eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
منم بهش قول دادم حرفی نزنم و باهم از اتاق رفتیم بیرون.بعد از اینکه ناهارو خوردیم منیر و پروین که ظرفهارو جمع کردن، مادرم خودش برام تعریف کردو گفت قراره پنج شنبه بیان منیرو ببرن،خیلی آروم از مادرم پرسیدم میدونه دست منیر ناقص شده؟مادرم گفت مثلا خودش خیلی تحفه س، زنش مرده، دوتا هم بچه داره! حالا بعدا بره میفهمه. درضمن مادرش کور که نبود، حتما دیده بهش گفته دیگه.بعدشم گفت ما مهمونی نمی گیریم. اما خدایار قراره به فامیل هاشون شام بده.از اینکه منیر میخواست ازدواج کنه هم خوشحال بودم و هم نگران بودم.زیر لب براش دعا کردم و از خدا خواستم که اینبار خوشبخت بشه.پنج شنبه بودو من از صبح خیلی زود به خونه مون رفتم تا با منیر به حمام برم.‌منیر لباسی رو که براش آورده بودن پوشیده بودو من کمی توی چشمش سرمه کشیدم و بعدم موهاشو گیس بافتم.گوشواره هاشو گوشش انداخت و گردنبند یاقوتی که مادر خدایار هم براش آورده بود انداختم گردنش.نزدیکای ظهر بود که مادر خدایارو چندتا زن دیگه اومدن تا منیرو به خونه شون ببرن.با اینکه مسافت تا ده پایین زیاد بود، اما پیاده اومده بودن.منیر بقچه شو گرفت دستش و یکی یکی با همه ما خداحافظی کرد.بابام و برادرهام صحرا بودن، اما مشخص بود منیر دلش میخواست با اونا هم خداحافظی کنه. مادر خدایار چادر منیرو سرش کردو بقیه صلوات فرستادن و رفتن.بعد رفتن اونا مادرم نفس راحتی کشیدو دستاشو برد بالا و گفت خدایا بحق آیه های قرآنت خوشبختش کن.این دعا تنها چیزی بود که منیر بجز لباسهاش،همراه خودش برد. روزها می گذشتن و تقریبا سه ماه ازازدواج منیر میگذشت.خدایار مرد خوبی بود و منیر کاملا از زندگیش راضی بود. اوایل مرداد ماه بودو با اینکه هنوز دوسال محمد پر نشده بود، فهمیدم دوباره باردارم.از اینکه پشت سر هم باردار می شدم، خیلی ناراحت بودم. اما چون سواد وآگاهی نداشتم، نمیدونستم باید چیکارکنم. با فهمیدن موضوع بارداریم دوباره افتاد به سرم که هادی رو راضی کنم که خونه جدا بگیره.هادی به حرفهای من اصلا اهمیت نمی دادو به سرم زد که برای گفتن خواسته م از کسی کمک بگیرم. ننه جان برای کمک کردن از همه بهتر بود. اما خودش هم این خونه رو دوست داشت و نمی دونستم چطور باید بهش بگم که ناراحت نشه. اونموقع ها معمولا همه با هم زندگی میکردن. حدود شش ماه از بارداریم گذشته بود.امامن از ترسم هیچ حرفی نمیزدم.یه روزدلمو زدم به دریاو به ننه جان گفتم ننه جان نمی شه ما از این خونه بریم؟ ننه جان که حسابی ازحرفم جاخورده بود،بادقت صورتمو نگاه کردو گفت کسی بهت حرفی زده؟ برای اینکه ننه جان فکر بدی نکنه زود گفتم نه، اما توی این خونه احمد هم هست. رضا هم روز به روزبزرگتر میشه،هادی هم بد دله و من همش میترسم کاری کنم هادی منو کتک بزنه. این اتاقم خیلی کوچیکه.ننه جان کمی توی فکر رفت و هیچ حرفی نزد.از حرفم پشیمون شده بودم و میترسیدم ننه جان باهام بد شه . همش خودمو لعنت میکردم که چرا به ننه جان گفتم و فکر بهتری نکردم. غروب که هادی اومد همش میترسیدم ننه جان بهش بگه من چی گفتم واونم منو کتک بزنه.از طرفی جرات هم نمیکردم دیگه درمورد خونه با ننه جان حرفی بزنم یاحداقل بهش بگم به هادی چیزی نگه! چون سکوت کرده بود اصلا نمیدونستم چی توی دلش میگذره. اسفند ماه بود و هوا هنوز سرد بود. روی گردسوز چایی دم کرده بودم وتا هادی اومد برای ننه جان و هادی چایی ریختم و خودمو با محمد مشغول کردم. چند روزی گذشت وکم کم عید از راه می رسید.ننه جان باهام سرسنگین شده بودو کمتر حرف میزد. منم دیگه اصلا به عوض کردن خونه فکر نمیکردم.چند روزی بود ننه جان صبح ازخونه میرفت بیرون و دو سه ساعت بعد برمیگشت. چون اصلا پیش نمی اومد از خونه بره بیرون، خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا میره. یک روز وقتی اومد خونه صدام زدو گفت که برم توی اتاق.کمی نگاهم کردو گفت توی این ده فقط دونفر اتاق اضافی توی خونه شون دارن و حاضرن بدن کس دیگه ای توش بشینه.من امروز با هادی حرف میزنم که شما ازاینجا برید. باورم نمی شد! ننه جان فکر کرده بود من میخوام از پیش اون برم،با اینکه خیلی خجالت می کشیدم، اما ننه جان رو محکم بغل کردم و گفتم ننه جان من بدون شما هیچ جا نمیرم. اگه هم گفتم ازاینجا بریم، منظورم هممون بودیم که باهم بریم.ننه جان دستی به سرم کشید وگفت من به اینجاو خاله زینب عادت کردم. نمیتونم از اینجا برم، بیشتر عمرمو اینجا بودم. اما تو راست میگی ،زندگی توی یه اتاق سخته. خونه هایی هم که میگم خیلی دور نیست. دور و بر همینجاست و زود به زود همدیگه رومیبینیم.به ننه جان گفتم اگه شما نیایید منم نمیرم. پس اگه نمیخواین باما بیاین به هادی هم چیزی نگید و از اتاق رفتم بیرون.تصور زندگی بدون ننه جان، خیلی برام سخت بود.