میکوبید و با صدای بلند گریه می کرد . دماغم خون اومده بود و انگار جایی از سرم شکسته بود. چون صورتم غرق خون شده بود . معصومه و خاله میخواستن منو ببرن توی اتاق که هادی نذاشت. یه اتاق خالی که مواد غذایی رو میذاشتیم اونجا و گوشه ایوون بود، گفت منو ببرن توی اون اتاق . ننه جان التماس می کردو هادی میگفت حرفم یک كلامه، بلاخره معصومه و خاله منو بردن تو اون اتاق و خاله دستمالی به سرم فشار میداد که خون سرم بند بیاد . معصومه آروم آروم گریه می کرد و صورتمو تمیز می کرد .
تمام بدنم درد میکرد و احساس میکردم غرورم شکسته، خاله از اتاق خودش رختخوابی برام آورد و پهن کرد زیرم تا روش بخوابم. بعدم گفت هادی که آروم شد میبرمت اتاق خودم . صدای گریه ننه جان قطع نمی شد وهمش با هادی دعوا می کرد . احمد هادی رو نصیحت می کرد. هرچی گریه می کردم انگار دردم بیشتر می شد. ننه جان اومد تو اتاق و با گریه سرم رو بوسید و هی قربون صدقه م می رفت . دستمو گرفت تا بلندم کنه و منو به اتاق ببره.دلم نمیخواست باهاش برم. دلم میخواست اینقدر تو اون اتاق بمونم تا بمیرم . می دونستم اگه برم توی اتاق هادی دوباره منو می زنه. گفتم ننه جان من الان تو اتاق نمیام ،هادی دوباره منو می زنه. ننه جان همش میگفت شرمنده ام قمرتاج، الهی برات بمیرم، همش فکر میکردم هادی زن بگیره اخلاقش درست میشه و آروم آروم اشک می ریخت. نمیدونم از سردی هوا بود یا از کوفتگی بدنم که چشمام گرم شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دوباره یادم افتاد که چقدر کتک خوردم. ننه جان نشسته بود کنارم و هی اشکامو پاک می کردو ازم میپرسید که چیکار کردی که هادی تو رو زد. من حرف میزدم و ننه جان هم با من اشک می ریخت . می دونستم که اگه هادی بیاد خونه،دوباره منو می زنه. وقتی ننه جان رفت بیرون تا بره دستشویی، چادرمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون . تمام بدنم کبود شده بود و لبم پاره بود. چادرو تا نیمه های صورتم کشیدم پایین تا کسی منو نبینه و با وجود دردی که توی تنم بود به سمت خونه مون به راه افتادم . از ده که خارج شدم کمی خیالم راحت شد. میدونستم برم خونه مون مادرم راهم نمیده و کتکم می زنه. اما دلم خیلی شکسته بود و دوست نداشتم دیگه به اون خونه برگردم . از ترس اینکه الان فهمیدن من رفتم و دنبالم می گردن بلند شدم و دوباره راه افتادم به سمت خونه مون . تقریبا نزدیکای دهمون رسیده بودم که دیدم احمد و معصومه صدام میزنن. چشمم به روسری آبی که گوشه اتاق افتاده بود خورد.دیگه دوستش نداشتم و برام نماد عشق و محبت هادی نبود. یکم که گذشت به کمک ننه جان بلند شدم تا برم دستشویی.چشمم که به آینه افتاد تازه فهمیدم چرا ننه جان نمیزاره از جا بلند شم ومیگه استراحت کن تا خوب شی . تمام صورتم كبود بود وگوشه لبم خیلی بد پاره شده بود . آه سردی کشیدم و به حیاط رفتم . چوب ها هنوز گوشه حیاط بودو معصومه داشت توی حیاط ظرف می شست.تا منو دید اومد کمکم و با ترحم زیر بغلمو گرفت . ظهر شده بود و هنوز هادی به خونه نیومده بود . معلوم بود که ننه جان خیلی نگرانشه.چون همش می رفت توحیاط و می اومد توی اتاق. غروب که شد هادی برگشت خونه.توی دستش دوتا پاکت بود . ننه با خوشحالی رفت سمتشو پاکت هارو ازش گرفت و گفت کجا بودی ننه،دلم هزار راه رفت. هادی با خونسردی گفت رفته بودم شهر. بعدم یکی از پاکت هارو از دست ننه گرفت و پرت کرد روی کرسی به طرف من و گفت اینو برای تو خریدم . ننه جان با ذوق پاکت رو باز کرد و گفت دستت درد نکنه پسرم.توی پاکت یه لباس سبز بافتنی بود که گلهای ریزی داشت . ننه جان لباس رو سمت من گرفت و گفت مبارکت باشه،خیلی قشنگه. هادی با مهربونی نگاهم می کرد، انگار که انتظار داشت خوشحال شم و ازش تشکر کنم . اما من دلم شکسته بود و توقع نداشتم سر هیچ و پوچ هادی منو اینطور کتک بزنه . لباس رو از دست ننه جان که خوشحال و منتظر نگاهم میکرد گرفتم و گذاشتم کنارم. هادی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده گفت پاشو بپوش ببینم بهت میاد . سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم فعلا بدنم درد میکنه، هروقت خوب شدم میپوشم . ننه جان مدام زیر لب الهی شکر میگفت و رفت که بساط سفره رو پهن کنه . چند روزی گذشته بود و حالم بهتر شده بود . چون توی این ده حمام نبود، همه اهالی ده برای حمام کردن به ده ما می رفتن . بقچه لباسهامو جمع کردم که به دهمون برم و به هادی هم گفتم که ظهر میرم خونه مادرم و بعداز ظهر برمیگردم . وقتی به دهمون رسیدم اول به حمام رفتم و بعد رفتم سمت خونمون. مثل همیشه در نیمه باز بود برای همين در نزدم و رفتم توی خونه .
مادرم با دیدنم جا خورد و تا چشمش به بقچه توی دستم افتاد اخم هاشو توی هم کشید وگفت اومدی چیکار؟آخر کار خودتو کردی؟ تا اومد با ملاقه توی دستش بکوبه تو کمرم گفتم اومده بودم برم حمام,گفتم یه سرم به شما بزنم. انگارانتظار چنین حرفی رو نداشت و گفت خوش اومدی برو بالا تا منم بیام. رفتم توی اتاق، بدری و خاتون بازی می کردن و تا منو دیدن پریدن بغلم. توی دست هر دوتاشون النگوهای پلاستیکی رنگی خیلی قشنگی بود. گفتم النگوها رو کی براتون خریده؟ بدری حرفی نزد. اما خاتون زود گفت خاله آورده. پرسیدم کدوم خاله؟بدری دست خاتونو کشید و گفت بیا بریم سر بازی مون. تازه یادم افتاد از کماج هایی که هادی گرفته بود،گذاشته بودم تا براشون بیارم ولی یادم رفته بود. بقچه مو گذاشتم روی طاقچه، دو سه تا پارچه خیلی قشنگ پیراهنی و چادری و دوتا روسری توی پلاستیک روی طاقچه بود. پارچه هارو برداشتم و نگاهشون کردم.روسری هارو هم سرم زدم. خیلی قشنگ بودن!دوباره همه رو تا کردم و گذاشتم توی پلاستیک و رفتم توی حیاط. منیر توی مطبخ،سیب زمینی پوست می گرفت و تا منو دید باخوشحالی بغلم کرد. سیب زمینی ها رو از دست منیر گرفتم و شروع کردم به پوست گرفتن. منیر گفت حالت خوبه قمرتاج بهتر شدی؟؟ با تعجب نگاهش کردم. تعجبمو که دید گفت عفت خانوم همسایه زهرا اینا انگار از کبری خانوم شنیده بود که هادی تورو زده و افتادی تو رختخواب.چندروز پیش اومد اینجا وبه مامان گفت هنوز دوماه نیست که دخترت رفته و عروس تازه رو گرفتن زیر بار کتک! برو دخترتو بیار تا اونجا از دست نرفته. تا اون لحظه فکر می کردم مادرم خبرنداره، ولی وقتی فهمیدم خبر دارن و یه سر به من نزدن، بغض گلومو گرفت. منیر تا دید میخوام گریه کنم گفت توروخدا گریه نکن قمرتاج,مامان بدونه بهت گفتم پوست از سرم میکنه. آروم گفتم کاش ماهم پسر بودیم منیر, حداقل دوستمون داشتن. منیر آهی کشید و هیچی نگفت. کارها که تموم شد با منیر رفتیم توی اتاق, چشمم به طاقچه افتاد. دیگه پارچه ها روی طاقچه نبودن.باذوق گفتم اینجا چه خبره منیر؟منیرگیج نگاهم کردو گفت هیچی؟گفتم برای اصغر میخوان برن خواستگاری یا برای تو خواستگار اومده؟وااای نکنه برای بدری خواستگار اومده؟؟خدا کنه از بدری خوششون نیاد. منیر اگه اینم مثل ما بدبخت شه چی؟ منیر که هاج و واج نگاهم می کرد گفت:چرا این حرفارو میزنی؟گفتم ازم پنهون نکن که خودم وقتی بقچه مو گذاشتم روی طاقچه, پارچه هارو دیدم. رنگ صورت منیر پریدو گفت من برم تا دستشویی و بیام.معلوم بود میخواد از گفتن یه چیزی فرار کنه. با خودم گفتم نکنه خان دوباره میخواد برش گردونه و این پارچه هارو فرستاده. ولی حتی برای عروسیش هم همچین پارچه و روسری قشنگی برای منیر نیاورده بودن. اومدن منیر خیلی طول کشید. دوباره رفتم حیاط,مادرم و منیر پچ پچ می کردن. تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن. مادرم آش بار گذاشته بود. تو اون هوای سرد حتی بخار آش هم هوس انگیز بود. رفتم و کنارشون وایسادم.مادرم گفت اینجا وایسادی چیکار؟ مگه خزینه نبودی، برو بالا تا سرما نخوردی.به هادی گفتی میای اینجا دیگه ؟ دلم ازش خیلی گرفته بود و آروم گفتم بله بهش گفتم که میام.هادی هم گفت برو غروب خودم میام دنبالت. مادرم سری تکون دادو حرفی نزد.نگاهی به مادرم کردم، دست هاشو گذاشته بود لای چادری که به کمرش بسته بود و با اخم زل زده بود به دیگ.تو نگاهش هیچ مهرو محبتی نبود. من انتظار داشتم وقتی خبر دار شده هادی منو کتک زده به دیدنم می اومد یا حداقل الان حالمو میپرسید. اما خودشو به اون راه زده بود و تند و تند کارهاشو انجام می داد. به مادرم گفتم کمک لازم داری بگو منم کمکتون کنم. مادرم همونطور که کارهاشو انجام می داد گفت نه توبرو بالا تا سرما نخوردی. تو دلم پوزخندی زدم. نگران سرما خوردن من بود، اما اصلا نپرسید وقتی کتک خوردی و پنج روز تمام تورختخواب افتادی حالت چطور بود. دست منیرو کشیدم و با خودم بردمش بالا. ازش پرسیدم نگفتی پارچه ها از کجا اومده.تورو خدا اگه خان برات فرستاده تا دوباره برت گردونه قبول نکنیا.یادت رفته چقدر کتک خوردی؟ منیر آروم گفت اونا رو خان نیاورده؟حامد آورده
وقتی اسم حامدو شنیدم احساس کردم یه پارچ آب یخ خالی کردن روی سرم . دهنم خشک شده بود وقدرت حرف زدن نداشتم.توی یک لحظه تپش قلبم روی هزار رفت و دلم میلرزید. منیر متوجه حال خرابم شد و با دست کوبید توی دهن خودش و گفت وای تورو خدا اینجوری نکن قمرتاج. مامان بفهمه بهت گفتم منو می کشه.خاک توی سرم ببین چیکار کردم. منیر سعی می کرد بدون اینکه کسی متوجه شه منو آروم کنه و همش به خودش بدو بیراه می گفت. ترس رو می شد از تو چشماش خوند. قطره اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه م افتاد.منیر حال خراب دلمو نمی فهمید و من هم ازش انتظاری نداشتم.با صدای آروم ولی لرزونی پرسیدم کی اومدن؟ منیر که معلوم بود حسابی ترسیده گفت نمیدونم،اصلا من غلط کردم. دروغ گفتم اونارو خان فرستاده. می دونستم ترسیده که من حرفی بزنم و اونوقت مامان حسابشو برسه. اما گفتم بخدا چیزی نمیگم. حرفی نمیزنم، فقط بگو کی اومدن؟کیا اومدن؟ منیرگفت تورو خدا ول کن قمرتاج، اصلا من غلط کردم بهت گفتم. من نبودم. بعدم دوباره کوبید تو دهن خودش. گفتم تورو خدا بگو منیر، حالمو نمی بینی ؟ حالا که گفتی همه چیزو بگو. منیر وقتی دید دارم بهش التماس میکنم با تردید آب دهنشو قورت دادو گفت سه شب پیش بود که اکرم خانوم و عباس آقا و حامدو مادرش اومدن اینجا. انگار عباس آقا اینا بهشون گفته بودن تو عروسی کردی، ولی حامد باور نکرده بود.اون پارچه ها رو مادرش آورد وگفت ما اینا رو به نیت قمرتاج خانوم گرفتیم. اما انگار قسمت این دوتا جوون با هم نبوده، اما حالا خواهش میکنم این پارچه هارو هرچند ناقابله به عنوان کادو عروسی از طرف ما بدین به قمرتاج جان.بعدم آهی کشیدو گفت ایشالا که خوشبخت بشه و با دلخوشی تنش کنه. منیر انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت قمرتاج مادرحامد از صداش معلوم بود که داره گریه میکنه.مامان نمیخواست پارچه هارو قبول کنه اما اینقدر مادر حامد اصرار کردکه قبولشون کرد. پرسیدم خود حامد چی گفت؟ منیر نگاهی بهم کردو گفت اون حرفی نمیزد. اما موقع رفتن معلوم بود که خیلی ناراحته، چند بارم سرشو برگردوندو اتاقو نگاه کرد. انگار باورش نمی شد تو عروسی کردی. پرسیدم مادرش چه شکلی بود؟ منیر گفت مادرشم قد بلند بود و کمی چاق بود. من از پشت پنجره دیدمشون. تاریک بود، زیاد چهرشون مشخص نبود. اینارو هم که گفتم پشت در گوش وایساده بودم. قمرتاج تورو خدا چیزی نگی ها، مامان منومیکشه بفهمه بهت گفتم.منیر قسمم میداد که حرفی نزنم و به روی خودم نیارم. اما من فقط حرکت لبهاشو میدیدم .تو دلم عزای بزرگی برپا بود و اشک هام از ته قلبم می جوشید و ازچشم هام فرو می افتاد. حامد مثل آبی بود که ماهی بیرون افتاده از تنگ آب و نجات می داد. ولی این آب دیر به این ماهی مرده رسیده بود. اولین باری که دیدمش وشعر محلی که برام خوند، تمام حرف هامون، همه رو دوباره مرور کردم. دلم میخواست میتونستم حامدو ببینم و ازش بپرسم چرا اینقدر دیر اومده، اما اینکار ممکن نبودو من الان زن هادی بودم.حتی فکر کردن به حامد گناه محسوب می شد. منیر همش قسمم میداد که گریه نکنم و میگفت مامان بفهمه گریه کردی متوجه می شه که من بهت گفتم. تورو خدا قمرتاج منو نده زیر کتک مامان. خودم هم نمی خواستم گریه کنم، اما دلم آروم نمی شد.کتک هایی که از هادی سر هیچ و پوچ اونم تو ماههای اول زندگیم خوردم و مقایسه کردن رفتارش با حامد مثل مشت محکمی بود که به صورتم میخورد و دردمو بیشتر میکرد. چشم هام از شدت گریه ورم کرده بود و منیر بیچاره از ترس فهمیدن مامان رنگش پریده بود. دلم میخواست برم بیرون و از مادرم بپرسم اینکه مارو به هر قیمتی شوهر میده چه لذتی داره براش؟ اما میدونستم برای مادرم مهم نیست و این وسط فقط منیر ضرر میکنه. رفتم حیاط و آبی به دست و صورتم زدم.مادرم مشکوک نگاهم کردو گفت چرا گریه کردی؟ گفتم یاد برادرهام افتادم، دلم گرفت.انگار فهمید دروغ میگم اما همینکه جرات راست گفتنو نداشتم براش کافی بود. رفت که از تو کوچه هاشم و کاظم رو صدا کنه. بابام با اصغر رفته بودن شهرو ما ناهارو بدون حضور اونا خوردیم . مادرم پای سفره مثل کسی که دنبال سرنخ یا مدرک جرم میگرده، من و منیر رو زیرنظر داشت و مدام نگاهمون میکرد. بغض راه گلومو بسته بود و اجازه نمی داد یه لقمه هم از گلوم پایین بره. اما ازترس مامانم هرجور شده کمی غذا خوردم. سفره رو جمع کردیم و به مادرم اصرار کردم که با منیر بریم چشمه و ظرفهارو بشوریم . مادرم که چپ چپ نگاه به منیر می کرد گفت اولا که خودت میدونی ظرفهارو جمع میکنیم و فردا صبح بدری و خاتون میبرن چشمه میشورن. دوما همین مونده منیر بره چشمه تا آبروم بره .اصلا تو اینجا مهمونی، چیکار داری ظرفا رو کی می شوریم.بعدم زیر کرسی دراز کشیدو خوابید. ادامه فردا شب ان شاءالله
دلم میخواست میدونستم مادرم پارچه هارو کجا قایم کرده تا یکبار دیگه نگاهشون میکردم. مطمئن بودم اونا رو خود حامد خریده و برای خرید هر کدومشون کلی ذوق کرده، اما پیدا کردنشون محال بود. برای اینکه مامانم بیدار نشه چهارتایی رفتیم تو اتاق، منیر نگاهی به لباسم کردو گفت چقدر رنگ سبز بهت میاد. نگاه به لباسم کردم و یاد کتکی که از هادی خوردم افتادم .آهی کشیدم و نشستم از فردای عروسی تا همون لحظه که پیش منیر بودم وبراش تعریف کردم. منیر هم ساکت و آروم به حرفهام گوش می داد.وقتی حرفهام تموم شد گفت قمرتاج خوبیش اینه که هادی دیوونه نیست. سعی کن با محبت و حرف زدن خودت سر براهش کنی و زندگیتو بسازی.اینجا تو این خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرت نیست. خوب میفهمیدم منیر از چی داره حرف میزنه و بهش گفتم خیالت راحت منیر قول میدم به حرفهات گوش کنم. غروب هادی اومد دنبالم.برای بچه ها آبنبات قیچی خریده بودو مادرم با خوشحالی ازش پذیرایی میکرد. بعد از شام برگشتیم خونه، توراه هادی گفت قمرامروز که توخونه نبودی، خونه خیلی سوت و کور بود.من اصلا دلم نمیخواست برم خونه.تا دیدم هادی مهربون شده زود گفتم قول بده دیگه منو نزنی. هادی نگاهی بهم انداخت و گفت تو عصبانیم نکن، وگرنه من که کاری به کارت ندارم. وقتی دیدم هادی قبول نمیکنه مقصره، دیگه حرفی نزدم. چندروز بعد توی حیاط مشغول لباس شستن بودم که زهرا خوشحال از دراومد تو و تا منو دید بغلم کردو بوسیدو قربون صدقه م می رفت. از کارش تعجب کردم و گفتم چه خبره زهرا خوشحالی؟ گفت قدمت خیربوده. درست از وقتی تو عروس ما شدی. چقدر قدمت خیره برامون بزار منم دستمو به سرت بکشم تاخدا دامن تورو هم سبز کنه. ننه جان تا خبرو شنید رفت و اسفنددود کرد و دور سر هر دومون چرخوند. بوی اسفند که بهم خورد انگار ته دلمو چنگ زدن و شروع کردم به عق زدن.من حالم بهم میخورد و ننه جان قربون صدقه م میرفت.بعدم گفت چیزی نیست ننه جان بار شیشه به خودت داری. باورم نمی شد.چون با کتکی که من خورده بودم، حتی اگه حامله هم بودم بچه باید میفتاد. تو دلم گفتم خدایا اگه حامله هم هستم کاری کن هادی دیگه منو نزنه. زهرا اون روز خونه ما موند تا شب هم شوهرش بیاد.غروب وقتی هادی اومد و ننه جان بهش گفت من حامله م، نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. از عکس العملش ناراحت شدم. ولی با خودم گفتم شاید بخاطر خجالت از ننه جان و زهراست. از اون به بعد زهرا تقریبا هرروز خونه ما بود و میگفت چون ویارش زیاده و حالش خیلی بد میشه، نمیتونه غذابخوره. ولی وقتی هم می اومد خونه ما، تو تمام کارها به من کمک می کرد‌. بودن زهرا برام یه دلخوشی بزرگ محسوب می شد.چون خیلی مهربون بود و همیشه هوامو داشت. ننه جان دوباره خودش شیرگاوها رو می دوشید و هادی هم طویله رو تمیز میکرد. باورم نمی شد هادی اینقدر کمکم کنه و مواظبم باشه.از اینکه باردار بودم خیلی خوشحال بودم و همش دعا می کردم بچه م دختر باشه تا جای همه نامهربونی هایی که مادرم با ما داشت، من با دخترم مهربون باشم و براش مادری کنم. هر چیزی که دلم میخواست هادی برام میخریدو به خونه می آورد.ننه جان از اینکه اخلاق هادی تغییر کرده بود،همش خداروشکر میکرد. وقتی مادرم به خونمون اومد ننه جان بهش گفت که من باردارم. مادرم الهی شکری گفت و بعدش روبه من گفت دیدی حالا من خیر و صلاحتو میخواستم. حرفهای مادرم مثل خنجری بود که تو قلبم فرو می رفت. اما همینکه هادی دیگه منو نمی زد و با شنیدن خبر بارداریم سر به راه شده بود، راضی بودم و توقع دیگه ای نداشتم. احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده. ننه جان هر بار من و زهرا پیش هم بودیم برامون اسفند دود می کردو یه تخم مرغ دور سر هردومون میچرخوندو میکوبید تو کوچه تا چشم بد ازمون دورباشه. همیشه میگفت صلوات بفرستید تا آل ازتون دورباشه وبهتون صدمه نزنه. روزها پشت هم می گذشت وشکم من هر روز بزرگتر می شد.زهرا هر چیزی که خودش هوس میکرد بخوره، ازش برای منم می آورد و به منم میگفت هرچی خوردم براش نگه دارم.
عید گذشته بود و اردیبهشت ماه از راه رسیده بود.تقریبا شش ماهه باردار بودم.ابرهای سیاه مدام توی آسمون بودن ومیباریدن.همه کشاورزا خوشحال بودن و بقیه هم خداروشکر میکردن. هادی در چاه رو باز میکرد و توی حیاط هم جوی های کوچیکی درست کرده بود تا آب مستقیم به داخل چاه بره. باید حتما حمام می کردم. ازصبح زود کارهارو انجام داده بودم تا به دهمون برم.بقچه لباس ها رو گرفتم دستمو به راه افتادم. بارون شدت خیلی بیشتری گرفته و صدای رعدو برق آدم رو میترسوند.با بارش بارون وخیس شدن لباس هام کمی سردم شده بود وسعی می کردم تندتر راه برم. حمام ده اول روستا قرار داشت و این برای من خیلی خوب بود.وقتی رسیدم حمام روی سکو نشستم تاکمی نفسم جا بیاد.حمام خیلی شلوغ نبود. اماصدای حرف زدن همون چند نفر هم توی حمام پیچیده بود و گوشو اذیت میکرد. یکم که گذشت لیلاخانوم هم بابچه هاش اومد توی حمام. اول یکمی نگاهم کردو بعد پرسید کی اومدی؟ لبخندی زدم و گفتم تازه رسیدم. تو راه خسته شدم، نشستم نفسم جا بیاد. گفت پس نرفتی خونه مادرت؟ گفتم بعدازحمام میرم، اینجا سر راه بود. لیلا خانوم آهان کشداری گفت و شروع کرد به درآوردن لباس های خودش و بچه هاش.وقتی وارد خزینه شدم احساس کردم همه یه جوری نگاهم میکنن.اما اهمیت ندادم و زود خودمو شستم و اومدم بیرون. از آقا حمدالله تنها بقال ده، یکم آبنبات برای بچه ها خریدم و محکم گوشه روسریم گره ش زدم. تقریبا نزدیکای خونمون بودم که صدای گریه از توی خونه شنیدم. سرعتمو یکم بیشتر کردم. در باز بود ورفتم توی حیاط. زیر بارش شدید بارون بیشتر همسایه ها به صورت دایره ای دور مادرم و منیر و گرفته بودن و بعضی ها گریه میکردن و بعضی ها پچ پچ میکردن. منیر با صدای بلندی گریه میکردو از صدای مادرم مشخص بود که میخواد آرومش کنه. بدری و خاتون گوشه حیاط نشسته بودن، اونا هم گریه میکردن.وقتی این صحنه ها رو دیدم پاهام دیگه همراهیم نمی کردن که راه برم.خاطره مرگ برادرهام یکی یکی زنده می شد و دلم میخواست فکر کنم مادرم منیرو کتک زده که منیر داره گریه میکنه. همسایه ها تا منو دیدن دوباره شروع کردن به پچ پچ. جلوتر که رفتم صورت منیر از شدت چنگ زدن غرق خون بودو موهاش پریشون از زیر روسری نیمه بسته زده بود بیرون و هی داد میزد و گریه میکرد. وقتی دیدم مادرم گریه نکرده و داره منیرو آروم میکنه، خیالم کمی راحت شد. منیر که تازه منو دیده بود،باصدای بلندتری جیغ کشیدو گفت دیدی قمرتاج بدبخت شدم؟دیدی خدا بچه مو ازم گرفت؟دیدی چه خاکی به سرم شد؟ معنی حرفهاشو نمی فهمیدم و بقچه به دست با اشک هایی که ازدیدن حال خراب منیر پایین می ریخت پرسیدم چی شده؟ منیر دست هاشو میبرد بالا و میکوبید توی سرشو میگفت بچه م مرد.بچه مو آب چشمه با خودش برد.مادرم دست های منیرو محکم گرفته بود.میخواست نزاره خودشو بزنه و همش می گفت اینا مصلحت خداست. صبور باش دختر .پس من چی بگم که پنج تا پسرمو خدا تو یه سال ازم گرفت. معلوم بود مادرم هم ناراحته، اما داره خودداری میکنه تا منیر آروم شه.شاید این اولین بار بود اینهمه محبت تو نگاهش بود. باشنیدن حرفهای منیر بقچه از دستم افتاد و بعدش خودم زمین خوردم. باورم نمی شد خدا تنها دلخوشی منیرو هم که فقط گاهی از دور نگاهش میکرد رو هم ازش گرفته باشه. اگه منیر تا اون روز زنده مونده بود،فقط بخاطر حوریه بود.نا خودآگاه نگاهم سمت خاتون کشیده شد.خاتونی که همش پنج سالش بود و شش ماه از حوریه بزرگتر بود.جیگرم سوخت و آتیش گرفت و شروع کردم به گریه کردن . همسایه ها میگفتن گریه نکن، برای بچه ت خوب نیست. اما مگه میشد گریه نکرد.حوریه ای که فقط چهار سال رنگ مادر به خودش دیده بود و پدرش یه دیوونه بود. یاد وقتی که منیر با حوریه اومده بودن خونه مون و حوریه رو به سینه م چسبونده بودم تا کتک خوردن مادرشو نبینه افتادم.یاد وقتی که بهجت خانوم اومدو حوریه رو با خودش برد.یاد نگاه معصومش که مثل مادرش مظلوم و ساکت بود.حالا دیگه مادرم منیرو آروم میکردو همسایه ها منو. به نظرم چون سن حوریه کمتر بود داغش سنگین تر بود و بیشتر آدمو میسوزوند. منیر وقتی شنیده بود، به خونه خان رفته بود و اونا راهش نداده بودن.اصغر و کاظم و بابام و مردهای ده با نوکرهای خان رفته بودن تا جنازه حوریه رو پیداکنن. اشک های منیر همه رو آتیش می زدو می سوزوند.منیر آروم و قرار نداشت و به زور از خونه بیرون رفت ونشست اول ده که اگه حوریه رو آوردن بتونه ببینتش. من و مادرم هم باهاش رفتیم. بارون دیگه شدت قبل رو نداشت و نم نم میبارید. منیر همچنان زجه میزد و مادرم آروم آروم گاهی برای حوریه و گاهی اسم برادرهامو می آورد و هربار برای یکیشون گریه می کرد.
خبر به ده بالا هم رسیده بود و ننه جان و خاله و هادی هم اومده بودن. شب شده بود ومردای ده هنوز جنازه حوریه رو پیدا نکرده بودن. چون هوا تاریک بود و جایی مشخص نبود، برگشته بودن خونه تا فردا دوباره برن و دنبال حوریه بگردن. میگفتن خان کلفتی که حوریه رو با خورش به چشمه برده،تاسرحد مرگ کتک زده و توی طویله زندانیش کرده تا بعدا تکلیفشو مشخص کنه. ننه جان نگران من بودو من نگران منیری که دیگه نه صداش در میومدو نه جایی ازصورتش سالم مونده بود. اونشب تا صبح همسایه هابه خونه ما می اومدن ومی رفتن و به منیر دلداری میدادن. هر بار ذهنم پر می زد به شبی که منتظر برگشتن احمدو رضا بودیم.انگارداغ حوریه،همه داغ ها رو تازه کرده بودو ما رو آتیش میزد. به هرجون کندنی بود اونشب رو گذروندیم و دوباره پدرو برادرم و مردای ده و نوکرهای خان به اضافه هادی رفتن تاحوریه رو پیدا کنن. مردا که رفتن منیر دوباره چادرشو زد سرشو رفت که اول ده بشینه.منم چادرمو پوشیدم وبا چند تا از همسایه ها و مادرم همراهش رفتیم. ظهر شده بود وخاله زینب وننه جان اومده بودن که منو برگردونن خونه.ننه جان همش نگران بود برای بچه اتفاقی بیافته، امامن دلم راضی نمیشد منیرو بزارم وبیام. نزدیکای غروب بود که چند تا مردغریبه بچه ای رو روی دست گرفته بودن وبه سمت ده ما میومدن. منیر با دیدنشون شروع کرد به گریه کردن ودوید سمتشون.وقتی به مردها رسیدو بچه رو دید،جیغ زد واز هوش رفت. مادرم تو سرو صورت خودش میکوبید وقربون صدقه قدوبالای کوچیک حوریه می رفت. توی ده قیامت به پا شده بود وتا بحال ندیده بودم مردم برای کسی تا این حد عزاداری کنن. مادرم بچه رو از مرد غریبه گرفت و همه جای بدن حوریه رو میبوسید. خبر به گوش خان هم رسیده بود واهالی خونه خان هم با شیون و زاری اومدن. سرور خانوم بدن بی جون حوریه رو از مادرم گرفت و همه با هم راه افتادیم به سمت خونه خان. خونه خان یکپارچه سیاهپوش شده بودو مثل عروسی منیر و عبدالله باز همه ده اونجا جمع شده بودن. عبدالله هم با همه دیوونگیش سیاه پوشیده بودو تو سروصورت خودش میزد. آخر شب هرکاری کردیم منیر به خونه برنگشت و با پدرومادرم و اصغر خونه خان موندن. ننه جان میگفت شگون نداره زن حامله چشمش به مرده بیفته و بچه ش چشمش شور میشه. منم میخواستم کنار منیر بمونم وآخر حریف ننه جان نشدم و با اونا برگشتم به خونه. قرار بود فردا به گورستان ده بریم و حوریه رو به خاک بسپاریم.تاصبح چشم روی هم نزاشتیم وبا طلوع آفتاب به سمت خونه خان براه افتادیم. ازچشمهای منیر و مادرم معلوم بود که تا صبح نخوابیدن.منیر بالای سر حوریه نشسته بود وگریه میکرد.سرور خانوم‌ هم حالش خیلی بد بودو با صدای گرفته از خاطرات حوریه تعریف میکرد وخودشو میزد. نیم ساعتی که گذشت،مردم ده اومدن. همه با هم به سمت گورستان ده به راه افتادیم. منیر مدام از حال می رفت و وقتی هم که حالش بهتر میشد شروع میکرد به زدن خودش. وقتی حوریه رو به خاک سپردیم همه برگشتن خونه خان، اما من و مادرم چون منیر از قبرجدا نمی شد همونجا کنار منیر موندیم. پدرم و برادرم همراه هادی و خانواده ش برگشتن خونه ما.بعد از یک ساعت به هر زحمتی بود منیرو راضی کردیم وبرگشتیم خونه.منیر خودشو مقصر مرگ حوریه میدونست و میگفت اگه من بالای سرش بودم الان بچه م زیرخاک نمیخوابید. بی تابی منیر منو یاد بی تابی های مادرم تو مرگ برادرهام مینداخت و باورم نمی شد منیری که صدا ازش در نمی اومد، اینطوری از مرگ بچه ش زجه میزنه. غروب که شد منیر چادرشو سرش کرد و یه گرد سوز گرفت دستش تا بره گورستان. همش میگفت حوریه بچه س از تاریکی میترسه و مادرم نمیزاشت که بره. بلاخره منیر اینقدر گریه کردو التماس اصغر کرد که با اصغر به گورستان رفتن تا چراغ گردسوزو بزارن روی قبرحوریه. بعد از شام هادی و ننه جان و خاله زینب به خونه برگشتن. اما من از هادی اجازه گرفتم که تا سوم حوریه کنار منیر بمونم.
بعد از سه روز ننه جان و زهرا اومدن دنبالم و منو به خونه بردن.وقتی به خونه برگشتم اصلا دست و دلم به کار نمی رفت و فقط به خونه مون و منیر فکر میکردم. اما هر دوسه روز درمیون به دهمون میرفتم تا بیشتر کنار منیر باشم.هر چند که به قول مادرم داغ اولاد داغی بود که هیچ وقت سرد نمی شد. اما حال منیر رفته رفته کمی بهتر شده بودو کمتر بی تابی میکرد. نیمه های مرداد ماه بود و زهرا خونه ما بود.از صبح که اومده بود همش می گفت دلم درد میکنه و به دستور ننه جان مدام توی اتاق راه می رفت.با اینکه قبلا زایمان مادرمو دیده بودم، اما وقتی حال زهرا رو می دیدم می ترسیدم.ننه جان همش نگران بودو به زهرا می گفت باید خونه خودت می موندی ننه،اومدی اینجا چیکار؟همه توی اتاق ما جمع شده بودن و معصومه آب گرم کرده بود و یه دست رختخواب هم برای زهرا گوشه اتاق پهن کرده بود.معصومه همش به زهرا سفارش میکرد اگه دردش خیلی بیشتر شد، بهمون خبر بده که رضا رو بفرستیم دنبال قابله.حدود یکساعت که گذشت درد زهرا بیشتر شد و رضا رفت دنبال قابله.اما تا قابله بخواد بیاد زهرا حالش بدتر شد و ننه جان بچه شو به دنیا آورد.بچه زهرا یه پسر خوشگل با پوست گندمی و موهای مشکی بود.زهرا از اینکه بچه ش پسره بلند بلند خداروشکر می کرد.به من می گفت قمر تو هم امروز فردا زایمان میکنی و بچه توهم پسر میشه، چون من دستمو روی سرت کشیدم.ننه جان زود یکم آرد وچند تا تخم مرغ چرخوند دور سر زهرا و بچه ش، گذاشت کنار تا بعدا صدقه بده تا بلا از زهرا و بچه ش دور شه.بعدم یه قرآن کوچیک آورد و گذاشت زیر بالش هردوتاشون.قابله وقتی اومدو دید زهرا زایمان کرده، اخم هاشو تو هم کشید و گفت چون منو تا اینجا کشوندین باید دستمزد منو بدین.ننه جان هم از شیری که صبح دوشیده بود، توی دبه ریخت و با کمی پنیر خونگی وتخم مرغ بجای دستمزد به ننه هاجر داد.ننه جان دوباره رضا رو فرستاد ده ما، تا به کبری خانوم بگه زهرا زایمان کرده و اونا هم بیان خونه ما.بااومدن اونا و رفت و آمدی که توی خونه بود، کار من بیشتر شده بود وننه جان هم بخاطر زهرا خیلی وقت نمی کرد به من کمک کنه.شوهر زهرا تا یکم کارش توی صحرا سبک می شد، زود به خونه می اومد تا کنار زهراو بچه باشه و همین موضوع باعث می شد هادی مدام بهم چشم غره بره و منو دعوا کنه.منم سعی میکردم زیاد توی اتاق نباشم و بیشتر وقتمو توی مطبخ یا طویله می گذروندم تا این چند روز بگذره و زهرا به خونه خودشون برگرده.مدتی که زهرا خونه ما بود,همش استرس داشتم که کاری نکنم که هادی عصبانی شه اما هربار که هادی منو می دید با اخم غلیظی نگاهم میکرد. کبری خانوم هر روز به خونه ما می اومد و عصر که میشد به ده بر میگشت.بخاطر نگهداری از زهرا نمی تونستم به دهمون برم و تو اون مدت هم مادرم یکبار بهم سرنزده بود.شب هفتم زهرا از راه رسیده بود وهمه تو اتاق خاله زینب جمع شده بودن.ننه جان خانواده منم دعوت کرده بود که مادرم ناخوش احوالی منیرو بهونه کرده بود و نیومدن.شوهر زهرا بازهرا خیلی مهربون بود.با اینکه اون زمان ها اسم بچه هارو بزرگترها میزاشتن اما از زهرا پرسید چه اسمی دوست داری برای بچه بزاری؟کبری خانوم با شنیدن این حرف رنگش عوض شدو گفت وا پناه برخدا، نه حرمتی مونده و نه احترامی و چادرشو توی صورتش کشید.معلوم بود کبری خانوم حرمت نگه میداره و داره جلوی زبونشو میگیره.شوهر زهرا هم گفت بچه خودمه، دلم میخواد اسمشو مادرش بزاره.ننه جان که دید الانه که دعوا راه بیافته زود به زهرا اشاره کردو زهرا هم گفت که منم دلم میخواد مادربزرگش اسمشو بزاره.کبری خانوم که خیلی از این حرف خوشش اومده بود قری به سر و گردنش دادو گفت البته چه فرقی میکنه ولی به یاد شوهر خدابیامرزم، اسم بچه رو مراد میزاریم.دلم میخواست حالاکه شب هفتم زهرا تموم شده به خونه شون برن. اما ننه جان به کبری خانوم گفت یازدهم که بگذره خودم میارمش.ماه آخرم بودو فشار اونهمه کار، حسابی منو از پا در میاورد.از صبح کمرم درد می کردو ننه جان میگفت الان وقت زایمانت نیست و کمردردت بخاطر کار کردنه. گفت که از فردا دوباره خودش هم بهم کمک میکنه. سفره شام رو پهن کرده بودیم و مشغول غذا خوردن بودیم که یهو درد خیلی زیادی توی کمرم پیچید.تا بحال اینطور دردی نکشیده بودم و ناخودآگاه آخی گفتم. ننه جان باهول همش میپرسید چی شده؟ اما من از وحشت نگاه هادی، زبونم قفل شده بودو درد از یادم رفته بود. نمی دونستم چی باید بگم تا بقیه دوباره مشغول غذا خوردن بشن. برای همین زود بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.نگاه هادی رو میشناختم و می دونستم که الان از دستم عصبانیه، اما از ابنکه باردار بودم و بخاطر بچه منو نمیزد خیلی خوشحال بودم.یکم که گذشت دوباره رفتم توی اتاق و مشغول خوردن غذا شدم .
چون ما فقط یه اتاق داشتیم و کبری خانوم تنها بود،شوهر زهرا شب ها به خونه خودشون برمیگشت.اونشب هم رفته بود و همه توی رختخواب دراز کشیده بودیم. تازه چشمهام گرم خواب شده بود.احساس کردم هادی از جا بلند شدو بعد بالشتو برداشت.میخواستم ببینم کجا میره که بالشتو گذاشت روی صورتم و محکم فشار داد.راه نفسم بسته بودو هرکاری میکردم نمیتونستم بالشتو از روی صورتم بردارم.پاهامو محکم به زمین می کوبیدم تا ننه جان یا زهرا به کمکم بیان.ننه جان که انگار ازشنیدن سرو صدا کلافه شده بود گرد سوزو روشن کردو مارو دیده بود. با دادو بیداد اومد به سمت هادی.ننه جان وزهرا به زور هادی عقب کشیدن.نفسم سخت بالا و پایین می شد ومدام سرفه میکردم.بخاطر ضربه هایی که با پاهام به زمین کوبیده بودم کمرم خیلی درد میکرد.زهرایه لیوان آب بهم داد و همش هادی رو سرزنش میکرد که چرا با این طفلک اینطور رفتار می کنی؟نمیگی بچه داره خدا قهرش میاد.هادی رو دیگه خوب میشناختم. میدونستم خیلی بددله و تا حرص دلش خالی نشه ول کن من نیست.هنوز توی چشمهاش برق عصبانیت بود!برای اینکه دلش خنک بشه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه، شروع کردم به زدن خودم و بلند بلند گریه کردن. بچه توی شکمم ترسیده بودو مدام تکون می خورد.خاله زینب و معصومه اومده بودن تا ببینن چه خبره و با ترحم به من نگاه میکردن و هی از ننه جان و زهرا می پرسیدن چی شده! احمدم که می دونست هادی بد دله، همونجا توی حیاط وایساده بود.از اونهمه بدبختی خودم، دلم برای خودم می سوخت و اشک هام بند نمی اومد.ننه جان توی سر هادی کوبیدو گفت زورت به این دختر می رسه، اخه تو از خدا نمی ترسی؟هادی هم مثل همیشه زل زده بود به زمین و حرف نمیزد.خاله و معصومه و زهرا و ننه جان و حتی احمد از توی حیاط هادی رو نصیحت میکردن. هادی هرچند لحظه یکبار سرشو بالا میاورد و با چشم های سرخ از عصبانیتش به من نگاه می کرد.یکم که گذشت خاله و معصومه رفتن و ننه جان رختخواب منو پیش خودش پهن کرد و گردسوز و خاموش کردتا بخوابیم.تا صبح از ترس هادی خواب به چشمهام نیومد.درد شدیدی توی دل و کمرم احساس میکردم، ولی از ترس هادی جیک هم نمی زدم. دم دمای صبح بود که چشمهام گرم خواب شدو خوابم برد.وقتی بیدار شدم هادی رفته بود و زهرا هم بقچه لباس هاشو گذاشته بود پایین خونه و داشت مراد رو قنداق میکرد.از همه شون خجالت می کشیدم و نمیدونستم اگه پرسیدن چرا هادی میخواست خفه ت کنه چی جواب بدم.زهرا که دید بیدارم، گفت قمرتاج خوبی؟بخدا روسیاهم پیشت قمر.خدا منو ببخشه که اینقدر اینجا موندم تا هادی بخاطر ما تورو بزنه.بخدا صد بار به شوهرم گفتم زیاد نیاد اینجاها، ولی میگفت بخاطر مراد دلش تنگ میشه.من امروز میرم ولی تورو خدا تو منو حلال کن. زهرا حرف میزدو من آروم آروم اشک می ریختم.هادی غرورمو پیش همه شکسته بودو دلم میخواست این بچه توی شکمم نبود واز اینجا می رفتم.زهرا تا دید دارم گریه میکنم، اومد پیشم نشست و گفت گریه نکن تورو خدا، هادی یکم بد دله، اونم بچه به دنیا بیاد از سر ش میفته. آهی کشیدم و گفتم ننه هم میگفت که فکر می کرده هادی زن بگیره دست بزنش از سرش می افته و دوباره شروع کردم به گریه کردن.ننه جان که رفته بود کهنه های مرادو بشوره از در اومد تو با دیدن من سرشو انداخت پایین.بعدم چادرشو سرش کردو گفت من برم زهرا رو بزارم خونه ش و برگردم.با اینکه هادی صحرا بود اما از اینکه اونا برن و من توی خونه بمونم میترسیدم. برای همین زود بلند شدمو و گفتم منم میام که بقچه ها رو بیارم.وقتی با ننه جان به خونه برگشتیم، جای خالی زهرا و مراد خیلی معلوم بود. اما من خیالم راحت بود که دیگه شوهر زهرا به اینجا نمیاد.شهریور داشت به نیمه می رسید.از صبح که بیدار شده بودم دل درد و کمردرد امونمو بریده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.ننه جان که حال مو دید رضا روفرستاد دنبال ننه هاجر که اینبار هم دیر نرسه و بعدش بره به مادرم خبر بده.بعدم به من گفت که توی اتاق راه برم و خودش آبو گذاشت که گرم شه. بعدم گوشه اتاق رختخواب پهن کرد تا من بخوابم. مادرم تو این مدت به من سر نزده بود وحتی برای بچه وسیله ای نیاورده بود. ننه جان با پارچه هایی که توی خونه داشتیم برای بچه یه دست لباس دوخته بود وقنداق آماده کرده بود. ننه هاجر اومده بود و مادرم پیغام فرستاده بود که هروقت زایمان کرد خودم میام.ننه هاجر مدام غر می زد و هادی و احمد از صحرا برگشته بودن. با اومدن اونا جرات ناله کردن نداشتم و مدام لب هامو گاز میگرفتم تا صِدام در نیاد.اونشب ننه جان از ننه هاجر خواهش کرد که شب خونه ما بخوابه. ننه هاجرم با اکراه که باید برم و مگه فقط این یه نفر توی این چند تا ده پا به ماهه و همه به من احتیاج دارن قبول کرد شب خونه ما بمونه.
از شدت درد به خودم می پیچیدم.هادی تو اتاق خاله زینب خوابیده بود. اما باز میترسیدم صدام در بیاد و هادی بشنوه. اما دیگه دم دمای صبح بود که طاقتم تاق شدو صدای دادم به هوا رفت. ننه هاجر چینی به پیشونیش انداخت و گفت حالا دیگه وقتشه بخواب سرجات، دختر از دیشب سرمونو بردی. به سختی جون کندن بچه به دنیا اومدو ننه هاجر همش به من غر میزد که چرا کولی بازی درمیاری، والا ما هشت تا هشتا بچه زاییدیم یه دونه از این اداها از خودمون در نیاوردیم. دردم اینقدر زیاد بود که یادم رفت بپرسم بچه چیه! ننه جان زود بچه رو از دست ننه هاجر گرفت و مشغول تمیزکردن شد.وقتی خوب تمیزش کرد بچه رو گرفت سمت من و گفت ببین قمرجان خدا چه پسرخوشگلی بهت داده، بیا قشنگ نگاش کن خستگی از تنت دربره. جونی توی تنم نمونده بود.ولی ننه جان راست می گفت. بچه رو که دیدم مهرش تاعمق وجودم رفت ولبخند بی جونی زدم. مثل پسر زهرا کمی سبزه بودو موهاش سیاه بود. ننه جان لباس هایی رو که دوخته بود،پوشید تن بچه و گذاشتش کنار من. ننه هاجر مدام غر میزد که دستمزد منو بده برم از دیروز اینجا اسیرشدم. خدامی دونه الان چندتا زن پا به ماه منتظر من موندن. ننه جان همونطورکه با خوش خلقی قربون صدقه ننه هاجر میرفت،شیروپنیر و نبات وآرد وکمی بلغور وجو داد دست ننه هاجرو ازش تشکرکرد. ننه هاجر که دیگه دستمزدشو گرفته بودو خیالش راحت شده بود، برای عاقبت بخیری بچه دعا کردو رفت. با رفتن اون، خاله زینب ومعصومه زود اومدن توی اتاق تا بچه روببینن.معصومه بعد از رضا، خدا بهش بچه ای نداده بودو خاله زینب بعد از گرفتن بچه اونو کمی بالا برد و گفت خدا بحق این نعمت اول صبح دوباره دامن عروس منم سبز کن و بعدش صلواتی فرستاد. چشمهای معصومه غمگین شدو گفت من برم آقا هادی رو صدا بزنم تا بیاد و پسرشو ببینه. هادی که اومد توی اتاق، ننه جان زود بچه رو برداشت و برد نشونش داد. هادی با دیدنش لبخندی زدو بچه رو از ننه جان گرفت و همونجا گفت ننه جان اسمشو چی بزاریم . ننه جان خندید وگفت هولی مگه پسر جان؟ یکم صبر کن. هادی گفت حالا اسمشومیزاریم تا بعد، نمیشه که تا شب هفت بچه اسم نداشته باشه. ننه جان گفت تا شب هفت محمد صداش میزنیم تا بعدا براش اسم بزاریم. از دیدن خوشحالی هادی به خودم افتخار می کردم و با خودم گفتم حتما این بچه باعث خوشبختیم میشه و رنگ و روی شادی رو به این خونه میاره. فردا صبح هادی زودتر از همیشه بلند شدو از خونه رفت بیرون.با اینکه رضا برای مادرم خبر برده بود که زایمان کردم، اما هنوز مادرم به خونه ما نیومده بود و ننه جان از من مواظبت میکرد. غروب که شد هادی با مادرم به خونه ما اومد.توی دستش دو تا پلاستیک کوچیک بودو از در که اومد تو زود پلاستیک ها رو داد به من و گفت ببین برای محمدچی خریدم. پلاستیک ها رو که نگاه کردم دو دست لباس برای محمد بود و دو تا کلاه نخی. هادی با ذوق منو نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل من چیه، از دیدن نگاهش خنده م گرفت و گفتم خیلی قشنگن، دستت درد نکنه. مادرم که رفتار هادی رو دید با غرور اومدو بچه رو گرفت تو بغلش و مشغول عوض کردن لباس های بچه شد. مادرم‌ همینکه لباس های بچه رو عوض میکرد، برای منم توضیح میداد باید چیکار کنیم و چطوری بچه رو بغل بگیرم.بعد که حرفهاش تموم شد، محمدو داد بغل من و گفت حالا بگیر ببینم فهمیدی چی گفتم. توی دلم از اینکه مادرم یک روز دیرتر اومده بود کنارم، ناراحت بودم.میخواستم بگم دیروز که نبودی ننه جان بهم گفت و یادم داد چیکار کنم. اماچون می ترسیدم قهر کنه وبره، آروم گفتم بله یادگرفتم ومشغول شیردادن محمدشدم.خواهرهای هادی هم به خونه ما اومده بودن و چون اتاق کوچیک بود،تعداد خیلی بیشتر به چشم می خورد. همه دورم جمع شده بودن و هرکدوم در باره اینکه محمد شبیه کیه نظر میدادن‌.
مادرم چون دیگه حال و حوصله سروصدای زیادی نداشت، گفت این تازه زایمان کرده، بخواین همینطوری دورش جمع بشین، سر دردمیگیره و یه عمری تو جونش می مونه.دیگه یا شبیه مادرشه یاپدرش دیگه،چهار روزدیگه که بزرگتر شه بیشتر ‌مشخص میشه شکل کیه. خواهرهای هادی که انتظار همچین حرفی رو نداشتن جا خوردن. می دونستم خانوم تر از این حرفهان که بخوان حرمت مادر منو بشکنن و بهش چیزی بگن. اما از اینکه ناراحت شده بودن، منم ناراحت بودم. اما نمی تونستم به مادرم حرفی بزنم. برای همین همه رفتن تو اتاق خاله زینب تا دور و بر من کمتر شلوغ باشه.اوناکه رفتن طوری که مادرم عصبانی نشه گفتم چرا این حرفو زدی، ناراحت شدن! مادرم گفت:خب بشن، چیکارکنم؟ تو خامی، جوونی، اولین زایمانته. حالیت نیست، الان سرت خالیه! صدا که بپیچه توش یه عمری سر درد میگیری. تو اون یازده روزی که مادرم کنارم بود هر بار با زبونش کسی رو می رنجوند. اما چون مادرم بود، من نمیتونستم بهش اعتراضی کنم و بقیه هم گذشتشون زیاد بودو حرفی نمیزدن. شب هفتم محمد که رسید، مهمونی کوچیکی گرفتیم و همه توی اتاق خاله زینب جمع شدیم. خانواده منم همه بجز منیر اومده بودن وپدرم با خودش دو سه دست لباس وقنداق و یک دست لباس بافتنی که معلوم بود کار مادرمه و کمی نبات که مادرم همه رو از قبل آماده کرده بود،به عنوان سیسمونی آورده بوده. ننه جان گفت حالا که تو این چند روز بچه رو محمد صدا زدیم خوب نیست اسم دیگه ای روش بزاریم. محمد اسم خوبیه و بقیه هم موافقت کردن. روز یازدهم مادرم بقچه لباس های من و محمدو جمع کرد تا به همراه ننه جان و خاله زینب و معصومه به حمام ده بریم. ننه جان نقل و نبات و شربت و هندوانه و لقمه های نون و پنیر و سبزی آماده کرده بود.توی یه کاسه ماست و شیره ریخته بود و توی سینی نون گذاشته بود تا با خودمون به حمام ببریم. توی راه، خاله زینب برای سلامتی من و بچه شعر میخوندو بقیه دست میزدن.وقتی به حمام رسیدیم اول خاله زینب ومادرم منو شستن و بعد محمدو شستن.در آخر هم ننه جان از کسایی که توی حمام بودن پذیرایی کرد. اونایی که حمام کرده بودن وبه خونه شون رفته بودن، برای چشم روشنی با خودشون ماست و پنیر و نون و نبات وتخم مرغ و از اینجور چیزا برای ما می آوردن و میدادن به ننه جان. بعد از حمام به خونه ما رفتیم.منیر آبدوغ خیار درست کرده بودو منتظر ما بود تا به خونه بریم. تا چشمش به ما افتاد زود دویدو بچه رو از بغل ننه جان گرفت و بوسید. تا عصر که اونجا بودیم منیر یک لحظه هم از محمد جدا نمی شد. حتی وقتی که محمد خواب بود، هم منیر اونو بغل کرده بود. روزها می گذشت و ننه جان توی نگهداری از محمد خیلی به من کمک می کرد.منم اخلاق هادی دستم اومده بودو تا جایی که میتونستم کاری که هادی رو عصبانی کنه انجام نمیدادم. تقریبا محمد شش ماهه بود که یه روز کاظم اومد خونه ما و گفت که مادرم گفته امروز با ننه جان بریم خونه شون. معمولا من هروقت می رفتم دهمون حمام از اونجا به خونه مادرم میرفتم.خیلی پیش نمی اومد که مادرم مارو دعوت کنه، برای همین دلم شور افتاده بود. زودآماده شدیم و همراه کاظم به خونه ما رفتیم.مادرم تا مارو دید با خوشحالی اومدو محمد رو از من گرفت و مارو دعوت کرد اتاق مهمونخونه. درو دیوارو خونه از همیشه تمیزتر بودو خوشحالی از صورت مادرم میبارید.وقتی رفتیم توی اتاق مهمونخونه چند تا طبق گوشه اتاق بود.مادرم روی طبق ها پارچه قرمز انداخته بودو خیلی چیزایی که توی طبق بود مشخص نبود. مادرم گرم خوشامد گویی با ننه جان بود که رفتم پیش منیرو ازش پرسیدم اون طبق ها مال چیه؟ منیر لبخندی زدو گفت میخوان برای زن اصغر ببرن. با شنیدن این حرف مثل کسی که توی سرش بزنن بی حرکت موندم و بعد پرسیدم مگه برای اصغر زن گرفتن؟چرا به من نگفتن؟ منیر پوزخندی زدو گفت ما هم دیشب فهمیدیم. ولی اصغر خودش خوشحاله.خداروشکر قمرتاج بلاخره یه نفر تواین خونه از اینکه ازدواج میکنه خوشحاله. پرسیدم تو دیدی زنشو؟ گفت نه، ولی تو امروز میبینیش. گفتم مگه تو نمیای؟ منیر گفت نه من حوصله ندارم. حالا عروسی که کنن میاد تو این خونه ،دیگه اونوقت میبینمش. میدونستم مادرم نمیزاره که بیاد. واسه همین گفتم تا تو نیای منم نمیرم. منیر نگاهی به من کردو گفت تورو خدا درد سر درست نکن قمر، توبرو کاری هم به کار من نداشته باش.از اینکه اصغرمیخواست زن بگیره خیلی خوشحال شدم و همش دلم میخواست زودتر بعدازظهر شه و زن اصغرو ببینم. مادرم‌چند تا از زن های فامیل و همسایه هارو هم دعوت کرده بودو به زری خانوم هم گفته بود بیاد.هرکاری کردم نتونستم مادرمو راضی کنم تا بزاره منیر هم بیاد.آخر سرهم یکی کوبید تو کمرم و گفت اگه تو هم نمیخوای بیای نیا
منیر محمدو ازم گرفت و گفت تو برو، ناراحت منم نباش. من محمدو نگه میدارم.تو راه من همه فکرم پیش منیر بود ومی دونستم دلش شکسته،اما خب مادرم حرفش یک کلام بودو کاریش نمی شد کرد. ننه جان از مادرم پرسید گوهر خانوم حالا اسم عروست چیه؟مادرم قری به سرو گردنش داد و گفت اسمش پروین دختر صنم خانومه. پروین رو سر چشمه زیاد دیده بودم و میشناختمش.لاغر بود و پوست گندمی داشت زیبایی خاصی تو چهره ش نداشت، اما دوست داشتنی بود. پنج تا خواهر بودن و فقط یه دونه برادر داشت،سه تا از خواهراش ازدواج کرده بودن و در کل خانواده خوبی بودن. به خونه صنم خانوم که رسیدیم مادرش درو باز کردو زری خانوم شروع کرد به ضرب زدن. به اتاق مهمونخونه رفتیم و یکی یکی طبق ها رو وسط اتاق گذاشتیم. زن ها کل میکشیدن و مادرم و زن عمو وسط اتاق می رقصیدن. مادر پروین با خوشحالی نقل روی سر همه میپاشیدو کل می کشید. یکم که گذشت پروین با سه تا از خواهرهاش اومدن توی اتاق و دوباره بساط ضرب زدن و دست و رقص به پا شد. از پروین خوشم می اومدو موشکافانه نگاهش میکردم تا ببینم اثری از نارضایتی توی صورتش هست یا نه.اما با دیدن لبخندش خیالم راحت شد و خدارو شکر کردم. مادرم با اومدن پروین پارچه ها رو از روی طبق ها برداشت تا چیزهایی که برای پروین آورره رو نشون بقیه بده. توی طبق اولی قندو یکم روغن و کمی گوشت و خیلی کم برنج بود.اونموقع ها بیشتر غذاها آش یا آبگوشت بود.ما سالی یکبار هم به زور برنج میخوردیم و اینکه مادرم برنج آورده بود، یعنی خیلی ولخرجی کرده بود. مادرم همه رو یکی یکی اسم میبرد و بقیه دست میزدن.برای پروین یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز خریده بودن و یه بلوز و دامن قهوه ای روشن. وقتی مادرم روسری رو نشون داد احساس کردم قلبم از جا کنده شد.یکی از روسری هایی بود که حامد برای من آورده بود و بعدش یکی از پارچه هارو هم نشون داد.با دیدن اونا بغض گلومو گرفت. با خودم گفتم چطور دلش اومده کادوهای منو به یکی دیگه میده .کاش اونارو برای بدری یا منیر نگه میداشت. اینقدر حالم با دیدن پارچه و روسری بد شده بود که دیگه نفهمیدم مادرم چی داره میگه. مادر پروین با خوشحالی از مادرم تشکر کردو طبق ها رو کنار اتاق گذاشت. زن عمو که بزرگتر جمع به حساب می اومد،اعلام کرد که تایک ماه دیگه جشن عروسی میگیریم و پروین رو به خونه مون میبریم. صنم خانوم هم گفت که تایک ماه دیگه جهیزیه پروین رو آماده میکنه.همه شروع کردن به دست زدن، بعدم زن عمو کاغذو از توی لباسش درآورد و داد به صنم خانوم تا پروین امضاش کنه برای عقد. پروین هم با لبخندی که نمیتونست پنهانش کنه خطی زیر کاغذ کشید که همون امضا محسوب می شدو بقیه صلوات فرستادن. زن عمو کاغذو دوباره تا کردو گذاشت توی لباسش.بعداز یک ساعتی که بیشتر به حرف زدن های معمولی گذشت، همگی بلندشدیم تا به خونه برگردیم. وقتی به خونه برگشتیم ازمادرم پرسیدم خیلی پارچه و روسری که برای پروین گرفته بودین قشنگ بودن، اوناروکی خریده؟ مادرم با بی تفاوتی گفت گرفتیم دیگه چه فرقی میکنه؟برو یکم به محمد شیر بده، بیا اینجا کمک دستم شام درست کنیم. اصغر خیلی خوشحال بودو با اینکه سعی میکرد نشون نده، ولی بازاز حرکاتش خوشحالیش مشخص بود. وقتی رفتم توی مطبخ که با کمک منیر ظرفهارو ببریم توی مهمونخونه، زود اومدو در مورد پروین ازم سوال کرد. به نظرم میخواست بدونه پروین هم از این ازدواج راضیه یا نه. منم‌ همه چیو ریز به ریز براش تعریف کردم. اصغرلبخندی زدو نفس راحتی کشید. با رفتن اصغر گفتم منیر انشالله که یه بخت خوبم نصیب تو بشه و از این زندگی راحت شی . منیر نگاهی به دستش انداخت و گفت اونوقت که سالم بودم، عبدالله منو گرفت. وای به الان که یه دستمم ناقصه. بعد از شام با ننه جان و هادی به خونه برگشتیم.همش تو فکر عروسی اصغر بودم و دعا میکردم توی عروسی برای منیر یه خواستگارخوب پیدا شه. چون می دونستم عروسی اصغر نزدیکه، دلم میخواست بیشتر به خونه مون سر بزنم. اما کارهای زیاد خونه این اجازه رو بهم نمی داد و منم هر یک روز درمیون به بهانه حمام به دهمون می رفتم وبه خانواده م سر میزدم. قبلا از اینکه مجبور بودم اونهمه راه برای حمام رفتن طی کنم ناراحت بودم ،اما الان ازاینکه دهمون حمام نداشت خوشحال بودم و خداروشکر می کردم. یک هفته ای به عروسی اصغر مونده بود و این خوشحالی با حال و هوای عید یکی شده بود. از چاه آب کشیده بودم تا لباسها روبشورم وبعدش به دهمون برم. تند تند به لباس ها چنگ میزدم که زودتر تموم شه.ننه جان کنار خاله زینب روی ایوون قلیون میکشیدن و آروم آروم درمورد معصومه و بچه دار نشدنش حرف میزدن.
نزدیک های ظهر بود که هادی اومد خونه و یک راست رفت توی اتاق و منو صدا کرد.باعجله رفتم توی اتاق تا ببینم هادی چیکارم داره.هادی تا منو دید لبخندی زدو از زیر کتش یه پلاستیک آورد بیرون و داد دست من، گفت بیا ببین برات چی خریدم. با خوشحالی پلاستیک رو از دستش گرفتم و لباسی که توش بود و آوردم بیرون.یه بلوز آبی بود که روش گلهای درشتی داشت و روی شونه هاش خیلی کم حالت پف داشت و یه دامن مشکی بلند که زر زری های نقره ای خیلی قشنگی داشت. با دیدن لباس ها ذوق زده شده بودم وحسابی دست و پامو گم کرده بودم و همش از هادی تشکر میکردم. هادی که دید من خیلی خوشحال شدم از جیب کتش یه سرمه هم در آورد و گفت اینم خریدم بزنی به چشمات. زود سرمه رو از توی دستش گرفتم و نگاهش کردم.ننه جان هم سرمه داشت وتوی چشمش می کشید، اما هیچ وقت به من نمی داد. از دیدن سرمه بیشتر از لباسی که برام گرفته بود ذوق کردم و تا کسی نبود، دوتا بوس محکم از صورتش کردم. هادی بلند خندید و گفت از این به بعد هروقت برم شهر، برات سرمه میخرم تا ماچم کنی. ولی یادت باشه اینو فقط توی خونه میزنی، حق نداری رفتی بیرون به چشمات سرمه بکشی. چشم محکمی گفتم و لباس هارو تا کردم و گذاشتم روی طاقچه تا وقتی ننه جان اومد بهش نشون بدم. اون روز هادی اینقدر مهربون شده بود که قید رفتن به خونمون رو زدم وموندم خونه. ننه جان که اومد توی اتاق لباس ها و سرمه رو نشونش دادم. ننه جان هم مثل من خوشحال شدو به هادی گفت یه روسری هم میخریدی که توی عروسی روسری نو سرش باشه. هادی نگاهی به ننه جان کردو گفت چشم بعدا برم شهر میگیرم.اما چون محمد هم لباس لازم داشت به هادی گفتم بجای روسری برای محمد یه لباس بخره. هادی گفت باشه برای محمد هم میخرم.نگاهم به ننه جان افتاد که هیچ توقعی نداشت و خیلی وقت بود چیزی نخریده بود.برای همین دامنمو گرفتم سمت ننه جان وگفتم این برای شما من دامن دارم. ننه جان نگاهی به دامن انداخت و گفت من نمیخوام دخترجان، تو بپوشی انگار من پوشیدم. هرچی به ننه جان اصرار کردم دامن رو قبول نکردو گفت مبارک خودت باشه و آروم در گوشم گفت هرچی که شوهرت برات میخره،بپوش واستفاده کن تا بفهمه که بهش اهمیت دادی. ننه جان حرفهاش مثل طلا بود.حرفهاشو کوتاه و کامل میزد.چشمی‌گفتم و رفتم که سفره شامو پهن کنم. هادی با محمد مشغول بازی بودو ننه جان تسبیح فیروزه شو توی دستش میچرخوند. سرمه روگذاشتم توی لباسم ورفتم توی حیاط وآروم معصومه روصدا زدم.معصومه از بالای ایوون نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم که بیاد پایین. وقتی اومد سرمه رو نشونش دادم وگفتم من بلد نیستم،اینو توی چشم من میکشی؟ معصومه که انگار تردید داشت، کمی نگاهم کرد که گفتم خود هادی امروز برام خریده.انگارخیالش راحت شده بود که چوب سرمه رو از توی ظرفش درآورد و یکم فوتش کردوگفت تکون نخوریا،منم از ذوقم حتی نفس نمی کشیدم.وقتی سرمه رو توی چشمام کشید گفت وااای چقد بهت میاد قمرتاج. بااین حرفش ذوق کردم.دلم میخواست زود برم و خودمو توی آینه ببینم.سرمه رواز معصومه گرفتم و ازش تشکر کردم.زود رفتم توی اتاق کسی حواسش به من نبود.رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه کردم.سیاهی چشمام دوبرابرشده بودو نگاهم توی صورتم می درخشید.از دیدن خودم توی آینه حظ کردم.دلم میخواست زودتر هادی منو ببینه و بفهمه که بهش اهمیت دادم . سفره رو که پهن کردم،به ننه جان و هادی گفتم که بیان شام بخورن .هادی اول که نگاهم کرد متوجه نشد.اما مثل کسی که تازه چیزیو دیده باشه، زل زد به چشمام.از نگاهش ترسیدم. اما وقتی دیدم چشماش برق میزنه و لبخندروی لبهاشه، خیالم راحت شدو شروع کردم به کشیدن غذا. هادی همش منو نگاه میکردو قند توی دل من آب می شد.ننه جان متوجه نگاه هادی شد وبا لبخند غذاشو میخورد. با خودم تصمیم گرفتم هرشب قبل از اومدن هادی توی چشمام سرمه بکشم. توی ده ما خیلی مراسم حنابندون رسم نبود و معمولا فقط یک شب عروسی میگرفتن. اما پدرم قرار بود برای اصغر حنابندون هم بگیره. ازیک روز قبل، بقچه لباس هامو جمع کردم تابرم به خونه مون،هرچی به ننه جان اصرار کردم که بامن بیاد نیومدو گفت برای روز عروسی میاد. وقتی رسیدم به خونه مون خیلی خوشحال بودم.بدری در خونه رو تا سر کوچه آب و جارو کرده بودو توی خونه هرکس مشغول انجام دادن کاری بود. خاتون زود اومدو محمدو ازم گرفت و بقچه لباسهامو گذاشتم روی ایوون. قرار بود بعد از ظهر جهیزیه پروین رو بیارن و مادرم داشت اتاق رو جارو میزد. زود رفتم و جارو از دستش گرفتم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم. بوی رنگ هنوزم توی اتاق بود.مادرم یکی از فرش های مهمونخونه رو توی اتاق اصغر پهن کرده بود و روی طاقچه چند تا گلدون گل گذاشته بود.یکدست رختخواب هم از طرف خودش گوشه اتاق چیده بود.
بعداز اینکه کارهای خونه تموم شد،مادرم لباسهایی که برای منیرو بدری و خاتون دوخته بودو نشونم داد. ازاینکه اوناهم لباس نو داشتن تا توی عروسی بپوشن خیلی خوشحال شدم. بعد از ظهر بیشتر همسایه ها و زن های فامیل اومدن خونه ما تا وقتی جهیزیه پروین رو میارن ببینن. توی چند تاطبق جهیزیه پروین رو که یک دست رختخواب و آفتابه و لگن و دوتا بشقاب و قاشق وچنگال و دوتا لیوان و آینه کوچیک و یه صافی و دوتا قابلمه و یه چراغ گرد سوزو و یه سینی بود آوردن. به نسبت جهازی که توی ده میدادن وما از خونه پدرم برده بودیم، جهیزیه پروین خیلی زیاد بودو همه در باره اینکه صنم خانوم چقدر زیاد برای پروین جهاز گذاشته حرف میزدن. طبق ها رو توی اتاق اصغر بردن وسه تاخواهرهای پروین مشغول چیدن وسایلها شدن.مادرم دم به دقیقه اسفند دود میکردو ما هم با شربت گلاب از مهمونا پذیرایی میکردیم. چیدن جهیزیه که تموم شد سید رحیمه با دبه میزدو بقیه دست میزدن و می رقصیدن. بعدم همه به خونه خودشون رفتن، اما مادرم و زن عمو وسید رحیمه و چند تا از همسایه ها رو برای شام خونه مون نگهداشت. صبح حنابندون پدرم یه گوسفند کشت تا با گوشتش برای مهمونی غذا بپزیم.پدرم قرار بود برای عروسی سازو دهل بیاره.همش میگفت این اولین خیر توی خونه منه و دلم میخواد همه چی خوب باشه.برای شام،از صبح زود، توی حیاط آبگوشت بار گذاشته بودیم و قرار بود که پروین رو به حمام ببریم. اماچون مادرم نذاشت بازهم منیر با ما بیاد، منم نرفتم و کنار منیر توی خونه موندم. مهمونا اومده بودن و مادرم توی یه کاسه استیل حنا درست کرده بود.غروب که شد با زری خانوم و همسایه هاو زن های فامیل،حنا رو برای عروس بردیم.روی هم پونزده نفر هم نمی شدیم. صنم خانوم هم چند تا فامیلهاشون و همسایه هاشونو دعوت کرده بود. بعد از اینکه سید رحیمه توی دست پروین حنا گذاشت،زری خانوم ضرب زد تا بقیه برقصن.نیم ساعتی که گذشت برگشتیم خونه تابه مهموناغذا بدیم. صبح روزعروسی بود و از صبح همه مشغول انجام دادن کارها بودیم.ناهار عروسی روبار گذاشته بودیم وهمه لباسهای نویی که داشتیمو پوشیده بودیم.احساس میکردم من از همه قشنگ تر شدم و همه نگاهم میکنن.سرمه رو توی لباسم گذاشته بودم تا مهمونا که اومدن به چشمام بزنم. هادی رو صدا زدم وازش اجازه گرفتم تا یکم سرمه به چشمام بزنم.هادی یکم نگاهم کردو گفت بزن، ولی خیلی کمرنگ بزن.از اینکه هادی بهم اجازه داده بود خیلی ذوق زده بودم و احساس میکردم خوشحالیم صدبرابر شده. سرمه رو بردم پیش منیرو با اصرار اول برای اون زدم.شادی توی صورت منیر پیدا بودو از دیدن لبخند رو لبش همش خدا رو شکر می کردم.آینه رو دادم دستش تا خودشو ببینه. کمی خودشو نگاه کردو گفت قشنگ شدم؟ باخنده گفتم آره، ولی نگاه کن من بزنم از تو قشنگ تر میشم.بعدم رفتم جلوی آینه و کمی هم برای خودم زدم وموهامو شونه کردم و از دوطرف گیس بافتم. منیر با خنده نگاهم میکرد.مهمونا اومده بودن وتوی حیاط بساط سازو دهل به راه بود.توی مهمونخونه زری خانوم ضرب میزد. اولین بار خان برای عروسی عبدالله سازو دهل آورده بودو بعد از اون هرکس که میخواست سنگ تموم بزاره برای عروسی پسرش سازو دهل میاورد. واقعاعروسی اصغر ازعروسی پسر خان هم باشکوه تر بودو مردها توی حیاط دست به دست هم داده بودن وکردی می رقصیدن. مادرم روی ایوون پارچه کشیده بود تا کسی به سمت مهمونخونه دید نداشته باشه و بیشتر زن ها از لابلای پارچه توی ایوون رقص مردا رو نگاه میکردن. قرار شد ناهار مهمونا رو که دادیم و ظرفها رو شستیم بریم و عروس رو به خونه مون بیاریم. توی وان های بزرگ آب گرم پر کرده بودن و توش پودر رختشویی ریخته بودن .کاسه ها رو توی اون میچرخوندیم و توی وان دیگه آب میکشیدیم. چادرمو محکم به کمرم بسته بودم وبه کمک بدری و سید رحیمه ظرف ها رو می شستیم.تند تند ظرف ها رو توی وان میچرخوندم تا زودتر برم بالا پیش مهمونا. ظرف ها که تموم شد از زیر زمین اومدم بیرون تا به مهمونخونه برم.مردها خیلی قشنگ میرقصیدن! قبل از اینکه برم بالا وایسادم و رقصشونو نگاه کردم.توی مهمونخونه هم همه میرقصیدن.رفتم و منیرو بلند کردم تا باهم برقصیم. داشتم می رقصیدم که مادرم صدام زد. رفتم پیشش گفت هادی تو زیر زمین وایساده صدات میزنه،برو ببین چیکارت داره.چادرمو انداختم روی سرم و رفتم پایین. تا رسیدم توی زیر زمین هادی با کمربند افتاد به جونم.دستام و سپر صورتم کرده بودم و میگفتم خودت اجازه دادی سرمه بکشم.سعی میکردم با دستام سرمه رو از چشمام پاک کنم. هادی کمر بندو یه دور دیگه دور دستش پیچوند و گفت آره،ولی نگفتم وایسا و رقص مردا رو نگاه کن.یکم که آدم حسابت کردم دور برت داشت ودوباره شروع کرد به زدن.
وقتی حرص دلش آروم شد گفت پاتو از زیر زمین بزاری بیرون میکشمت و درو بست ورفت.جای کمربند ها می سوخت.همینطورکه گریه میکردم منتظر بودم تا مادرم بیاد وببینه توی خونه خودش دامادش دخترشو زده. چون خودش بهم گفت که بیام زیرزمین، پس اگه دیر میرفتم بالا حتما میومد سراغم. خیلی ناراحت بودم و چون صدای سازو دهل بلند بود،منم بلند بلند گریه میکردم تا آروم شم. همش به کتک هایی که از هادی خورده بودم فکر میکردم و بیشتر دلم برای خودم می سوخت. یک ساعتی گذشته بودو هنوز هیچ کس دنبالم نیومده بود.زیر زمین پنجره ای هم نداشت که بتونم از اونجا بیرون رو نگاه کنم.آروم لای درو باز کردم تا ببینم بیرون چه خبره، از بین جمعیت چشمم به هادی افتاد که داشت بامردی که کنارش بود حرف میزد.اگه از زیر زمین بیرون می رفتم منو می دید و دوباره کتکم میزد .برای همین نشستم و صلوات فرستادم تایکی بیاد دنبالم.کمی که گذشت صدای جمعیتی که میخواستن برن دنبال عروس و حرف زدنشون از توی حیاط می اومد.بااینکه رسم نبود پدرو مادر دوماد برن دنبال عروس، اما پدرم با بقیه بزرگای فامیل و سازو دهل چیا رفت دنبال عروس. حیاط تقریبا خلوت تر شده بود. وقتی دیدم اونا رفتن و من هنوز توی زیر زمینم، داغ دلم تازه شدو دوباره شروع کردم به گریه کردن.عالم و آدمو نفرین میکردم واشک می ریختم.دوباره لای در زیر زمین رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم که اگه هادی اونجا نبود برم بیرون. دلم میخواست منم برم دنبال عروس. اماهادی شادی عروسی برادرم رو به کامم زهر کرده بود. مادرم داشت دوباره ذغال درست میکرد که عروس رو آوردن اسفند دود کنه.با اینکه هنوز هوا اصلا تاریک نشده بود،اما چراغ گردسوزهایی که از همسایه ها قرض گرفته بودن و دور تا دور حیاط آویزون بودو روشن کرده بودن. با خودم گفتم یعنی مادرم از خودش نپرسیده من کجام؟طوری که فقط مادرم متوجه بشه صداش زدم.اول یکم دور تا دور حیاطو نگاه کردو بعد دنبال صدا رو گرفت و زیر زمین رو نگاه کرد. وقتی منو دید اومد به سمت زیر زمین و گفت تو اینجا چیکار می کنی؟هادی که گفت رفتی خونه دنبال لباس محمد؟ باگریه ای که دوباره شروع کرده بودم گفتم آخه اینهمه آدم اینجاست، توباورمیکنی من برم دنبال لباس؟بعدشم من یه بقچه لباس باخودم آوردم؟زودلباسمو دادم بالا وجای کمربندهایی که توی تاریکی زیرزمین نمیدونم اصلاکبود شده بودن یا نه رو به مادرم نشون دادم. گفتم چون یکم رقص مردا رو نگاه کردم هادی منو زده و انداخته اینجاو گفته که حق ندارم برم بیرون.من دلم میخواست منم می رفتم دنبال پروین. مامانم نگاهی بهم کردو گفت حالامن نرفتم دنبال پروین چی شده مثلا؟ توروخدا قمرتاج به حرف شوهرت گوش کن وهمینجا بمون تاخودش بیادبیارتت بیرون.عروسی اصغرم با دعواتون بهم نزن. من هزار تا آرزو دارم برای اصغرا. دلم میخواست مادرم ازم حمایت میکرد،حتی در حد یه بغل کردن ساده! باورم نمی شد مادرم اینطور برخورد کنه و زخمی که مادرم با عکس العملش و بی تفاوتیش نسبت به من به قلبم زده بود، جاش بیشتر از جای کمربندها میسوخت. با اینکه خیلی گریه کرده بودم و دیگه اشکی نمونده بود برام، ولی بازم گریه کردم و گفتم مامان تو روخدا منو ببر بیرون، منم دلم میخواد عروسو میارن، اونجا باشم. مادرم یکی کوبید به پای خودشو گفت،بمیری ایشالا که هرچی بهت گفتم، توی گوشت نرفت،صد بار گفتم حالا هم میگم‌. مرد خدای روی زمینه،اگه گفته اینجا بمون،تا خودش نخواد از اینجا نمیای بیرون، فهمیدی؟زندگیتو بخاطر هیچ و پوچ خراب نکن قمرتاج، بعدم یکم هولم داد عقب تا بتونه درو ببنده و رفت. سرجام نشستم وتوی تاریکی زیرزمین به در بسته شده و رفتارهای مادرم فکر کردم.حدود یک ساعتی گذشته بود که از صدای صلوات و سازو دهل که با هم قاطی شده بود میشد فهمید عروس رو آوردن. بلند گفتم خدایا کاری کن هادی بیاد منو بیرون ببره، قول میدم دیگه همیشه به حرفش گوش بدم. انگار خدا صدامو شنید که یهو در باز شد و هادی گفت مثل آدم چادرتو سر کن و سرتو بنداز پایین و بیا بیرون. عین کسی که از زندان آزاد شده باشه،زود چادرمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون. منیر هم مثل من توی خونه مونده بودو دنبال عروس نرفته بود.تا منو دید با ناراحتی گفت زیر چشمات سیاه شده، بروصورتتو بشور،بعد بیا. اصغر روی پشت بوم رفته بود تا روی سر عروس سیب بزنه و بقیه توی حیاط منتظر بودن . بابام گوسفندی زیر پای پروین قربونی کرده بودو پروین کنار دایی و عموش جلوی پله ها وایساده بود. برای اینکه دوباره هادی عصبانی نشه به اتاق مهمونخونه رفتم تا عروس رو بیارن توی خونه. بعد از اینکه پروین رو آوردن بالا،مادرم یکی دیگه از پارچه هایی که حامد آورده بودو پیشکش داد به پروین و چادر عروسو از سرش درآورد.
با حسرت به پارچه ای که حالا توی دست خواهر پروین بود، نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم. خیلی زود شام مهمونا رو دادیم. بعد از شام بیشتر مهمونا رفتن و فقط فامیل های نزدیک موندن. مادرم اصغرو پروین رو دست به دست دادو فرستادشون اتاق خودشون.بعدازاینکه اصغرو پروین رفتن توی اتاق، بقیه مهمونا هم خداحافظی کردن و رفتن. ننه جان اصرارمیکرد که ماهم به خونه بریم. اما من از ترس کتک خوردن دوباره دلم میخواست امشبم خونه پدرم بمونم وبلاخره ننه جان رو راضی کردم تا به هادی بگه شب میمونیم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم.دلم میخواست برم پیش منیرو کمی باهاش حرف بزنم. رفتم توی رختخواب دراز کشیدم وخیلی زودخوابم برد. صبح خیلی زود بیدارشدم. ننه جان رختخوابشو جمع کرده بودو یه گوشه نشسته بود و ذکر میگفت.سلامی کردم و رفتم بیرون. صنم خانوم برای پروین صبحونه آورده بودو مادرم هم توی استکان های کمرباریکش چای ریخته بود تابدری براشون ببره. چایی رو از بدری گرفتم و رفتم توی اتاق.صنم خانوم لقمه درست میکرد و توی دهن پروین میزاشت. باحسرت کمی نگاه کردم واز اتاق بیرون اومدم. پدرم و برادرهام رفته بودن صحرا و بدری طبق معمول داشت کوچه رو آب و جارو میکرد.مادرم داشت ابگوشت برای ناهار بار میذاشت ومشغول روشن کردن هیزم زیر اجاق بود. دو هفته ای ازعروسی اصغر گذشته بود که برای حمام کردن به دهمون رفتم وبعدم رفتم خونه پدرم تا بهشون سربزنم. پروین توی مطبخ به منیر کمک میکرد.مادرم به خونه همسایه رفته بود.حالم اصلاخوب نبود و احساس کسلی میکردم. مادرم تا رنگ و رومو دید با خنده گفت انگار دوباره بارداری قمرتاج. . یکی زدم پشت دستم و گفتم آخه اصلا حالت تهوع ندارم. مادرم گفت ویار با ویار فرق داره و بعد شروع کرد به تعریف کردن که سر کدوم از ما چه حالت هایی داشته. با اینکه اونموقع ها زیاد بچه دارشدن یه نوع امتیاز محسوب میشد، اما من چون محمد کوچیک بود و هادی هم همش منو میزد دلم نمیخواست دیگه بچه ای داشته باشم. از طرفی باورم نمی شد با کتکی که شب عروسی اصغر از هادی خورده بودم واقعا باردار باشم. برای همین حرف مادرمو زیاد جدی نگرفتم واما فکر کردن به حاملگی ناراحتم میکرد. یک هفته دیگه گذشت ومن هیچ حالتی که نشون دهنده بارداری باشه نداشتم..برای همین به ننه جان که تجربه ش بیشتر از من بود گفتم. ننه جان مثل همیشه لبخندی زدو گفت مبارکه.قرار نیست که سر همه بارداری ها حالت یه جور باشه، ولی چون همش هفت ماه از زایمانت میگذره بایدبیشتر مراقب خودت باشی. با حرف ننه جان مطمئن شدم که دوباره باردارم ودعا میکردم هادی بخاطر بچه دوممون هم که شده اخلاقشو درست کنه. زمستون از راه رسیده بودو توی ماه نهم باردایم بودم.چیزی به دنیا اومدن بچه نمونده بود و چون هوا خیلی سردبود و زمین پراز برف بود،من نگران اومدن ننه هاجر بودم. ازصبح دلم و کمرم درد می کرد. برای شام خاله زینب ما رو دعوت کرده بود اتاق خودش.برف تا کمی پایین تر از زانوها رسیده بودو هادی برف پشت بوم رو پارو میکرد. منم برفهایی که هادی میریخت پایین و با پارو از جلوی راه کنار میزدم. محمد سرمای سختی خورده بودو ننه جان براش جوشونده درست کرده بود و زیر کرسی خوابونده بودش. پارو کردن برف ها که تموم شد زود رفتم زیر کرسی تا کمی گرم بشم.ننه جان با دیدنم گفت رنگت پریده قمرتاج، اون برف هارو باید احمداز جلوی راه کنار میزد نه تو.گفتم اشکالی نداره تموم شد دیگه. احساس میکردم اگه زیاد کار کنم، هادی باهام مهربون تر میشه و هر لحظه دنبال انجام دادن کاری بودم . غروب که شد با ننه جان و محمد به اتاق خاله زینب رفتیم.معصومه برامون چایی ریخت و آورد.خاله زینب نگاهی بهم انداخت و گفت قمر امشب می زایی ها،ازت معلومه بارت رسیده . از وقتی فهمیده بودم حامله ام، حساب بارداریمو داشتم و به حساب من بچه باید ده روز دیگه بدنیا می اومد. روم نشد اینو به خاله بگم.برای همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.اما هر لحظه دردم بیشتر می شدو من فکر میکردم بخاطر پارو کردن برف هاست. پای سفره شام بودیم که درد خیلی شدیدی توی کمرم پیچید.از ترس هادی جرات نداشتم چیزی بگم. چون احمد هم اونجا بود و ممکن بود هادی دوباره منو بزنه. برای همین از پای سفره بلند شدم واز اتاق رفتم بیرون....
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.چند بار آروم معصومه رو صدا زدم، اما انگار صدام و نشنید. زود دویدم و رفتم توی حیاط تا برم دستشویی.یک لحظه احساس کردم بچه داره به دنیا میاد. اگه صدایی ازم در می اومد هادی منو می کشت و اگه می رفتم توی اتاق خودمون اتاق نجس می شد. برای همین رفتم توی انباری تا اینکه بچه به دنیا اومد و حال من خیلی بد بود. بچه رو همونجا با جفتش پیچیدم لای چادری که به کمرم بسته بودم و رفتم توی اتاق خودمون و لباسمو عوض کردم و رفتم بالا.آروم در گوش ننه جان گفتم بچه به دنیا اومد گذاشتمش توی انباری. ننه جان نزاشت حرفم تموم شه، یکی محکم کوبید توی سرش و یه یا حسین بلند گفت ورفت بیرون. همه منو نگاه میکردن تا بفهمن چی به ننه جان گفتم که اینقدر ترسید.بعدم که دیدن من حرفی نمیزنم دنبال ننه جان دویدن.بارفتن اونا منم دنبالشون رفتم. ننه جان از توی انباری با بچه ای که لای چادرم بوداومد بیرون و زود دوید سمت اتاق. بدن بچه از سرما به کبودی میزد.ننه جان زود بند نافشو بریدوهمنطور پیچیدش لای پتو و گذاشتش زیر کرسی. بچه رو که دیدم انگار کسی روی قلبم زخم میزد و نمک میپاشید.اینم پسر بودو درست شبیه نوزادی های محمد بود. بی حال یه سمت دیگه کرسی دراز کشیدم و به حال بچه م اشک می ریختم.همه منو سرزنش میکردن و خاله مدام بلند بلند استغفرالله میگفت. ننه جان گاهی خودشو لعنت میکردو گاهی منو.هادی مدام تهدیدم میکرد که اگه بلایی سر بچه بیاد منو میکشه. یکم که گذشت ننه جان آروم لباس های نوزاد پوشید تنش و دادش به من که بهش شیر بدم. به زور سینه مو توی دهنش گذاشتم و کمی شیر بهش دادم.اونشب خاله زینب و معصومه هم توی اتاق ماموندن تا حواسشون به بچه باشه. نای تکون خوردن نداشتم و با وضعی که زایمان کرده بودم احساس میکردم سرما توی تمام بدنم نفوذ کرده و با وجود تب شدیدی که داشتم،از سرما میلرزیدم. دم دمای صبح بود که ننه جان چند بار یا حسین گفت و مدام توبه میکرد.با بی حالی چشمامو باز کردم.بچه مرده بودو ننه جان اشک میریخت. خاله زینب که انگار اصلا پلک روی هم نذاشته بود، همونطور تسبیح شو میچرخوندو استغفرالله میگفت. معصومه بچه رو چند بار چک کردو دوباره گذاشتش لای پتو.تا فهمیدم بچه مرده،سرو صورتمو چنگ میزدم و گریه می کردم. ترس کتک خوردن از هادی یه طرف و داغ همون بچه چند ساعته از یه طرف دیگه منو آتیش میزد. معصومه دستامو گرفت وسعی داشت آرومم کنه.پشیمونی به تمام وجودم چنگ مینداخت و احساس گناه میکردم که از ترس هادی اینطور زایمان کردم. همش با ناله میگفتم اگه میگفتم درد دارم الان بچه م زنده بود.محمد از سروصدای ما بیدار شده بود و گریه میکرد.معصومه رفت و بغلش کرد تا آرومش کنه. یکم که گذشت ننه جان شروع کرد به نصیحت کردن من که دیگه کاریه که شده ،بخوای اینطوری بی تابی کنی خودتم از بین میری.۸ اما مگه میشد؟فقط من مقصر مرگ اون بودم و احساس گناه داشت منو می سوزوند. صبح که شد ننه جان و خاله زینب بچه رو توی حیاط غسل دادن و پیچیدنش لای یه پارچه سفید.تب و لرزم قطع نشده بود و تمام بدنم درد میکرد. صدای عصبانی هادی که منو توی حیاط فحش میدادو می شنیدم.احمدو هادی بچه رو بردن تا توی گورستان ده خاک کنن. وقتی رفتن ننه جان اومد توی اتاق و نشست کنار من و دستمال و خیس میکردو میذاشت روی پیشونیم. آروم گفتم میشه به مادرم بگید بیاد اینجا.ننه جان نگاهی بهم انداخت و گفت بزار هادی یکم آروم شه، بعد میفرستمش دنبال مادرت. هم من هم ننه جان میدونستیم تا هادی حرصشو خالی نکنه، ول کن نیست. برای همین سرمو کردم زیر پتو و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن. بعد از سه روز تبم قطع شدو کمی حالم بهتر بود.اما هروقت یاد بچه ای که بخاطر بی فکری من مرده بود، می افتادم جیگرم آتیش میگرفت. ننه جان یک لحظه هم از کنار من تکون نمی خورد تا مبادا هادی منو کتک بزنه.وقتایی که هادی خونه نبود یا خواب بود کارهای خونه رو انجام میداد. تو اون مدت ننه جان میگفت صلاح نمیدونه به مادرم بگه بیادو خودش ازم مراقبت میکرد. روز یازدهم که از راه رسید ننه جان بقچه لباسهامو آماده کرد تا منو به حمام ببره و از اونجا به مادرم سر بزنیم.
هوا خیلی سرد بود و برفها هنوز آب نشده بودن.مادرم با دیدن من جا خوردو از اینکه برای بچه اون اتفاق افتاده همش منو سرزنش میکرد.اما اصلا نپرسید چرا مجبور شدم توی انباری زایمان کنم یا اصلا این یازده روز و چطور گذروندم. چون محمدو گذاشته بودیم پیش معصومه، خونه مادرم نموندم و با ننه جان برگشتم به خونه. ننه جان هم انگار متوجه رفتار مادرم شده بود، برای دلداری بهم میگفت که مادرت زیاد حالتو نپرسید که داغ دلت تازه نشه ننه، وگرنه مادر غم بچه شو که میبینه جیگرشو نمک میپاشن . میدونستم ننه جان برای دلخوشیم این حرف هارو میزنه. خداروشکر میکردم بخاطر بودنش، چون ننه جان تنها کسی بود که با من مهربون بودو حس میکردم از مادرم خیلی بیشتر دوستش دارم. با اومدن بهار و رسیدن فصل اردیبهشت دوباره کار توی صحرا شروع شده بودو هادی اول صبح به صحرا می رفت و غروب برمی گشت. بعد ازمرگ بچه همش دنبال این بودم که یه جوری هادی رو راضی کنم از این خونه بریم. اما راهی به ذهنم نمی رسید و میترسیدم هادی عصبانی بشه. هادی زمین های زیادی داشت. اما نمیدونم چرا اصلا به فکر گرفتن یه خونه ی جدا نبود. ننه جان هم چون کنار خواهرش بود، اصلا اعتراضی نمیکرد.ننه جان بهم کمی خیاطی یاد داده بود.توی اتاق داشتم برای محمد با پارچه هایی که داشتیم لباس میدوختم. اونموقع ها توی ده ما چرخ خیاطی نبودو برای اینکه لباس محمد خراب نشه کوک های ریز و مرتبی میزدم تا دوخت لباس خیلی پیدا نباشه. محمد هم نشسته بود روبروی منو زل زده بود بهم تا دوخت لباس تموم شه.زیر چشمی نگاهش میکردم و از دیدن ذوق و انتظاری که توی چشماش بود خنده م میگرفت. لباس که تموم شد نذاشتم بپوشه. بقچه لباس ها رو جمع کردم تا اول ببرمش حمام، بعد لباس نو تنش کنم. محمد که حسابی حالش گرفته شده بود، تند تند راه میرفت تا زودتر به حمام برسیم. اماچون خیلی کوچیک بود گرفتمش بغلم تا هم خسته نشه و هم زودتر به ده برسیم. بعد از حمام لباسو تنش کردم. خیلی بهش می اومدو تقریبا اندازه ش بود. بعد از اون رفتیم خونه مادرم تا هم بهش سر بزنیم و هم محمد لباسشو نشون بده. مادرم مشغول درست کردن ناهار بودو تا مارو دید محمدو بغل کردو چند بار بوسید.مادرم محمدو خیلی دوست داشت واین توی رفتارش مشخص بود. بدری با خاتون چشمه بودن و منیر هم به مادرم کمک میکرد. پروین،شیر گاوهارو دوشیده بودو مشغول خالی کردنشون توی دبه ها بود. منیر تامنو دید بهم اشاره کرد تا برم توی اتاق،دل توی دلم نبود که بفهمم منیر چی میخواد بگه.برای همین دنبال بهانه ای بودم تا حرف مادرم تموم شه و برم توی اتاق. وقتی حرف های مادرم تموم شد رفتم توی اتاق و منیرو صدا زدم وقتی منیر اومد توی اتاق لبخندی رو لبش نشوندو گفت قمرتاج یه خبر خوب دارم. خیلی وقت بود منیرو اینطور خوشحال ندیده بودم.خندیدم و گفتم چه خبری داری؟ منیر خودشو لوس میکرد.میگفت حدس بزن! اما من از شدت کنجکاوی، اصلا حوصله حدس زدن نداشتم و میخواستم منیر زودتر خبرو بگه. منیر که دید هیچ حدسی نمیزنم رفت سراغ کمدو یه پلاستیک از توش بیرون آورد.توی پلاستیک یکی دوست لباس و پارچه و یه انگشترو گردنبند که لای دستمال پیچیده بودن و یه جفت کفش ویه چادرو یه روسری بود. با خنده گفتم اینا مال کیه؟ نکنه اینا رو برای بدری آوردن؟ منیر که با خنده نگاهم میکرد،یهو سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:اون مردی که حوریه رو پیدا کرده بود یادته؟ کمی فکر کردم خیلی صورتش یادم نمی اومد، اما گفتم خب؟ گفت مال یکی از روستاهای پایین اینجاست. بعداز اینکه حوریه رو آورده، انگار خودشم با ما میاد خونه خان و مردم براش تعریف میکنن که من عروس خان بودم و خان طلاقم داده.بعد از اونم چند بار میاد پیش بابا و منو ازش خواستگاری میکنه. گفتم یعنی تو قبلا هم خبر داشتی؟ گفت نه منم اون هفته فهمیدم. وقتی که مادرش اینا روآورد اینجا.اسمش خدایاره،زنش مرده و دوتا بچه داره. گفتم پس چرا قبلا بابا نذاشته بیان؟ منیر آهی کشیدو گفت چون میخواست اول برای اصغر عروسی بگیره. با تعجب گفتم یعنی خودشم اومد اینجا. منیر خندیدو گفت معلومه که نه، مادرش اینارو تعریف کرد. معلوم بود منیر خوشحاله، اما بازم ازش پرسیدم خودت چی، راضی هستی؟ منیر لبخند تلخی زدو گفت تو اولین نفری هستی که اینو می پرسی. اما اولا نظر من چه اهمیتی داره ؟بعدشم هرچی باشه از کتک خوردن و زخم زبون شنیدن از مامان بهتره.منیر میگفت چون خودش از مادرمون بی مهری کشیده، به بچه های خدایار میتونه محبت کنه.منیر از زندگی با عبدالله و برگشتن دوباره ش به خونه مون و روزهایی که اینجا گذرونده بود حرف میزد.همه حرفهاش تکراری بود. اما چون میدونستم احتیاج داره که حرف بزنه به حرفهاش گوش کردم.بعدشم قسمم داد که پیش مامان نگم، من خبر دارم.
منم بهش قول دادم حرفی نزنم و باهم از اتاق رفتیم بیرون.بعد از اینکه ناهارو خوردیم منیر و پروین که ظرفهارو جمع کردن، مادرم خودش برام تعریف کردو گفت قراره پنج شنبه بیان منیرو ببرن،خیلی آروم از مادرم پرسیدم میدونه دست منیر ناقص شده؟مادرم گفت مثلا خودش خیلی تحفه س، زنش مرده، دوتا هم بچه داره! حالا بعدا بره میفهمه. درضمن مادرش کور که نبود، حتما دیده بهش گفته دیگه.بعدشم گفت ما مهمونی نمی گیریم. اما خدایار قراره به فامیل هاشون شام بده.از اینکه منیر میخواست ازدواج کنه هم خوشحال بودم و هم نگران بودم.زیر لب براش دعا کردم و از خدا خواستم که اینبار خوشبخت بشه.پنج شنبه بودو من از صبح خیلی زود به خونه مون رفتم تا با منیر به حمام برم.‌منیر لباسی رو که براش آورده بودن پوشیده بودو من کمی توی چشمش سرمه کشیدم و بعدم موهاشو گیس بافتم.گوشواره هاشو گوشش انداخت و گردنبند یاقوتی که مادر خدایار هم براش آورده بود انداختم گردنش.نزدیکای ظهر بود که مادر خدایارو چندتا زن دیگه اومدن تا منیرو به خونه شون ببرن.با اینکه مسافت تا ده پایین زیاد بود، اما پیاده اومده بودن.منیر بقچه شو گرفت دستش و یکی یکی با همه ما خداحافظی کرد.بابام و برادرهام صحرا بودن، اما مشخص بود منیر دلش میخواست با اونا هم خداحافظی کنه. مادر خدایار چادر منیرو سرش کردو بقیه صلوات فرستادن و رفتن.بعد رفتن اونا مادرم نفس راحتی کشیدو دستاشو برد بالا و گفت خدایا بحق آیه های قرآنت خوشبختش کن.این دعا تنها چیزی بود که منیر بجز لباسهاش،همراه خودش برد. روزها می گذشتن و تقریبا سه ماه ازازدواج منیر میگذشت.خدایار مرد خوبی بود و منیر کاملا از زندگیش راضی بود. اوایل مرداد ماه بودو با اینکه هنوز دوسال محمد پر نشده بود، فهمیدم دوباره باردارم.از اینکه پشت سر هم باردار می شدم، خیلی ناراحت بودم. اما چون سواد وآگاهی نداشتم، نمیدونستم باید چیکارکنم. با فهمیدن موضوع بارداریم دوباره افتاد به سرم که هادی رو راضی کنم که خونه جدا بگیره.هادی به حرفهای من اصلا اهمیت نمی دادو به سرم زد که برای گفتن خواسته م از کسی کمک بگیرم. ننه جان برای کمک کردن از همه بهتر بود. اما خودش هم این خونه رو دوست داشت و نمی دونستم چطور باید بهش بگم که ناراحت نشه. اونموقع ها معمولا همه با هم زندگی میکردن. حدود شش ماه از بارداریم گذشته بود.امامن از ترسم هیچ حرفی نمیزدم.یه روزدلمو زدم به دریاو به ننه جان گفتم ننه جان نمی شه ما از این خونه بریم؟ ننه جان که حسابی ازحرفم جاخورده بود،بادقت صورتمو نگاه کردو گفت کسی بهت حرفی زده؟ برای اینکه ننه جان فکر بدی نکنه زود گفتم نه، اما توی این خونه احمد هم هست. رضا هم روز به روزبزرگتر میشه،هادی هم بد دله و من همش میترسم کاری کنم هادی منو کتک بزنه. این اتاقم خیلی کوچیکه.ننه جان کمی توی فکر رفت و هیچ حرفی نزد.از حرفم پشیمون شده بودم و میترسیدم ننه جان باهام بد شه . همش خودمو لعنت میکردم که چرا به ننه جان گفتم و فکر بهتری نکردم. غروب که هادی اومد همش میترسیدم ننه جان بهش بگه من چی گفتم واونم منو کتک بزنه.از طرفی جرات هم نمیکردم دیگه درمورد خونه با ننه جان حرفی بزنم یاحداقل بهش بگم به هادی چیزی نگه! چون سکوت کرده بود اصلا نمیدونستم چی توی دلش میگذره. اسفند ماه بود و هوا هنوز سرد بود. روی گردسوز چایی دم کرده بودم وتا هادی اومد برای ننه جان و هادی چایی ریختم و خودمو با محمد مشغول کردم. چند روزی گذشت وکم کم عید از راه می رسید.ننه جان باهام سرسنگین شده بودو کمتر حرف میزد. منم دیگه اصلا به عوض کردن خونه فکر نمیکردم.چند روزی بود ننه جان صبح ازخونه میرفت بیرون و دو سه ساعت بعد برمیگشت. چون اصلا پیش نمی اومد از خونه بره بیرون، خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا میره. یک روز وقتی اومد خونه صدام زدو گفت که برم توی اتاق.کمی نگاهم کردو گفت توی این ده فقط دونفر اتاق اضافی توی خونه شون دارن و حاضرن بدن کس دیگه ای توش بشینه.من امروز با هادی حرف میزنم که شما ازاینجا برید. باورم نمی شد! ننه جان فکر کرده بود من میخوام از پیش اون برم،با اینکه خیلی خجالت می کشیدم، اما ننه جان رو محکم بغل کردم و گفتم ننه جان من بدون شما هیچ جا نمیرم. اگه هم گفتم ازاینجا بریم، منظورم هممون بودیم که باهم بریم.ننه جان دستی به سرم کشید وگفت من به اینجاو خاله زینب عادت کردم. نمیتونم از اینجا برم، بیشتر عمرمو اینجا بودم. اما تو راست میگی ،زندگی توی یه اتاق سخته. خونه هایی هم که میگم خیلی دور نیست. دور و بر همینجاست و زود به زود همدیگه رومیبینیم.به ننه جان گفتم اگه شما نیایید منم نمیرم. پس اگه نمیخواین باما بیاین به هادی هم چیزی نگید و از اتاق رفتم بیرون.تصور زندگی بدون ننه جان، خیلی برام سخت بود.
همون شب ننه جان با هادی حرف زد،هادی اولش کمی مخالفت کرد, ولی بعدش راضی شد.اما وقتی ننه جان گفت که باما نمیاد،هادی گفت پس ماهم نمیریم. ننه جان وقتی اصرار هادی ومنو دید راضی شد تا با ما بیاد. اتاق هایی که ننه جان گفته بود, تقریبا اندازه اتاقی که خودمون داشتیم بودن. برای همین هادی رفت تا توی ده ما دنبال خونه بگرده. پدرم وقتی فهمید میخوایم بریم اونجا به هادی گفت که بریم و پیش اونا زندگی کنیم،اماهادی قبول نکرد. ازاینکه به دهمون برمیگشتم, خیلی خوشحال بودم.بهجت خانوم پیر زنی بود که توی ده ما تنها زندگی میکرد.بچه هاش هر کدوم عروس و دوماد داشتن و برای خودشون خونه زندگی جداگانه ای تشکیل داده بودند.برای همین راضی شد دوتا از اتاق هاشو که استفاده نمیکرد به مابده. برای ننه جان خیلی سخت بود از اونجا بریم. امامن از ته قلبم خوشحال بودم و نمیتونستم این خوشحالی رو پنهان کنم. وسایل زیادی نداشتیم، برای همین یه ساعته جمعشون کردیم و ریختیم توی گاری و با خاله زینب و معصومه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. وقتی رسیدیم به خونه، بهجت خانوم کمی اسفند دود کرده بودو یه گلدون گل و یه کاسه آب ویه آینه گوشه اتاق گذاشته بود.اتاق ها رو آب وجارو کرده بود.اتاق هایی که به ما داده بود، گوشه حیاط بود و اصلابه ساختمون اصلی مرتبط نبود. بهجت خانوم خیلی پیر بود و چون تنها بود از اومدن ما خیلی خوشحال بود. وجود بهجت خانوم خیلی خوب بود و باعث می شد ننه جان هم زیاد دلتنگی نکنه. هادی از بهجت خانوم اجازه گرفت و گاوی که داشتیم رو توی طویله خونه انداختیم. اردیبهشت ماه رسیده بود وخیالم از زایمانم راحت بود.چون هم ننه هاجر توی روستای خودمون بود و هم مرد غریبه ای توی خونه بهجت خانوم نبود. اینبار هم بچه پسر بودو ننه جان اسمشو عباس گذاشت.عباس شبیه محمد بود اما پوست روشن و موهای خرمایی داشت.وقتی ننه هاجر بچه رو داد بغلم، از خدا خواستم که اگه دوباره حامله شدم،بهم یه دختر بده. بهجت خانوم از ما اجاره ای نمی گرفت، اما من به فکر پول درآوردن افتادم،تا شاید بتونیم برای خودمون خونه ای بخریم. برای همین شیر گاو رو میدوشیدم و به اونایی که توی ده گاو نداشتن میفروختم. پولش خیلی نبود و یا بیشتر وقتا در عوض پول بهم خوراکی و یا پارچه ای چیزی میدادن. اما از اینکه به هادی توی خرج خونه کمک میکردم، خوشحال بودم. یکسال از اومدن ما به ده گذشته بود و محمد و عباس کمی بزرگتر شده بودن. خدا به اصغر پسری داده بود که اسمشو حجت گذاشته بودن و پروین دوباره باردار بود. منیر باردار شده بود و مادر شوهرش از دنیا رفته بود.خدایار هم برای اینکه کسی مراقب منیر باشه، در حال ساختن خونه ای توی ده ما بود. خونه ای که خدایار می ساخت، کمی کوچکتر از خونه خان بودو بالای ده قرار داشت. حرف خدایار و منیر توی کل ده پیچیده بود. هروقت همسایه ها منو می دیدن، در مورد اینکه منیر چه شانسی آورده حرف میزدن و منم توی دلم تند و تند صلوات میفرستادم، تا مبادا زندگی منیرو چشم کنن و خدا نکرده منیر دوباره بدبخت شه. از اینکه منیر هم به ده برمیگرده خیلی خوشحال بودم.منیر شش ماهه بود که کارهای خونه تموم شدو وسایلشونو آوردن و به ده برگشتن. خونه منیر پنج تا اتاق داشت که همشونو فرش کرده بودن.منیر کلی وسایل داشت که من و بدری و مادرم همه رو توی اتاق ها چیدیم. از وقتی منیر ازدواج کرده بود، به خونه ش نرفته بودم.از دیدن خونه و زندگی منیر توی دلم خداروشکر میکردم. واقعا خونه و زندگیش چیزی از خونه خان کمتر نداشت و حسادت و تحسین رو می شد تو نگاه هرکسی که به خونه منیر میاد دید. خدایار برای منیر چند تا النگوی پهن خریده بود و النگوها توی دست منیر خیلی خودنمایی میکردن. با دیدن النگوهای منیر، دلم میخواست منم النگو داشته باشم تا توی دستم جرینگ و جرینگ صدا بده.بچه های خدایار یه پسر و یه دختر بودن که با اونا زندگی میکردن و منیرو خیلی دوست داشتن. منیرهم از هردوشون راضی بود و مدام بهشون محبت میکرد.هر روز کارهامو که انجام میدادم به خونه منیر میرفتم و تو کارهای خونه کمکش میکردم. دلم میخواست حالا که خدایار به امید کمک ما منیرو به ده آورده، کامل از منیر مراقبت کنیم تا خیالش راحت باشه. مرداد ماه بود.منیر پسر خدایار رو که اسمش محمود بود به خونه ما فرستاده بود.محمود میگفت منیر حالش خوب نیست. با لبخندی به محمود گفتم بره دنبال ننه هاجرو بعدم بره و مادرمو بیاره. محمدو عباس رو گذاشتم پیش ننه جان و خودم رفتم خونه منیر.منیر دبه های آب رو گذاشته بود جلوی آفتاب و تو گرمای مرداد تقریبا آب گرم بود.رختخواب تمیزی برای منیر پهن کردم و لیلا دختر خدایار رو فرستادم که بره پیش ننه جان.
ننه هاجرو مادرم رسیده بودن.وقتی بچه به دنیا اومد یه دختر خیلی قشنگ بود که پوست سفیدی داشت و تقریبا می شد گفت شبیه خدایاره. منیر زود پرسید بچه چیه؟ ننه هاجر گفت دختره. منیر الهی شکر بلندی گفت و خندید.مادرم گفت کیو دیدی تاحالا دختر بیاره و بخنده؟بچه اولت اگه پسر می شد بهتر بود. منیر بی توجه به حرف مادرم گفت اسمشو میزاریم حوریه. مادرم که اصلا خوشش نیومده بود گفت اسم یه بچه مرده رو میخوای روی بچه زنده بزاری؟من که نمیزارم اینکارو کنی. ننه هاجر که داشت بچه رو تمیز میکرد داد زد بالای سر زائو اینقدر حرف نزنید و شروع کرد زیر لب غر غر کردن. مادرم نبات و شیر و نقل و آرد برای ننه هاجر کنار گذاشته بود تا به عنوان دستمزد بهش بده . اما خدایار یه بزغاله کوچیک از توی طویله آورد بیرون و به ننه هاجر داد.ننه هاجر چشماش برقی زدو شروع کرد دعا کردن. ننه هاجر که رفت، خدایار گوساله ای کشت تا سه روز به اهل ده غذا بده. منیر از روز اول بچه رو حوریه صدا میزد و خدایار هم وقتی فهمید میخواد اسم بچه رو حوریه بزاره اعتراضی نکرد. روزها میگذشت و من سعی میکردم کارهای جدید تری یاد بگیرم تا بتونم پول دربیارم. بهجت خانوم وقتی دید شیر میفروشم یه روز صدام زدو گفت‌ من یه دستگاه رشته بری توی انباری دارم. میتونی با این دستگاه رشته ببری و بفروشی.چون توی ده اکثرا گاو داشتن و تعداد کمی بودن که از من شیر میخریدن،رشته بری کار بهتری بود و درآمد بیشتری داشت. از دیدن چرخ دستی رشته بری خیلی خوشحال شدم. اما من اصلا رشته بری بلد نبودم و بهجت خانوم گفت که بهم یاد میده. از فردای اون روز خمیر درست میکردم و بهجت خانوم بهم رشته بری یاد میداد.کار خیلی آسونی بود و زود تونستم یادش بگیرم. ننه جان بچه هارو نگه میداشت و من هروز تا عصر رشته آشی و پلویی میبریدم وبه مردم ده میفروختم. چون همه خرید خونه با هادی بود،تمام درآمدم رو پس انداز میکردم تا زودتر خونه بخریم.عباس یک سال و نیمه بود که فهمیدم دوباره باردار شدم.همش نذر میکردم و از خدا میخواستم اینبار بچه م دختر باشه. برای بدری از ده خودمون خواستگار اومده بود وچون خیلی زود مراسم عروسی برگزار می شد، مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود. روز عروسی بدری برف خیلی سنگینی میبارید و هوا خیلی سرد بود.بوی خوش آبگوشت همه جا پیچیده بودو بخارش توی هوا دل آدم و به ضعف مینداخت.زری خانوم سرما خورده بودو به عروسی نیومده بود.در عوض سید رحیمه با دبه میزدو بقیه میرقصیدن. شدت برف بیشتر شده بودو بهمین دلیل بدری رو زود به خونه شوهرش بردن. روزها و ماهها میگذشت.شهریور ماه از راه رسیده بودو از صبح دل و کمرم به شدت درد میکرد.ننه هاجر به ده پایین رفته بودو کسی نبود که بچه رو بگیره.دردم هرلحظه بیشتر می شدو بی طاقت تر میشدم. ننه جان سریع رختخوابمو پهن کردو خودش بچه رو گرفت.وقتی بچه به دنیا اومد ننه جان با خنده گفت خدا بهت دختر داده قمرتاج. وقتی شنیدم بچه دختره،انگار دنیا رو بهم دادن و دردی که داشتم از یادم رفت.با خوشحالی به ننه جان گفتم اسمشو چی بزاریم.ننه جان خندید و گفت صبر کن دختر جان چقد هولی،اسمشم میزاریم. دخترم سفید بودو موهای بوری داشت.اصلا شبیه محمدو عباس نبود.دلم میخواست هادی زودتر بیاد خونه و ببینه که خدا بهمون چه دختر خوشگلی داده. ننه جان مدام برای ما اسفند دود میکرد وقربون صدقه بچه می رفت. ننه میگفت دختر که بیاد توی خونه،حال و هوای خونه عوض میشه،حالا ببین قمر همین دختر اخلاق هادی روعوض میکنه یا نه. منم تو خیالاتم روزهایی که ننه جان میگفت رو تصور می کردم.ننه جان محمدو فرستاد دنبال مادرم و خودش شروع کرد به جمع کردن خونه .توی رختخواب دراز کشیده بودم و منتظر برگشتن هادی بودم. هادی که اومد خونه، ننه جان زود نوزادو برد پیش هادی و نشونش داد.هادی خنده ای کردو گفت مبارکه،چون این دختر خیلی قشنگه اسمشو پری میزاریم. از اینکه هادی از دختر بودن بچه ناراحت نبود، خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. مادرم سه روز بیشتر خونه ما نموندو بعد از سه روز رفت. منم دیگه مثل زایمان اولم نبودم و خیلی زود از رختخواب بلند شدم تا از کارهای خونه عقب نمونم. چون زمستون بود،بساط رشته بری و توی انباری به راه انداخته بودم و با یه چراغ گردسوز اونجارو گرم میکردم.هادی هربار سر یه چیزی بهونه می گرفت و شروع میکرد به زدن من،به رفتارهاش عادت کرده بودم و بخاطر بچه هام مجبور بودم تحمل کنم. پری هر روز زیباتر می شدو من زیاد با خودم بیرون نمیبردمش تا کسی چشمش نزنه.محمدو عباس بزرگتر شده بودن و با هادی به صحرا میرفتن. پری یک ساله بود که من دوباره باردار شدم.مقداری پول پس انداز کرده بودم که دلم میخواست این بچه توی خونه خودمون به دنیا بیاد.
برای همین پولها رو به هادی دادم و گفتم که با پولی هم که از فروش محصولات صحرا در میاره، یه خونه کوچیک بخره.هادی گفت پولها رو نگهدارم و وقتی خونه پیدا کرد، بهش بدم .ده ما کوچیک بودو زمان زیادی لازم نبود برای خونه پیدا کردن. کنار خونه کبری خانوم یه کوچه خیلی باریک بود که انتهای کوچه یه خونه بود. هادی خونه رو از عباس آقا خرید. از اینکه خونه دار شده بودیم خیلی خوشحال بودم و ننه جان همش میگفت این از برکت بچه جدیده که تونستیم خونه بخریم. با کمک ننه جان وسایل هارو جمع کرده بودیم وچون راه طولانی نبود، و وسایل هامونم کم بود، همه رو دوتایی به خونه جدید بردیم. بهجت خانوم از رفتن ما ناراحت بود و موقع بردن وسایل رفت توی اتاقشو، دیگه بیرون نیومد. ساختمون خونه با ده تا پله از کف حیاط جدا شده بودو سه تا اتاق تو در تو داشت.پایین هم زیر پله ها طویله بودو انباری و یه اتاق برای پختن نون.دستشویی هم گوشه حیاط بود. به نظرم خونه خوبی می اومد. همینکه مال خودمون بودو مستاجر نبودیم خیالم راحت بود.از اینکه چرخ دستی دیگه برای خودم بود، خیلی خوشحال شدم و چند بار از بهجت خانوم تشکر کردم‌. هرکاری کردم بهجت خانوم برای ناهار نموندو با رفتنش چرخو گذاشتم گوشه اتاق تا بعدا جای مناسبی بزارمش. چون توی این خونه فرش وگلیم نداشتیم، بایدفکری میکردم. برای همین گونی های که هادی از صحرا آورده بود رو دوختم بهم و پارچه هایی که توی خونه داشتیم روش دوختم تا کمی برای نشستن مناسب باشه. گلیمی که ننه جان داشت رو توی اتاق بزرگتر انداختم تا به عنوان اتاق مهمونخونه استفاده کنیم و گونی هایی که خودم درست کرده بودم توی دوتا اتاق دیگه انداختیم. در اتاق ها چوبی بود و پنجره های رنگی رنگی داشت ونور آفتاب که میزد رنگ ها توی اتاق پخش میشدن وخونه روقشنگ تر میکردن. بایدبه هادی میگفتم برام دار قالی درست کنه تابرای اتاق ها فرش ببافم. روزها میگذشت و با داری که هادی درست کرده بود،کارهای من توی خونه بیشترشده بود. بعداز انجام دادن کارهای روزانه تا ظهر رشته میبردیم و بعداز ظهر قالی میبافتم.خرداد ماه بود که درد زایمان امانمو بریده بودو چون دفعه قبل ننه جان پری رو دنیا آورد،برای به دنیا اومدن این بچه هم به ننه هاجر نگفتیم و قرار بود ننه جان به دنیا بیارتش. دبه های آب رو توی حیاط گذاشته بودم تا گرم شه و برای خودم رختخوابی آماده کرده بودم.توی ایوون راه میرفتم و صلوات میفرستادم. اینبار هم بچه دختر بودو کاملا شبیه پری بود.هادی وقتی بچه رو دید بر عکس تصور من با خنده گفت مبارکه، دختر خیرو برکت داره. اسم اینو میزاریم طلا.خوشحال بودم از اینکه هادی دخترها رو دوست داره و بین بچه ها فرق نمیزاره. طلاچهار ماه بود که منیر دوباره باردار شده بود.از ده پایین براش مهمون اومده بودو بخاطر دستش به کمک احتیاج داشت.محمودو فرستاده بود دنبال من که برم و بهش کمک کنم.پری رو با خودم بردم و طلا رو گذاشتم پیش ننه جان تا کارهای منیر که تموم شد، زود به خونه برگردم.وقتی رفتم منیر توی مطبخ بهمراه لیلا مشغول کار کردن بود.پری رو نشوندم گوشه مطبخ وشروع کردم به کار کردن. کارها که تموم شد پری رو بغل کردم تا به خونه برگردیم . منیر مدام اصرار میکرد که ناهار بمونیم، اما من هادی و ناهار صحرا رو بهونه کردم تا زودتر به خونه برگردم.منیر گفت حالا دو دقیقه بیا بشین بالا و بعد برو، خوب نیست پیش فامیل های خدایار . از پله ها بالا رفتیم. حدود ده نفر زن و هشت تا بچه بودن.خاله ی خدایار درست شبیه خدایار بود و بالای اتاق نشسته بود. رفتم و کنارش نشستم.خاله ی خدایار مدام در مورد زندگیم و چند تا بچه دارم و خیلی چیزهای دیگه سوال میپرسید. کمی که صحبت کردیم نگاهی به پری کردو گفت اینم دخترته؟ گفتم بله خاله جان. گفت نه منظورم اینه که دختر خودته؟خودت و هادی؟ از سوال ها و حرف های خاله کلافه شده بودم، اما آروم گفتم بله. پری رو گرفت توی بغلش، کمی نگاهش کردو گفت از تو و هادی بچه به این خوشگلی بعیده،این به کی رفته اینقدر خوشگله. زود پری رو از بغلش گرفتم و حرفی نزدم و برای اینکه یه وقت پری رو چشم نزنه گفتم بدری هم بچه بود این شکلی بود. رفته رفته چهره ش تغییرکرد.خاله جان که حسابی بهش برخورده بود گفت وااا پناه برخدا،نترس دختر جان، چشمای ما شور نیست.اونوقت که من بچه میزاییدم مثل پنجه آفتاب تو کجا بودی؟و بعد به حالت قهر سرشو چرخوند. منیر لبشو گاز گرفت و نگاهی به من انداخت.
وقتی دیدم خاله ناراحت شد،بلند شدم و گفتم من باید برم، ننه جان و طلا توی خونه هستند. منیر همش تعارف میکرد که بمونم. اما آروم درگوشش گفتم همین یکم نشستن هم اشتباه بود. داشتم با منیر خداحافظی میکردم که پری هرچی خورده بود و بالا آورد.با وحشت به منیر نگاه کردم.گفت نترس چیزی نیست، شاید توی مطبخ چیزی خورده، حالا زده زیر دلشو حالش بد شده. دست و صورت پری رو شستم و با عجله به سمت خونه رفتم. توی راه پری دو بار دیگه بالا آورد.وقتی رسیدم خونه، پری رو گذاشتم روی زمین و زود دویدم و براش اسفند دود کردم. پری اسهال و استفراغ شدید بود و نمیدونستم چیکار کنم. ننه جان مدام میپرسید چی خورده ؟گفتم بخدا بهش هیچی ندادم، جز یکی دو لقمه نون و پنیر. ننه جان میگفت شاید آب پیچیده دور نافش و مدام شکم پری و ماساژ میداد.یک ساعتی که گذشت پری حالش بدتر شد. از دیدن پری توی اون حال وحشت کرده بودم. شروع کردم توی سر خودم زدم.بچه م داشت جلوی چشمم پرپر میشد و کاری از دستم بر نمی اومد. یهو یادم افتاد که چند تا ده بالاتر دکتری اومده بود که همه میگفتن توی کار خودش خیلی مهارت داره. چادرمو دوباره سر کردم و به ننه جان گفتم پری رو میبرم ده بالا دکتر. ننه جان گفت تنهایی چطور میخوای بری؟هادی بفهمه قیامت به پا میکنه ،برو دنبال هادی ،با گاری برید زودتر میرسید . میدونستم هادی بفهمه نمیزاره برم و میگه نبات داغ به پری بدم خوب میشه .برای همین گفتم میرم و تا عصر برمیگردم. چادرمو انداختم سرم و پری رو بغل کردم.سعی میکردم تند راه برم تا زودتر برسم و گاهی که دوباره پری بالا میاورد ،میدویدم. دور چشمهای پری از شدت فشار بالا آوردن قرمز شده بوده و بی حال سرشو روی دستم گذاشته بود. مدام صلوات میفرستادم و دعا میکردم خدا شفاش بده و با هر زبونی که میتونستم به خدا التماس میکردم. وقتی رسیدم به ده ،سراغ مطب دکترو گرفتم.مطب دکتر یه اتاق کوچیک گوشه حیاط یه خونه بود.دکتر رفته بود شهرو مطب بسته بود. نشستم وسط حیاط و به حال خودم و پری اشک ریختم. پیرزنی که صاحب خونه بود گفت دختر جان یه اسهال واستفراغ که اینقدراشک ریختن نداره. بی حال نگاهی به پیرزن کردم که گفت بیا من یه جوشونده درست کنم، میدیم میخوره زود زود خوب میشه. جز اشک ریختن کاری ازم بر نمی اومدو منتظر موندم تاجوشونده رو بیاره و به خورد پری بدم. پیرزن آهسته آهسته راه میرفت و خیلی کندو با حوصله نباتی رو گذاشت توی ظرفی و آب کردو بعدم بهش آب و عرق نعنا اضافه کرد.خنک که شد قاشق قاشق توی دهن پری ریخت.قاشق سوم بود که پری همه رو بالا آورد. اینقدر از بدنش آب رفته بود که توی همون چند ساعت پوست و استخون شده بود.با نا امیدی از ده اومدم بیرون و دوباره به سمت خونه راه افتادم. هربار وسط صحرا پری رو میگرفتم بالای دستم و به خدا التماس میکردم که حال پری رو خوب کنه. یه دفعه یادحاج رحیم افتادم وبا خودم گفتم حالا که دکتر نبود، حتما حاج رحیم میتونه حال پری رو خوب کنه. مثل کسی که جون دوباره گرفته باشه به سمت دهمون می دویدم. سر پری روی شونه م بود و اینقدر که اسهال و استفراغ بود،تمام لباسهام کثیف و خیس شده بود. گناوه خبر با شما در ایتا هنوز به دهمون نرسیده بودم که احساس کردم توی بغلم پری چند بار تکون خورد.چون خیلی بی حال افتاده بود روی شونه م،فکر کردم دوباره بالا آورده.سرشو گرفتم به سمت پایین تا راحت بالا بیاره. امابا دیدن صورت مثل گچ پری و دست هاش که هر کدوم به یه سمت افتاد،وحشت کردم. پری رو گذاشتم روی زمین و سرمو گذاشتم روی قلبش،صدای ضربان قلبش نمی اومد. باورم نمیشد دخترم که تا چند ساعت پیش مثل گل جلوی چشمام بود، حالا اینطور بی حال وسط صحرا توی بغل خودم جون داده باشه. اینقدر توی سر و صورت خودم زدم و موهامو کندم که خسته شدم. مدام سر و صورت پری نوازش میکردم و قربون صدقه ش میرفتم. پری آبنبات قیچی خیلی دوست داشت،پری رو گرفتم بغلم و به سمت ده میدویدم. توی راه همش بهش میگفتم اگه بیدار شه براش آبنبات میخرم و التماسش میکردم که چشماشو باز کنه.
چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود که رسیدم در خونه حاج رحیم،توی روستای ما معمولا در طول روز کسی در خونه شو نمی بست. رفتم توی خونه و با گریه حاج رحیم رو صدا کردم . حاج رحیم و زن و بچه ش ریختن توی حیاط .پری رو نشونش دادم و گفتم از صبح اسهال و استفراغ شده ،حالش خیلی بده تورو خدا به دادش برس. حاج رحیم با دیدن پری دستشو گذاشت روی پیشونی پری و بعد دستشو گرفت.در آخر دستشو گذاشت زیر گلوی پری.اونوقت نمیدونستم دنبال چی میگرده،اما آروم گفت دخترت مرده! من نمیتونم براش کاری کنم. میدونستم پری مرده، اماباورم نمی شد. از حرف حاج رحیم خیلی بدم اومد و پریو برداشتم تاببرم خونه مادرم. مادرم گیاهی داشت که خشکش کرده بودو اینطور وقتا میریخت روی ماست و به ما میداد. اشکی برام نمونده بودو اینقدر که دویده بودم، نفسم جا نمی اومد. مادرم مثل همیشه توی مطبخ بودو با دیدن من وپری وسط حیاط جا خورده بود. موهام از زیر روسری بیرون زده بودو لباسهای خیس و کثیفم به تنم چسبیده بود. مادرم زود اومد به سمت منو گفت چی شده؟چرا این ریختی شدی؟دادزدم وبا گریه گفتم پری مرده. مادرم که انگار تازه نگاهش به پری افتاده بود،زود پری رو ازم گرفت و نگاهش کرد.یا حسین بلندی گفت و نشست روی زمین.انگار با گریه مادرم تازه باورم شد پری مرده و شروع کردم به زار زدن . مادرم همش می پرسید چی به سر پری اومده؟ اما من فقط اشک میریختم و گریه میکردم. همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و مارو نگاه میکردن.نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. چند بار همسایه ها توی این خونه اشک ریختن؟ چند بار ما رو از داغ ازدست دادن عزیزامون دیدن؟ چقدر صبور بود مادرم و من نمیدونستم.چقدر منیر طاقتش زیاد بود و من بی خبر بودم. چی بهشون گذشته! صورت پری و کارهاش هر لحظه جلو چشمم بود و آتیش به جونم میزد. بابام و برادرهام از صحرا برگشته بودن و مادرم کاظم رو فرستاد دنبال ننه جان و هادی. کمی که گذشت ننه جان و طلا و پسرا اومدن.ننه جان به هادی گفته بود من رفتم ده بالا وهادی رفته بود ده بالا دنبال من و هنوز برنگشته بود. روی بدن کوچک و بی جون پری پارچه ای کشیده بودن و وسط ایوون خوابونده بودنش. محمدوعباس از گریه ما گریه میکردن وگوشه ایوون نشسته بودن. ازصبح که بیدار شده بودم، تا همون لحظه رو هزار بار توی ذهنم مرور میکردم و جیگرم میسوخت. یهو یاد حرف خاله افتادم.یاد حرف معصومه خانوم.تازه میفهمیدم چرا مادرم بعد از اینهمه سال هنوزم از معصومه خانوم بدش میاد. انگار دیوونه شده بودم ،چادرمو سرم کردم تا برم خونه منیر و به خاله خدایار بگم با حرفش با اون چشمای شورش بچه مو کشت. ننه جان و مادرم به زور منو نگهداشته بودن و سعی میکردن آرومم کنن. چند ساعتی گذشته بود که هادی اومد.معلوم بود خبر به گوشش رسیده.چشماش از عصبانیت بود یا گریه، نمیدونم. ولی سرخ سرخ بود.اومد روی ایوون کنار پری نشست، پارچه رو از روی پری کنار زد.کمی پری رو نگاه کرد. من همچنان آروم آروم قربون صدقه پری میرفتم وگریه میکردم و با هر قطره اشکی که میریختم داغ دلم بیشتر میشد و بیشتر می سوختم. توحال خودم بودم که هادی حمله کرد به سمتم و شروع کرد به کتک زدن من.بقیه سعی میکردن هادی رو آروم کنن،اما من دلم میخواست هادی اینقدر منو بزنه تا همونجا بمیرم و کنار پری خاکم کنن. ولی بلاخره هادی رو کنار کشیدن و آرومش کردن.گوشه لبم پاره شده بودو از دماغم خون میرفت. لباسهایی که مادرم داده بود کثیف شده بودن و مادرم دوباره برام لباس آورد تا عوض کنم. اون شب تا صبح همه بیدار بودیم.حوصله نگهداری از طلا رو نداشتم و ننه جان با آب قندو شیر گاو سیرش کرده بود. صبح که شد مادرم و ننه جان پری رو تو حیاط غسل دادن و لای پارچه سفیدی پیچیدن و بهمراه هادی و بابام و مادرم و ننه جان و چند تا از همسایه ها پری رو توی گورستان خاک کردیم و برگشتیم. طاقت دل کندن از قبر کوچیک پری رو نداشتم. اما اینقدر ننه جان اصرار کرد تا به خونه برگشتم.وقتی رفتم توی خونه، جای خالی پری همه جا به چشمم میخوردو منو می سوزوند.روزهای اول فکر میکردم آخر از داغ پری میمیرم، امازنده موندم تا دنیا زخم های بیشتری به قلبم بزنه.پنج ماه از مرگ پری میگذشت وبهار از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم.از خدا میخواستم‌ که اینبارهم بهم دختری بده تا کمی دلم آروم بگیره. روزهامیگذشت وشکم من هرروز بزرگتر می شد.ننه جان میگفت اینبار پسر میزایی، امامن همش توی دلم دعامیکردم که بچه دختر باشه. آذر ماه رسیده بودو دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود.
.آذرماه رسیده بود و دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود،دردم شروع شده بودو روی گردسوز آب گرم کرده بودم.با اینکه ننه جان پری و طلا رو به دنیا آورده بود، اما گفت که اینبار به ننه هاجر هم بگیم بیادو با وجود برف زیادی که روی زمین بود محمدو فرستادم که بره و به ننه هاجر بگه بیاد خونه ما. وقتی ننه هاجر اومد، بچه ها رو فرستادم توی اتاق کناری تا موقع زایمان جلوی دست وپا نباشن. ننه جان رختخواب جداگانه ای بالای اتاق پهن کرده بود و آب گرم رو کنار دستش گذاشته بود. بچه خیلی درشت بود و برای دنیا اومدنش هزار بارمردم و زنده شدم. بچه که به دنیا اومد ننه هاجر چند بار ماشالله و الله اکبر گفت وبچه رو داد به ننه جان تا تمیزش کنه. نوزاد، پسر خیلی درشتی بود که کاملا شبیه محمد و عباس بود.ننه جان لباسهای منو هم آماده کرده بودو بعدم کمکم کرد که زیر کرسی بخوابم. ننه جان نوزاد رو سمت دیگه کرسی گذاشت و لحاف رو کشید روش ورفت که برای دستمزد ننه هاجر چیزی آماده کنه و بیاره. با رفتن ننه جان ،ننه هاجر شروع کرد به نصیحت کردن من که بچه ت خیلی درشته، از چشم بد دور نگهش دار و از چشم زخم هایی که دیگران خورده بودن وننه هاجر با چشم خودش دیده بود تعریف میکرد. حالم اصلا خوب نبود و احساس خستگی زیادی توی بدنم داشتم و با فشار زیادی که برای زایمان تحمل کرده بودم احساس میکردم جونی توی بدنم نمونده بود. هنوز ننه جان برنگشته بود و ننه هاجر همچنان مشغول صحبت کردن بود که سکینه خانوم همسایه اومده بود به من سر بزنه. سکینه خانوم به محض اومدن توی اتاق شروع کرد به سلام وعلیک کردن و اومدن به سمت من. با اینکه جونی توی تنم نبود،اما شروع کردم به داد زدن. اما چون بچه زیر لحاف بود ومشخص نبود، دیگه برای داد زدن دیر شده بود و سکینه خانوم بچه رو لگد کرده بود. صدای ضعیف گریه نوزاد اومد و زود قطع شد.از جا پریدم و لحاف رو زدم کنار و با دیدن نوزاد شروع کردم به زدن خودم وگریه کردن. ننه هاجر توی سرسکینه خانوم میکوبید،بهش غر میزد که مگه کوری چشماتو باز کن و سکینه خانوم هم از دیدن نوزاد حالش بد شده بودو همینطور پشت دستشو وصورتش میکوبید ومعذرت خواهی میکرد. ننه جان با شنیدن سروصداها اومد توی اتاق و با دیدن نوزاد کاسه بلغوری که دستش بود ازدستش ریخت توی اتاق. از دهن بچه خون زده بیرون و نمیدونم قلب کوچیکش بودو یا معده ش که با فشار ی که سکینه خانوم بهش وارد کرده بود توی دهنش اومده بود. صحنه خیلی بدی بود و یه لحظه احساس کردم چشمام تار شد و اتاق دور سرم چرخید. چشمامو که باز کردم ننه جان و ننه هاجر بالای سرم بودن و سکینه خانوم و نوزاد نبودن. با یادآوری نوزاد زود از جا پریدم و زیر لحاف رو نگاه کردم .اول فکر کردم که خواب دیدم، اما با چند قطره خونی که روی ملافه تشک بود دوباره شروع کردم به گریه کردن. ننه جان آرومم میکردو دلداریم میداد .پرسیدم پس بچه کو؟! ننه جان کمی من من کرد و گفت اگه هادی می اومد و میفهمید چی شده هم خون تورو تو شیشه میکرد، هم این سکینه خانوم بیچاره رو میکشت.بچه روغسل دادم و پیچیدم لای پارچه و دادم اصغر و کاظم ببرن خاک کنن. پرسیدم پس خود سکینه خانوم کو؟ ننه هاجر گفت اون حالش از تو بدتر بود ،بیچاره اومد ثواب کنه کباب شد.دیدم الانه که اونم بیفته رو دستمون، فرستادمش بره خونه خودش. صورت و دهن خونی نوزاد از جل وی چشمم کنار نمیرفت و دوباره شروع کردم به گریه کردن. ننه هاجر دوباره شروع کرد به نصیحت کردن و گفت ما قدیما بیست تا میزاییدیم همش چهارتاش زنده میموند، مثل تو نمیکردیم. حکمتی داشته حتما دختر جان‌. حوصله حرفهای ننه هاجرو نداشتم و از مرگ نوزادم که بخاطر سهل انگاری ما بود واقعا حالم خراب بود. برای همین سرم کردم زیر لحاف و اینقدر گریه کردم تا خوابم برد. ننه جان به هادی گفت بچه مرده به دنیا اومده و قرار شد پیش کسی نگیم که چه اتفاقی افتاده،اما داغ پری و مرگ نوزاد جلوی چشمام حال منو هر روز بدتر میکردو مدام یه گوشه مینشستم و گریه میکردم. عید از راه رسیده بود و مادرم میخواست برای کاظم هم زن بگیره.اتاقی پایین حیاط درست کرده بودن تا اونجا رو بدن به کاظم. خانواده دختری که مادرم انتخاب کرده بود شرط گذاشته بودن که اگه دخترشونو بدن، باید ما هم خاتون رو بهشون بدیم و پدرو مادرم قبول کرده بودن. از شنیدن تصمیم پدرو مادرم اصلا تعجب نکردم چون ما دخترا بی اهمیت ترین افراد خانواده بودیم و سرنوشت ما برای هیچ کس فرقی نداشت. مادرم برای اینکه خانواده عروس جهیزیه خوبی برای کاظم بیارن، تقریبا جهیزیه زیادی برای خاتون تهیه کرده بودو قرار بود خیلی زود مراسم عروسی برپا شه.