#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهلودوم
از شدت درد به خودم می پیچیدم.هادی تو اتاق خاله زینب خوابیده بود. اما باز میترسیدم صدام در بیاد و هادی بشنوه. اما دیگه دم دمای صبح بود که طاقتم تاق شدو صدای دادم به هوا رفت.
ننه هاجر چینی به پیشونیش انداخت و گفت حالا دیگه وقتشه بخواب سرجات، دختر از دیشب سرمونو بردی.
به سختی جون کندن بچه به دنیا اومدو ننه هاجر همش به من غر میزد که چرا کولی بازی درمیاری، والا ما هشت تا هشتا بچه زاییدیم یه دونه از این اداها از خودمون در نیاوردیم.
دردم اینقدر زیاد بود که یادم رفت بپرسم بچه چیه!
ننه جان زود بچه رو از دست ننه هاجر گرفت و مشغول تمیزکردن شد.وقتی خوب تمیزش کرد بچه رو گرفت سمت من و گفت ببین قمرجان خدا چه پسرخوشگلی بهت داده، بیا قشنگ نگاش کن خستگی از تنت دربره.
جونی توی تنم نمونده بود.ولی ننه جان راست می گفت. بچه رو که دیدم مهرش تاعمق وجودم رفت ولبخند بی جونی زدم. مثل پسر زهرا کمی سبزه بودو موهاش سیاه بود.
ننه جان لباس هایی رو که دوخته بود،پوشید تن بچه و گذاشتش کنار من.
ننه هاجر مدام غر میزد که دستمزد منو بده برم از دیروز اینجا اسیرشدم. خدامی دونه الان چندتا زن پا به ماه منتظر من موندن. ننه جان همونطورکه با خوش خلقی قربون صدقه ننه هاجر میرفت،شیروپنیر و نبات وآرد وکمی بلغور وجو داد دست ننه هاجرو ازش تشکرکرد.
ننه هاجر که دیگه دستمزدشو گرفته بودو خیالش راحت شده بود، برای عاقبت بخیری بچه دعا کردو رفت.
با رفتن اون، خاله زینب ومعصومه زود اومدن توی اتاق تا بچه روببینن.معصومه بعد از رضا، خدا بهش بچه ای نداده بودو خاله زینب بعد از گرفتن بچه اونو کمی بالا برد و گفت خدا بحق این نعمت اول صبح دوباره دامن عروس منم سبز کن و بعدش صلواتی فرستاد.
چشمهای معصومه غمگین شدو گفت من برم آقا هادی رو صدا بزنم تا بیاد و پسرشو ببینه.
هادی که اومد توی اتاق، ننه جان زود بچه رو برداشت و برد نشونش داد. هادی با دیدنش لبخندی زدو بچه رو از ننه جان گرفت و همونجا گفت ننه جان اسمشو چی بزاریم .
ننه جان خندید وگفت هولی مگه پسر جان؟ یکم صبر کن.
هادی گفت حالا اسمشومیزاریم تا بعد، نمیشه که تا شب هفت بچه اسم نداشته باشه.
ننه جان گفت تا شب هفت محمد صداش میزنیم تا بعدا براش اسم بزاریم.
از دیدن خوشحالی هادی به خودم افتخار می کردم و با خودم گفتم حتما این بچه باعث خوشبختیم میشه و رنگ و روی شادی رو به این خونه میاره.
فردا صبح هادی زودتر از همیشه بلند شدو از خونه رفت بیرون.با اینکه رضا برای مادرم خبر برده بود که زایمان کردم، اما هنوز مادرم به خونه ما نیومده بود و ننه جان از من مواظبت میکرد.
غروب که شد هادی با مادرم به خونه ما اومد.توی دستش دو تا پلاستیک کوچیک بودو از در که اومد تو زود پلاستیک ها رو داد به من و گفت ببین برای محمدچی خریدم.
پلاستیک ها رو که نگاه کردم دو دست لباس برای محمد بود و دو تا کلاه نخی.
هادی با ذوق منو نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل من چیه، از دیدن نگاهش خنده م گرفت و گفتم خیلی قشنگن، دستت درد نکنه.
مادرم که رفتار هادی رو دید با غرور اومدو بچه رو گرفت تو بغلش و مشغول عوض کردن لباس های بچه شد.
مادرم همینکه لباس های بچه رو عوض میکرد، برای منم توضیح میداد باید چیکار کنیم و چطوری بچه رو بغل بگیرم.بعد که حرفهاش تموم شد، محمدو داد بغل من و گفت حالا بگیر ببینم فهمیدی چی گفتم.
توی دلم از اینکه مادرم یک روز دیرتر اومده بود کنارم، ناراحت بودم.میخواستم بگم دیروز که نبودی ننه جان بهم گفت و یادم داد چیکار کنم. اماچون می ترسیدم قهر کنه وبره، آروم گفتم بله یادگرفتم ومشغول شیردادن محمدشدم.خواهرهای هادی هم به خونه ما اومده بودن و چون اتاق کوچیک بود،تعداد خیلی بیشتر به چشم می خورد.
همه دورم جمع شده بودن و هرکدوم در باره اینکه محمد شبیه کیه نظر میدادن.