eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
119 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیک های ظهر بود که هادی اومد خونه و یک راست رفت توی اتاق و منو صدا کرد.باعجله رفتم توی اتاق تا ببینم هادی چیکارم داره.هادی تا منو دید لبخندی زدو از زیر کتش یه پلاستیک آورد بیرون و داد دست من، گفت بیا ببین برات چی خریدم. با خوشحالی پلاستیک رو از دستش گرفتم و لباسی که توش بود و آوردم بیرون.یه بلوز آبی بود که روش گلهای درشتی داشت و روی شونه هاش خیلی کم حالت پف داشت و یه دامن مشکی بلند که زر زری های نقره ای خیلی قشنگی داشت. با دیدن لباس ها ذوق زده شده بودم وحسابی دست و پامو گم کرده بودم و همش از هادی تشکر میکردم. هادی که دید من خیلی خوشحال شدم از جیب کتش یه سرمه هم در آورد و گفت اینم خریدم بزنی به چشمات. زود سرمه رو از توی دستش گرفتم و نگاهش کردم.ننه جان هم سرمه داشت وتوی چشمش می کشید، اما هیچ وقت به من نمی داد. از دیدن سرمه بیشتر از لباسی که برام گرفته بود ذوق کردم و تا کسی نبود، دوتا بوس محکم از صورتش کردم. هادی بلند خندید و گفت از این به بعد هروقت برم شهر، برات سرمه میخرم تا ماچم کنی. ولی یادت باشه اینو فقط توی خونه میزنی، حق نداری رفتی بیرون به چشمات سرمه بکشی. چشم محکمی گفتم و لباس هارو تا کردم و گذاشتم روی طاقچه تا وقتی ننه جان اومد بهش نشون بدم. اون روز هادی اینقدر مهربون شده بود که قید رفتن به خونمون رو زدم وموندم خونه. ننه جان که اومد توی اتاق لباس ها و سرمه رو نشونش دادم. ننه جان هم مثل من خوشحال شدو به هادی گفت یه روسری هم میخریدی که توی عروسی روسری نو سرش باشه. هادی نگاهی به ننه جان کردو گفت چشم بعدا برم شهر میگیرم.اما چون محمد هم لباس لازم داشت به هادی گفتم بجای روسری برای محمد یه لباس بخره. هادی گفت باشه برای محمد هم میخرم.نگاهم به ننه جان افتاد که هیچ توقعی نداشت و خیلی وقت بود چیزی نخریده بود.برای همین دامنمو گرفتم سمت ننه جان وگفتم این برای شما من دامن دارم. ننه جان نگاهی به دامن انداخت و گفت من نمیخوام دخترجان، تو بپوشی انگار من پوشیدم. هرچی به ننه جان اصرار کردم دامن رو قبول نکردو گفت مبارک خودت باشه و آروم در گوشم گفت هرچی که شوهرت برات میخره،بپوش واستفاده کن تا بفهمه که بهش اهمیت دادی. ننه جان حرفهاش مثل طلا بود.حرفهاشو کوتاه و کامل میزد.چشمی‌گفتم و رفتم که سفره شامو پهن کنم. هادی با محمد مشغول بازی بودو ننه جان تسبیح فیروزه شو توی دستش میچرخوند. سرمه روگذاشتم توی لباسم ورفتم توی حیاط وآروم معصومه روصدا زدم.معصومه از بالای ایوون نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم که بیاد پایین. وقتی اومد سرمه رو نشونش دادم وگفتم من بلد نیستم،اینو توی چشم من میکشی؟ معصومه که انگار تردید داشت، کمی نگاهم کرد که گفتم خود هادی امروز برام خریده.انگارخیالش راحت شده بود که چوب سرمه رو از توی ظرفش درآورد و یکم فوتش کردوگفت تکون نخوریا،منم از ذوقم حتی نفس نمی کشیدم.وقتی سرمه رو توی چشمام کشید گفت وااای چقد بهت میاد قمرتاج. بااین حرفش ذوق کردم.دلم میخواست زود برم و خودمو توی آینه ببینم.سرمه رواز معصومه گرفتم و ازش تشکر کردم.زود رفتم توی اتاق کسی حواسش به من نبود.رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه کردم.سیاهی چشمام دوبرابرشده بودو نگاهم توی صورتم می درخشید.از دیدن خودم توی آینه حظ کردم.دلم میخواست زودتر هادی منو ببینه و بفهمه که بهش اهمیت دادم . سفره رو که پهن کردم،به ننه جان و هادی گفتم که بیان شام بخورن .هادی اول که نگاهم کرد متوجه نشد.اما مثل کسی که تازه چیزیو دیده باشه، زل زد به چشمام.از نگاهش ترسیدم. اما وقتی دیدم چشماش برق میزنه و لبخندروی لبهاشه، خیالم راحت شدو شروع کردم به کشیدن غذا. هادی همش منو نگاه میکردو قند توی دل من آب می شد.ننه جان متوجه نگاه هادی شد وبا لبخند غذاشو میخورد. با خودم تصمیم گرفتم هرشب قبل از اومدن هادی توی چشمام سرمه بکشم. توی ده ما خیلی مراسم حنابندون رسم نبود و معمولا فقط یک شب عروسی میگرفتن. اما پدرم قرار بود برای اصغر حنابندون هم بگیره. ازیک روز قبل، بقچه لباس هامو جمع کردم تابرم به خونه مون،هرچی به ننه جان اصرار کردم که بامن بیاد نیومدو گفت برای روز عروسی میاد. وقتی رسیدم به خونه مون خیلی خوشحال بودم.بدری در خونه رو تا سر کوچه آب و جارو کرده بودو توی خونه هرکس مشغول انجام دادن کاری بود. خاتون زود اومدو محمدو ازم گرفت و بقچه لباسهامو گذاشتم روی ایوون. قرار بود بعد از ظهر جهیزیه پروین رو بیارن و مادرم داشت اتاق رو جارو میزد. زود رفتم و جارو از دستش گرفتم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم. بوی رنگ هنوزم توی اتاق بود.مادرم یکی از فرش های مهمونخونه رو توی اتاق اصغر پهن کرده بود و روی طاقچه چند تا گلدون گل گذاشته بود.یکدست رختخواب هم از طرف خودش گوشه اتاق چیده بود.