eitaa logo
رمانهای جذاب
334 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با اینکه دلتنگ خانواده م بودم،اما دوست نداشتم بدون هادی جایی برم و به مادر هادی که ما ننه جان صداش میکردیم گفتم نه صبر میکنم تا هادی هم بیاد و همه با هم بریم . ننه جان,رضا نوه خاله هادی رو فرستاد تا به هادی بگه که شب خونه بابام دعوتیم . اون روز هادی زودتر اومد خونه و لباس هاشو عوض کرد و با ننه جان و خاله هادی راه افتادیم به سمت دهمون . راه کمی دور بود اما اون روز برای من مسافت از همیشه طولانی تر بود و حس میکردم هرچی میریم نمی رسیم و سعی میکردم تند تند راه برم. هادی خندید و گفت قمرتاج خسته میشی اینقدر تند راه نرو! اما اشتیاق من برای رسیدن به خونه مون قابل کنترل نبود . بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به خونه مون رسیدیم. از شدت خوشحالی قبل از همه وارد حیاط شدم. حیاط مثل همیشه آب و جارو زده بود و می دونستم که از صبح مادرم و منير و بدری و حتی خاتون کلی کار کردن تا خونه مرتب باشه. گوشه حیاط روی اجاق دیگ غذا بود و مادرم که چادرشو به کمرش بسته بود کنار اجاق وایساده بود . تا چشمش به ما افتاد با خوشرویی اومد و سلام کرد و ننه جان و بغل کرد و بوسید. هادی اخم هاشو کرده بود تو هم و ساكت یه گوشه نشسته بود. چون در طول راه همش می گفت و می خندید با خودم گفتم شاید احساس غریبی میکنه. به کاظم اشاره کردم که بره و پیش هادی بشینه . اما بازهم اخم های هادی تو هم بود و حرفی نمی زد . میدونستم که منیر تو اتاق کنج ایوونه و حتما مادرم بهش سفارش کرده که از اتاق بیرون نیاد . بلند شدم و رفتم تو اتاق .منیر با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم . چند بار بوسیدمش و بغلش کردم . یکم که گذشت منیر گفت قمرتاج هادی آدم خوبیه ؟ از زندگیت راضی هستی لبخندی زدم و گفتم آره خیلی مهربونه . این روسری که سرمه رو هادی برام خریده . منیر نگاهی به روسریم انداخت و گفت خداروشکر ایشالا که همیشه دلت خوش باشه قمرتاج . نگاهم به دستش افتاد و پرسیدم تو چطوری ؟حالت خوبه ؟ میدونستم منیر خوددار تر از این حرفهاست که بخواد گلایه و یا درد دلی کنه که دوری حوریه داره نابودش میکنه. ولی دلم میخواست که بدونه برام مهمه و چقدر دوستش دارم. منير هم لبخند بی جونی زدو گفت خوبم. وقتی دیدم بیشتر از این دوست نداره حرف بزنه، دستشو گرفتم و گفتم پاشو با هم بریم تو اتاق مهمونخونه . منیرتکون نمی خورد و هی میگفت اینجا راحت تره، اما من به زور بردمش و با هم وارد اتاق شدیم . مادرم با خاله زینب و ننه جان مشغول حرف زدن بود و با دیدن ما نگاه معنا داری به منیرانداخت . هادی همچنان تو خودش بود وكاظم هم ساکت کنارش نشسته بود . تو دلم برای منیر دعا کردم که دست منیر خوب شه و خدا یه شوهر خوب بهش بده . اونشب خیلی بهم خوش گذشته بود و دلم میخواست بیشتر کنار خانواده م بمونم. مادرم یه پارچه چادری به من و یه پارچه شلواری به هادی هدیه داد . دلم میخواست دوباره مادرمو بغل کنم، اما فقط ازش تشکر کردم . هادی همچنان اخم هاش تو هم بود و با اشاره به مادرش گفت که دیگه بلند شیم و بریم . با اینکه دلم می خواست بیشتر کنار خانواده م بمونم اما بلند شدم و از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم. دلم میخواست کنار هادی باشم و تند تند راه میرفتم تا به هادی برسم و باهاش حرف بزنم . اما اون سرشو پایین انداخته بود و همچنان تند تند راه میرفت . برای اینکه سر حرفو باز کنم گفتم از پارچه ای که بهت دادن خوشت اومد ؟ هادی سرشو چرخوند سمتم ،تو همون تاریکی شب می شد فهمید چشماش عصبانیه .زود یاد حرف ننه جان افتادم و ساکت شدم وقدم هامو آروم برداشتم تا بقیه راه و با ننه جان و خاله برم . در طول راه همش از لحظه ای که هادی به خونه اومد تا موقع خداحافظی کردن رو مرور کردم. اما نفهمیدم که چرا هادی ناراحت شده . وقتی به خونه رسیدیم زود رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم تا بخوابیم . ننه جان جوراب هاشو درآورد و تو جاش دراز کشید.هادی هم داشت لباس هاشو عوض میکرد .خیالم راحت شده بود که هادی ناراحتیش یادش رفته و رفتم بیرون که برم دستشویی . وقتی از دستشویی اومدم بیرون احساس کردم کسی زیر ایوونه. ولی چون برق نبود و چراغ گرد سوز هم دست خودم بود چیزی مشخص نبود . وقتی میخواستم برم توی اتاق کسی دستمو گرفت و منو کشید توی انباری زیر ایوون. خیلی ترسیده بودم میخواستم جیغ بکشم که دیدم هادیه و داره با چشمهای سرخ شده منو نگاه میکنه .