#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_دوم
بعد از شنیدن حرف های پدرو مادرم با هول به سمت اتاق گوشه ایوون که منو وخواهرام توش میخوابیدم رفتم .
منیر تاج تو رختخوابش نشسته بود و موهای بلندو مشکیشو میبافت.
ازم پرسید کجا بودی چرا دیر اومدی؟
رنگم پرید و زود گفتم رفته بودم دستشویی و چون چراغ نفتی خاموش شده بود دنبال کبریت میگشتم که روشنش کنم .
اونم دیگه چیزی نگفت و دراز کشید و خوابید.من با همه بچگیم میدونستم چه زندگی سختی در انتظاره منیر تاجه و براش غصه میخوردم. اما نمیتونستم بهش بگم چی شنیدم،چون اگه مامانم میفهمید حتما با ترکه آلبالویی که همیشه تو دبه آب خیس میخورد ادبم میکرد تا دیگه تو کار بزرگترا دخالت نکنم.
همه ما صبح خیلی زود وقتی که هوا تاریک و روشن بود بیدار میشیدم. مردا میرفتن صحرا و ما هم تو کارهای خونه کمک میکردیم .هوا هنوز سوز سرما داشت و موندن تو رختخواب خیلی دلچسب بود.اما باید با منیر تاج میرفتیم لب چشمه تا ظرف ها و لباس هارو بشوریم .منیرتاج میگفت من جون ندارم و خودش تنهایی لباس هارو میشست و منم با صابون و خاکستر زغال تنور می افتادم به جون ظرفا.تو راه برگشت همش دلم میخواست به منیر تاج بگم میخوان بِدنش به پسر مراد خان،ولی میترسیدم. برا همین ساکت به خونه برگشتیم .دو روز بعد بهجت خانوم و چند تا از نوکر و کلفت های خان چند تا طبق و یه گوسفند آوردن خونه ما .به دستور مادرم شربت گلاب درست کردم و پشت در اتاق گذاشتم. بعد از اینکه مادرم پارچ شربت و لیوان ها رو برد داخل با کلی ترس و لرز پشت در گوش وایسادم .بهجت خانوم گفت که فردا مشاطه میفرستن تا دستی به سر و صورت منیر تاج بکشه. بعدم انگار که کاغذی آورده باشه به منیرتاج گفت پاشو دختر جان بیا اینجا رو امضا کن که من برم. منیر تاج با صدای آرومی گفت من امضا بلد نیستم. بهجت خانوم ایش بلندی گفت و گفت خب پس پاشو بیا اثر انگشتتو بزن که کاغذ و ببرم بدم خان تا عقدت کنن.انگار دیگه کارشون تموم شده بود که بهجت خانوم و بقیه عزم رفتن کردن .مادرم کلی تشکر کردو اونا رفتن. من که خیلی دلم میخواست بدونم چی تو طبق هاست زود رفتم تو اتاق . مامانم بهم چشم غره ای رفت و من از ترس گفتم اومدم لیوان هارو ببرم و پشتش از اتاق خارج شدم .منیر تاج خیلی غمگین بود، اما هیچ حرفی نمیزد.کلا دختر خیلی ساکتی بود و تا ازش چیزی نمیپرسیدی حرفی نمیزد.شایدم میدونست حرفش تاثیری نداره و سکوت کرده بود.وقتی مامانم رفت تا طویله رو تمیز کنه بدو خودمو به اتاق مهمونخونه رسوندم تا توی طبق هارو ببینم .توی طبق ها نون خونگی و گردو و نقل و شیرینی و روغن حیوانی چای و قند و چند دست لباس و پارچه و روسری های رنگی و کفش بود. تو دلم گفتم خوش بحال منیر تاج که داره عروس میشه و اینارو میپوشه. آخه تو ده ما فقط برای عروس ها یک دست لباس میخریدن، اما حالا منیر تاج یه عالمه لباس های قشنگ داشت .فردا صبح بود که خیلی زود خونه رو تمیز کردیم و مادرم زن های همسایه رو دعوت کرده بود که بیان خونمون. بهجت خانومم با یه ضرب زن و مشاطه اومدن و وقتی رفتن تو اتاق اول همه یه صلوات فرستادن و چند دقیقه بعد صدای ضرب و دست و دود اسفند با هم قاطی شد .خیلی دلم میخواست منم برم اتاق بالا پیششون، اما حتی بدری که خیلی از من کوچیکتر بود هم حق رفتن به اتاق رو نداشت .
نزدیکای ظهر بود که کار مشاطه تموم شد و همه رفتن. اما منیرتاج از شدت خجالت از اتاق بیرون نیومد. حتی برای شام هم بیرون نیومد.موقع خواب وقتی توی اتاق رفتم دیدم که منیرتاج خوابیده. صورتش خیلی قشنگ شده بود. مثل زن ها شده بود و دیگه شبیه دختر بچه های دوازده ساله نبود.از پف چشماش راحت میشد حدس زد که کلی گریه کرده.از اینکه خواهرم از پیشمون میره خیلی دلم گرفت.اولین بار بود که کسی از خانواده ما ازمون جدا میشد.دو روز بعد بهجت خانوم به همراه دوتا کلفت دیگه اومدن که منیرتاج و ببرن حمام.اون روز مادرم هم باهاشون نرفت که خودشون منیر تاج و بشورن وببینن که عیب و ایرادی نداره.
دو ساعت بعدمنیرتاجو آوردن خونه و بهجت خانوم گفت فرداشب قراره خان، عروسی بگیره ولازم نیست برای عروسی پدرمن خرجی بکنه.تو تمام اون مدت، فقط بهجت خانوم پیغام هارو میاورد خونه ما و مادر و پدرم هم اجرا میکردن .
فردا که شد مادرم چند تا طبق جهیزیه که شامل یه دست آفتابه و لگن، یه دست رختخواب و دو تا بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان و یه جاجیم و کمی نقل و شیرینی فرستاد خونه خان. اون زمان همینقدر جهیزیه میدادن. بعد از دو ساعت لباس هایی که برای منیرتاج آورده بودن و تنش کردن و بهجت خانوم و چند تا از کلفت ها اومدن دنبال عروس. ما هم همراهشون رفتیم.منیر تاج بغض کرده بود، اما گریه نمیکرد. وقتی رسیدیم خونه خان، صدای سازو دهل می اومد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سوم
اونجا خیلی شلوغ بود، همه مردم ده اونجا بودن .خونه خان خیلی بزرگ بود.دورتا دور حیاط اتاق بود که با پله از کف زمین جدا شده بود. توی ده ما خیلی کم پیش میاومد که موقع عروسی ساز و دهل بزنن.
معمولا یه زری خانوم بود که تو قسمت زنونه ضرب میزد.اما خان برای عروسی پسر بزرگش عبدالله سازو دهل آورده بود و مردای ده بجای اینکه بزنن و برقصن با دهن باز و تحسین اونارو نگاه میکردن.
منیرتاج رو به سمت مهمونخونه بردن و اونجا نشوندن. زن ها هم دورشو گرفتن و زری خانومم ضرب میزد و بقیه میرقصیدن .
وقتی به منیر تاج نگاه کردم هیچ فرقی با بقیه نداشت.نه لباسش سفید بود و نه آرایشی داشت که معلوم باشه اون عروسه .منیر تاج سرشو تا جایی که میتونست پایین گرفته بود و من فکر میکردم الانه که گردنش بشکنه.
موقع ناهار که شد سفره های بلند پهن کردن و وسط سفره پیاز و سبزی و ترشی و پارچ های دوغ گذاشتن. بوی آبگوشت همه جا پیچیده بود و حواس همه رو پرت کرده بود. توی مجمع های بزرگ کاسه های داغ آبگوشت میچیدن و پخش میکردن .اما من همچنان به خواهرم نگاه میکردم که چقدر مظلومانه یه گوشه نشسته و تو فکره! انگار نه انگار که عروسیشه . همه در تکاپوی پخش کردن غذا بین مهمونا بودن که از پشت پنجره عبدالله رو دیدم. یه کت و شلوار تقریبا گشاد آبی نفتی پوشیده بود. روی بلوز مردونه سفید رنگش هم یه جلیقه بافتنی قهوه ای . تقریبا چاق بود و موهاشم که انگار یکی دوماهی از کچل کردنش گذشته بود کمی رشد کرده بود. دو تا لقمه تو دستش بود که هر بار به یکی از لقمه ها گاز میزد و تند تند میجوید.
بیچاره خواهرمن که همچین شوهری داشت نصیبش میشد.
انگار یکی از نوکر ها عبدالله رو دیده بود. چون زود رفت و برد نشوندش یه گوشه و براش غذا آورد.سفره غذای مردها رو تو حیاط چیده بودن و پدرم یه گوشه با خوش خیالی آبگوشت تلیت میکرد و برادرهام کنارش نشسته بودن.
با خودم گفتم یعنی عبدالله رو نمیبینن؟؟ اما با توجه به این که اون زمان ها کسی برای دخترها ارزش زیادی قائل نبود، نا امیدانه سر سفره نشستم و با ناراحتی مشغول خوردن غذام شدم.
بعد از اینکه غذا رو خوردیم باز بساط سازو دهل براه شد و الحق که مراد خان سنگ تموم گذاشته بود برای عروسی پسرش.
پدرم مدام میخندید و از اینکه دخترشو به مراد خان داده راضی بود.مادرم هم دست کمی از اون نداشت.غروب که شد با اینکه تو ده برق نبود, اما اینقدر خونه مراد خان چراغ روشن بود که دست کمی از روز نداشت.آخر شب بود که مهمونا رفتن .
سرور خانوم, زن خان دست عبدالله رو گرفت و آورد تو اتاق مهمونخونه!
عبدالله ذوق زده بود و همش از گوشه لبش آب میریخت.سرور خانوم تند و تند دهن عبدالله رو پاک میکرد.
تو نگاه منیر که زیر چشمی عبدالله رو نگاه میکرد غصه ای به بزرگی یه دنیا نشسته بود و تو چشماش میشد نا امیدی رو دید . به سمت منیر رفتم و بغلش کردم. حس میکردم هزار ساله ندیدمش. چون خیلی سفت تو بغلم میفشردمش! اونم منو بغل کرد و گریه کرد، اما بازهم هیچ حرفی نزد. مادرم ما رو با پدرو برادر هام به خونه فرستاد و خودش همونجا موند و به حسن سپرد که یکی دوساعت دیگه بره دنبالش و با هم به خونه برگردن .وقتی برگشتیم، پدرم به اتاق زیر ایوون رفت و بساط تریاکش رو به راه کرد.
منم بدری رو بردم و خوابوندم. اما خودم خوابم نمیبرد. همش صحنه لقمه گاز زدن عبدالله جلو چشام می اومد و دلم برای منیر میسوخت .منیر با اینکه عروس خان شده بود، بازهم به طرز غریبانه ای از خونه ما رفته بود و سرنوشتش ظاهرا برا کسی مهم نبود.فردا جشن پاتختی تو خونه خان برگزار شد که فقط زن ها میتونستن برن و مادرم هیچ کدوم از مارو نبرد. بدری دنبال مادرم گریه میکرد و همش بهونه منیر تاج رو میگرفت. وقتی ظهر شد و حسن برای بردن غذا به صحرا اومده بود، دید که بدری گریه میکنه، اونو سوار دوشش کرد و تو حیاط چرخوند .
بدری خیلی زود گریه ش یادش رفت و شروع کرد به خندیدن .حسن از همه برادرهام مهربونتر بود و هر وقت میرفت شهر برای ما خوراکیای خوشمزه ای میاورد.بعد از عروسی منیر کارهای من تو خونه بیشتر شده بود و وقتایی که میرفتم سر چشمه، بدری رو با خودم میبردم تا تو بردن ظرفا و لباسا کمکم کنه .حالا دیگه من لباسارو میسشتم و بدری ظرفارو.
جای خالی منیر برای من از همه پررنگتر بود و خیلی دلتنگش میشدم .
مادرم هر دو سه روز یکبار میرفت و به منیر سر میزد. وقتی می اومد از خونه خان که چقد وفوره نعمته و کلی نوکر و کلفت داره و زن خان چه لباسایی میپوشه حرف میزد .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگي
#قسمت_چهارم
وقتی میپرسیدم منیر حالش چطور بود، میگفت تو اون خونه به اون بزرگی میخوای حالش چطور باشه!؟ خوبه خوبه . نونش گرم و آبش سرده .
وقتی این حرفارو میشنیدم، جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. همش دعا میکردم خدا سرنوشتی مثل منیر برام ننویسه. اما خبر نداشتم که دنیا چه خواب شومی برام دیده.
یک ماه بعد از عروسی منیر پدرم یه گوسفند کشت و خانواده خان و چند تا از بزرگای ده و دعوت کرد خونه مون .خیلی خوشحال شدم چون تا بحال همچین مهمونی بزرگی تو خونه ما برگزار نشده بود.همه ما هیجان زده بودیم .
از صبح زود بیدارشدیم و همه خونه رو تمیز کردیم. من اتاقهارو تمیز میکردم و بدری هم حیاط و کوچه رو آب و جارو میکرد .
مادرم که انگار کمی ناخوش احوال بود بساط آبگوشت و برای ناهار براه کرد. اما از رنگ و روی زردش میشد فهمید که خودشو سرپا نگه میداره .
لحظه شماری میکردم که خان زودتر بیاد تا من منیر تاج رو ببینم .وقتی اومدن، منیر تاج لاغر شده بود و زیر چشماش کمی گود رفته بود.
پریدم و بغلش کردم. اونم منو میبوسید و هی قربون صدقه م میرفت. بدری رو هم بغل کردو بوسید، اما انگار روش نمیشد برادرها و پدرمو ببوسه و فقط با اونا سلام و احوالپرسی کرد.
منیر طوری نگاه خونه میکرد، انگار که تابحال اونجا رو ندیده! معلوم بود که خیلی دلتنگه .
اتاق مردها و زن ها از هم جدا بود.اما میشد صدای خنده های گاه و بیگاه عبدالله رو شنید.عبدالله با صدای بدی میخندید و هربار رنگ از روی منیر میپرید و دوباره غم به چشماش می اومد.
منیرتاج بعد از ناهار به بهونه دستشویی رفت بیرون و با اشاره بهم گفت که منم دنبالش برم .
وقتی رفتم بیرون دیدم تو مطبخه. خودمو بهش رسوندم و گفتم منیر تاج خوبی؟ اونجا اذیتت نمیکنن؟
گفت خوبم. اونجا هم همه چی خوبه. اما قمرتاج هربار مامان می اومد میخواستم باهاش بیام،نیشگونی از پهلوم میگرفت و میگفت کجا از اینجا بهتر؟ بمون سر خونه وزندگیت! کاش میمردم و شروع کرد به گریه کردن .
وقتی منیر تاج اون چند کلمه رو گفت میشد فهمید که تو همون مدت کم چقدر عذاب کشیده که دیگه طاقتش بریده و داره درد و دل میکنه! منیرتاجی که به زور میشد از حرفش کشید.
بعداز ظهر بود که خانواده خان عزم رفتن کردن .منیرتاج انگار پاهاشو به زور حرکت میداد. ولی هرچه که بود این سرنوشتش بود و اون حق اعتراض نداشت .
بعد از رفتنسون دوباره اتاق هارو تمیز کردیم و زندگی به روال قبل برگشت .
مادرم که دیگه حالا ما فهمیده بودیم بار داره،کمتر میتونست کار کنه و مسئولیت من بیشتر شده بود .از طرفی دلم برای بدری هم میسوخت که مجبور بود زیاد کار کنه.
نبود منیرتاج دیگه تو خونه عادی شده بود. ولی این وسط هربار به خونمون می اومد کلی اشک میریخت و از کارهای عبدالله تعریف میکرد.
اوایل مادرم نصیحتش میکرد, اما بعد از مدتی دیگه به حرفهاش اهمیت نمیداد.منیر تاج خودشم میدونست که دیگه جز تحمل چاره ای نداره و دیگه حرفی نمیزد. اما هر بار که می اومد از دفعه قبل لاغرترو افسرده تر میشد .
تابستون بود و هوا رو به گرمی می رفت و روزهای طولانی فرصت خوبی بود که بعد از انجام کارهای خونه کمی با بدری بازی کنیم و یا گاهی برای کندن علف های هرز و کمک تو کارهای مزرعه همراه پدرم به صحرا بریم .
گاهی که چشم پدرو برادرهامو دور میدیدم کمی از پاچه های شلوارمونو بالا میزدیم و توی جوی های آب راه میرفتیم . این بزرگترین تفریح ما تو اون زمون بود.
با رسیدن فصل پاییز کارها بیشتر میشد.پاییزی که هیچ دست کمی از زمستون نداشت و سوز سرما تا مغز استخون آدمو میسوزوند. بلغور کردن گندم ها و انبار کردن کاه و یونجه برای گاوها و گوسفندها در کنار بقیه کارهای خونه منو از پا در میاورد و شب قبل از رسیدن سرم به بالشت خوابم میبرد.
یه روز که پدرم و احمد و حسن مشغول بردن گندم ها برای آسیاب بودن, همسایه کوچه پشتی معصومه خانوم اومده بود که به مادرم سر بزنه. وقتی نشست بی مقدمه گفت گوهر خانوم چشمای حسن از چشمای بقیه پسرات قشنگ تره; مگه سرمه توش میکشه؟
مادرم بادی به غبغب انداخت وگفت من همه بچه هام قشنگن. غروب که پدرم و برادرهام برگشتن، چشمهای حسن دو کاسه خون بود. اصلا حالش خوب نبود.مادرم تا این حالشو دید دوید رفت و براش چایی دم کرد و گفت حتما سردت شده .
حسن به زور مادرم چاییو خورد و خوابید .شب موقع شام مادرم منو فرستاد که برم حسن رو صداکنم. اما حسن تب شدیدی داشت و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد .
دوروز گذشت و هرلحظه حال حسن بدتر میشد. مادرم هم تو این دوروز نه خواب داشت و نه خوراک .حاج رحیم توی ده بالا طبابت میکرد و با داروهای گیاهی مریضارو خوب میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پنجم
پدرم که دید حال حسن هی بدتر میشه احمد رو فرستاد که بره و حاج رحیم و بیاره.حاج رحیم که اومد چند تا گیاه داد که مادرم بجوشونه و به خورد حسن بده.مادرم با هول، گیاه رو از حاج رحیم گرفت و یکسره به جون حاج رحیم و زن و بچه ش دعا میکرد.حاج رحیم که رفت مادرم جوشونده هارو به ترتیبی که اون گفته بود به خورد حسن داد .
منیرتاج اومده بود و همش بالای سر حسن مینشست و نگاهش میکردو قربون صدقه ش میرفت.اونشب همه خوشحال بودیم که حسن قراره خوب شه و دیگه مریض نیست.
فردا صبح با صدای جیغ مادرم از خواب پریدیم .مادرم که انگار نه انگار بارداره خودشو به درو دیوار میکوبید و حسن رو صدا میکرد.وقتی رفتم بالای سر حسن، دیدم که حسن چشماش به طرز وحشتناکی ورم کرده! انگار که بیرون زده باشه و صورتش غرق خونه!
صحنه وحشتناکی بود، اما من نترسیدم. چون اون برادر مهربون من بود که حالا جلوی چشام بی جون افتاده بود .خودمو روی حسن انداختم و صداش زدم :داداش جونم، داداش خوشگلم پاشو پاشو تورو خدا، ببین مامان داره گریه میکنه. پاشو داداش خوبم .
اما حسن مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت شده بود.
پدرم هرچه سعی میکرد منو از روی حسن بلند کنه،نمیذاشتم. میگفتم صبر کن بابا الان بیدارش میکنم .حسن بدری رو دوست داره ببینه بدری گریه میکنه بیدار میشه و تو سرو صورت خودم میزدم .
مادرم از سرتاپای حسن میبوسید و باهاش حرف میزد. اونم مثل من فکر میکرد اگه باهاش حرف بزنه حسن جوابشو میده .
همه همسایه ها اومده بودن و پابه پای ما گریه میکردن که یهو چشم مادرم از بین جمعیت به معصومه خانوم افتاد .مثل کسی که تازه چیزی یادش اومده باشه داد زد و گفت تو کشتیش! تو حسنو چشم زدی و کشتیش .خدا لعنتت کنه .خدا ازت نگذره .
همسایه ها معصومه خانومو که هاج و واج نگاه میکرد، بردن بیرون!خبر به گوش منیرتاج هم رسیده بود و با صورتی زخمی و ظاهری آشفته خودشو به خونه رسوند .وقتی حسن رو دید از حال رفت و هر بار که بهوش می اومد اینقدر تو سرو صورتش میزد که دوباره از حال میرفت.
با همسایه ها پیکر بی جان حسن رو به گورستان ده بردیم و به خاک سپردیم .
داغ از دست دادن برادر داغ سنگینی بود که حتی بدری رو هم که تو عالم کودکی بود، سوزونده بود.
خونه ما پر بود از همسایه هایی که می اومدن که دلداری بدن و کنارمون باشن. اما هیچ حرف و حضوری جای حسن رو پر نمیکرد.
مادرم مدام لباسهای حسن بو میکرد و از حال میرفت . اینقدر داد زده بود که دیگه صداش در نمی اومد .تو اون مدت تنها معصومه خانوم بود که از ترس مادرم اصلا سمت خونه ما نمی اومد.
منیر تاج گاهی ساکت یه گوشه مینشست و گاهی اینقدر داد میزد و تو سر و صورتش میزد که همسایه ها به زور ساکتش میکردن .
خونه ما تو غم بزرگی فرو رفته بود و جای خالی حسن جیگر ما رو میسوزوند.
پدرم تا روز هفتم هرروز خرج میداد و همسایه ها تو خونه ما اومدو رفت داشتن.چهلم حسن هم گذشت و هوا هرروز سردتر میشد .
مادرم کمی از داغش سرد شده بود ولی باز گاهی مینشست یه گوشه و با حسن حرف میزد.
جای خالی حسن برای همه سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر بود که با این داغ کنار بیاد.
ارتفاع برف به زانو رسیده بود و باز همچنان برف میبارید.هوا کمی تاریک بود.نفت ما تموم شده بود و بابام به احمد گفت که بره از ده بالا نفت بیاره.
وقتی احمد گالن های نفت و سوار گاری میکرد رضا گفت که منم با احمد میرم .احمد گفت که هوا سرده, تو بمون پیش ننه! رضا که داشت خودشو آماده رفتن میکرد گفت اکبر و محمد هستن من کنارت باشم بهتره .
اونا راهی شدن و مادرم تند تند حمد و قل هوالله میخوند و پشت سرشون فوت میکرد.
مادرم برای ظهر روی چراغ گرد سوز تاس کباب بار گذاشته بود وبعدش زیر کرسی دراز کشید.
پدرم هم به اتاق زیر ایوون رفت و از بویی که تو ایوون پیچیده بود, می شد حدس زد که داره چیکار میکنه.
یهو مادرم از زیر کرسی اومد بیرون و رفت تو ایوون. بلند بلند شروع به گریه کرد.ما بعد از مرگ حسن به این کارش عادت داشتیم. اما اینبار رو به آسمون هی داد میزد که نبار بسه و خودشو میزد.
پدرم اومد بالا و گفت صداتو بنداز زن، دیوونه شدی؟ چرا کفر میگی ؟چرا اینجوری میکنی؟
مادرم هم با اشک و ناله میگفت چرا اونارو فرستادی؟ چرا خودت نرفتی نفت بیاری؟
بابام که معلوم بود خیلی عصبانی شده گفت مگه بار اوله که برف میاد؟ یا اونا بار اولشونه میرن ده بالا؟ دیوونه شدی انگار!
اما مادرم هی گریه میکرد و صلوات میداد .گفت قمرتاج برو یه لیوان آب برام بیار و قرآنم بیار.ما سواد خوندن نداشتیم. اما مادرم همیشه میگفت همینکه آدم نگاهش به نوشته های قرآن بیفته چشمش روشن میشه .میگفت همین ورق زدن قرآنم دل آدمو آروم میکنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگي
#قسمت_چهارم
وقتی میپرسیدم منیر حالش چطور بود، میگفت تو اون خونه به اون بزرگی میخوای حالش چطور باشه!؟ خوبه خوبه . نونش گرم و آبش سرده .
وقتی این حرفارو میشنیدم، جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. همش دعا میکردم خدا سرنوشتی مثل منیر برام ننویسه. اما خبر نداشتم که دنیا چه خواب شومی برام دیده.
یک ماه بعد از عروسی منیر پدرم یه گوسفند کشت و خانواده خان و چند تا از بزرگای ده و دعوت کرد خونه مون .خیلی خوشحال شدم چون تا بحال همچین مهمونی بزرگی تو خونه ما برگزار نشده بود.همه ما هیجان زده بودیم .
از صبح زود بیدارشدیم و همه خونه رو تمیز کردیم. من اتاقهارو تمیز میکردم و بدری هم حیاط و کوچه رو آب و جارو میکرد .
مادرم که انگار کمی ناخوش احوال بود بساط آبگوشت و برای ناهار براه کرد. اما از رنگ و روی زردش میشد فهمید که خودشو سرپا نگه میداره .
لحظه شماری میکردم که خان زودتر بیاد تا من منیر تاج رو ببینم .وقتی اومدن، منیر تاج لاغر شده بود و زیر چشماش کمی گود رفته بود.
پریدم و بغلش کردم. اونم منو میبوسید و هی قربون صدقه م میرفت. بدری رو هم بغل کردو بوسید، اما انگار روش نمیشد برادرها و پدرمو ببوسه و فقط با اونا سلام و احوالپرسی کرد.
منیر طوری نگاه خونه میکرد، انگار که تابحال اونجا رو ندیده! معلوم بود که خیلی دلتنگه .
اتاق مردها و زن ها از هم جدا بود.اما میشد صدای خنده های گاه و بیگاه عبدالله رو شنید.عبدالله با صدای بدی میخندید و هربار رنگ از روی منیر میپرید و دوباره غم به چشماش می اومد.
منیرتاج بعد از ناهار به بهونه دستشویی رفت بیرون و با اشاره بهم گفت که منم دنبالش برم .
وقتی رفتم بیرون دیدم تو مطبخه. خودمو بهش رسوندم و گفتم منیر تاج خوبی؟ اونجا اذیتت نمیکنن؟
گفت خوبم. اونجا هم همه چی خوبه. اما قمرتاج هربار مامان می اومد میخواستم باهاش بیام،نیشگونی از پهلوم میگرفت و میگفت کجا از اینجا بهتر؟ بمون سر خونه وزندگیت! کاش میمردم و شروع کرد به گریه کردن .
وقتی منیر تاج اون چند کلمه رو گفت میشد فهمید که تو همون مدت کم چقدر عذاب کشیده که دیگه طاقتش بریده و داره درد و دل میکنه! منیرتاجی که به زور میشد از حرفش کشید.
بعداز ظهر بود که خانواده خان عزم رفتن کردن .منیرتاج انگار پاهاشو به زور حرکت میداد. ولی هرچه که بود این سرنوشتش بود و اون حق اعتراض نداشت .
بعد از رفتنسون دوباره اتاق هارو تمیز کردیم و زندگی به روال قبل برگشت .
مادرم که دیگه حالا ما فهمیده بودیم بار داره،کمتر میتونست کار کنه و مسئولیت من بیشتر شده بود .از طرفی دلم برای بدری هم میسوخت که مجبور بود زیاد کار کنه.
نبود منیرتاج دیگه تو خونه عادی شده بود. ولی این وسط هربار به خونمون می اومد کلی اشک میریخت و از کارهای عبدالله تعریف میکرد.
اوایل مادرم نصیحتش میکرد, اما بعد از مدتی دیگه به حرفهاش اهمیت نمیداد.منیر تاج خودشم میدونست که دیگه جز تحمل چاره ای نداره و دیگه حرفی نمیزد. اما هر بار که می اومد از دفعه قبل لاغرترو افسرده تر میشد .
تابستون بود و هوا رو به گرمی می رفت و روزهای طولانی فرصت خوبی بود که بعد از انجام کارهای خونه کمی با بدری بازی کنیم و یا گاهی برای کندن علف های هرز و کمک تو کارهای مزرعه همراه پدرم به صحرا بریم .
گاهی که چشم پدرو برادرهامو دور میدیدم کمی از پاچه های شلوارمونو بالا میزدیم و توی جوی های آب راه میرفتیم . این بزرگترین تفریح ما تو اون زمون بود.
با رسیدن فصل پاییز کارها بیشتر میشد.پاییزی که هیچ دست کمی از زمستون نداشت و سوز سرما تا مغز استخون آدمو میسوزوند. بلغور کردن گندم ها و انبار کردن کاه و یونجه برای گاوها و گوسفندها در کنار بقیه کارهای خونه منو از پا در میاورد و شب قبل از رسیدن سرم به بالشت خوابم میبرد.
یه روز که پدرم و احمد و حسن مشغول بردن گندم ها برای آسیاب بودن, همسایه کوچه پشتی معصومه خانوم اومده بود که به مادرم سر بزنه. وقتی نشست بی مقدمه گفت گوهر خانوم چشمای حسن از چشمای بقیه پسرات قشنگ تره; مگه سرمه توش میکشه؟
مادرم بادی به غبغب انداخت وگفت من همه بچه هام قشنگن. غروب که پدرم و برادرهام برگشتن، چشمهای حسن دو کاسه خون بود. اصلا حالش خوب نبود.مادرم تا این حالشو دید دوید رفت و براش چایی دم کرد و گفت حتما سردت شده .
حسن به زور مادرم چاییو خورد و خوابید .شب موقع شام مادرم منو فرستاد که برم حسن رو صداکنم. اما حسن تب شدیدی داشت و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد .
دوروز گذشت و هرلحظه حال حسن بدتر میشد. مادرم هم تو این دوروز نه خواب داشت و نه خوراک .حاج رحیم توی ده بالا طبابت میکرد و با داروهای گیاهی مریضارو خوب میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پنجم
پدرم که دید حال حسن هی بدتر میشه احمد رو فرستاد که بره و حاج رحیم و بیاره.حاج رحیم که اومد چند تا گیاه داد که مادرم بجوشونه و به خورد حسن بده.مادرم با هول، گیاه رو از حاج رحیم گرفت و یکسره به جون حاج رحیم و زن و بچه ش دعا میکرد.حاج رحیم که رفت مادرم جوشونده هارو به ترتیبی که اون گفته بود به خورد حسن داد .
منیرتاج اومده بود و همش بالای سر حسن مینشست و نگاهش میکردو قربون صدقه ش میرفت.اونشب همه خوشحال بودیم که حسن قراره خوب شه و دیگه مریض نیست.
فردا صبح با صدای جیغ مادرم از خواب پریدیم .مادرم که انگار نه انگار بارداره خودشو به درو دیوار میکوبید و حسن رو صدا میکرد.وقتی رفتم بالای سر حسن، دیدم که حسن چشماش به طرز وحشتناکی ورم کرده! انگار که بیرون زده باشه و صورتش غرق خونه!
صحنه وحشتناکی بود، اما من نترسیدم. چون اون برادر مهربون من بود که حالا جلوی چشام بی جون افتاده بود .خودمو روی حسن انداختم و صداش زدم :داداش جونم، داداش خوشگلم پاشو پاشو تورو خدا، ببین مامان داره گریه میکنه. پاشو داداش خوبم .
اما حسن مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت شده بود.
پدرم هرچه سعی میکرد منو از روی حسن بلند کنه،نمیذاشتم. میگفتم صبر کن بابا الان بیدارش میکنم .حسن بدری رو دوست داره ببینه بدری گریه میکنه بیدار میشه و تو سرو صورت خودم میزدم .
مادرم از سرتاپای حسن میبوسید و باهاش حرف میزد. اونم مثل من فکر میکرد اگه باهاش حرف بزنه حسن جوابشو میده .
همه همسایه ها اومده بودن و پابه پای ما گریه میکردن که یهو چشم مادرم از بین جمعیت به معصومه خانوم افتاد .مثل کسی که تازه چیزی یادش اومده باشه داد زد و گفت تو کشتیش! تو حسنو چشم زدی و کشتیش .خدا لعنتت کنه .خدا ازت نگذره .
همسایه ها معصومه خانومو که هاج و واج نگاه میکرد، بردن بیرون!خبر به گوش منیرتاج هم رسیده بود و با صورتی زخمی و ظاهری آشفته خودشو به خونه رسوند .وقتی حسن رو دید از حال رفت و هر بار که بهوش می اومد اینقدر تو سرو صورتش میزد که دوباره از حال میرفت.
با همسایه ها پیکر بی جان حسن رو به گورستان ده بردیم و به خاک سپردیم .
داغ از دست دادن برادر داغ سنگینی بود که حتی بدری رو هم که تو عالم کودکی بود، سوزونده بود.
خونه ما پر بود از همسایه هایی که می اومدن که دلداری بدن و کنارمون باشن. اما هیچ حرف و حضوری جای حسن رو پر نمیکرد.
مادرم مدام لباسهای حسن بو میکرد و از حال میرفت . اینقدر داد زده بود که دیگه صداش در نمی اومد .تو اون مدت تنها معصومه خانوم بود که از ترس مادرم اصلا سمت خونه ما نمی اومد.
منیر تاج گاهی ساکت یه گوشه مینشست و گاهی اینقدر داد میزد و تو سر و صورتش میزد که همسایه ها به زور ساکتش میکردن .
خونه ما تو غم بزرگی فرو رفته بود و جای خالی حسن جیگر ما رو میسوزوند.
پدرم تا روز هفتم هرروز خرج میداد و همسایه ها تو خونه ما اومدو رفت داشتن.چهلم حسن هم گذشت و هوا هرروز سردتر میشد .
مادرم کمی از داغش سرد شده بود ولی باز گاهی مینشست یه گوشه و با حسن حرف میزد.
جای خالی حسن برای همه سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر بود که با این داغ کنار بیاد.
ارتفاع برف به زانو رسیده بود و باز همچنان برف میبارید.هوا کمی تاریک بود.نفت ما تموم شده بود و بابام به احمد گفت که بره از ده بالا نفت بیاره.
وقتی احمد گالن های نفت و سوار گاری میکرد رضا گفت که منم با احمد میرم .احمد گفت که هوا سرده, تو بمون پیش ننه! رضا که داشت خودشو آماده رفتن میکرد گفت اکبر و محمد هستن من کنارت باشم بهتره .
اونا راهی شدن و مادرم تند تند حمد و قل هوالله میخوند و پشت سرشون فوت میکرد.
مادرم برای ظهر روی چراغ گرد سوز تاس کباب بار گذاشته بود وبعدش زیر کرسی دراز کشید.
پدرم هم به اتاق زیر ایوون رفت و از بویی که تو ایوون پیچیده بود, می شد حدس زد که داره چیکار میکنه.
یهو مادرم از زیر کرسی اومد بیرون و رفت تو ایوون. بلند بلند شروع به گریه کرد.ما بعد از مرگ حسن به این کارش عادت داشتیم. اما اینبار رو به آسمون هی داد میزد که نبار بسه و خودشو میزد.
پدرم اومد بالا و گفت صداتو بنداز زن، دیوونه شدی؟ چرا کفر میگی ؟چرا اینجوری میکنی؟
مادرم هم با اشک و ناله میگفت چرا اونارو فرستادی؟ چرا خودت نرفتی نفت بیاری؟
بابام که معلوم بود خیلی عصبانی شده گفت مگه بار اوله که برف میاد؟ یا اونا بار اولشونه میرن ده بالا؟ دیوونه شدی انگار!
اما مادرم هی گریه میکرد و صلوات میداد .گفت قمرتاج برو یه لیوان آب برام بیار و قرآنم بیار.ما سواد خوندن نداشتیم. اما مادرم همیشه میگفت همینکه آدم نگاهش به نوشته های قرآن بیفته چشمش روشن میشه .میگفت همین ورق زدن قرآنم دل آدمو آروم میکنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_شش
مادرم زیر کرسی نشست و شبیه کسایی که بلدن قرآن بخونن هر ورقه رو با دقت نگاه میکردو صلوات میفرستاد
با حساب و کتابی که بابام برای سختی راه رفتن و کشیدن گاری تو برف و مسافت ده بالا و برگشتش کرده بود، باید برادرهام تا غروب برمیگشتن.اما از غروب هم گذشته بود و اونا هنوز نیومده بودن مادرم که انگار همون ورق زدن قرآنم دیگه آرومش نمیکرد،تو خونه راه میرفت و همش میگفت خدا من بچه هامو به تو سپردم
پدرم هم که انگار از دیر اومدن احمدو رضا کمی نگران شده بود گفت تو برف راه رفتن سخته! چه برسه به اینکه گاری رو هم با خودشون میکشن .تا آخر شب برمیگردن یا اصلا شاید موندن ده بالا تا برف کمی آروم شه
اما نگرانیشو از تند تند سیگار کشیدنش میشد حدس زد
تا صبح مادرم چشم روی هم نزاشت چون هربار که بیدار میشدم میدیدم که پشت پنجره وایساده و یا با خودش حرف میزنه یا گریه میکنه.اون شب طولانی ترین شب سال بود.لحظه ها کش می اومدن و ثانیه ها نمیگذشتن
فردا صبح تا ظهر هم پدرم منتظر موند تا احمد و رضا بیان. اما وقتی دید نیومدن راه افتاد که خودش بره دنبالشون
برف قطع شده بود و انعکاس نور خورشید چشمو اذیت میکرد.تا غروب از پدرم خبری نشد و مادرم انگار با رفتن پدرم دلش آروم شده بودآبگوشتو بار گذاشته بود و چایی رو هم دم کرده بود که برادرهام میان بخورن تا تنشون گرم شه حتی شونه آورد و موهای بدری رو شونه کرد
غروب که شد پدرم با مردا و زنای ده و گاری برگشت. اما خبری از احمدو رضا نبود
مادرم هراسون به ایوون رفت و با چشم دنبال اونا میگشت .انگار دیگه میدونست خبر خوشی تو راه نیست. چون با داد و گریه گفت بچه هام کجان؟
یکی از مردا از بین جمعیت گفت خدا صبرت بده گوهر خانوم ان شالله دیگه داغ جوون نبینی
مادرم تا این حرفو شنید افتاد زمین و از هوش رفت . با کمک زن های ده بردیمش تو اتاق و آب به صورتش پاشیدیم. وقتی بهوش اومد ،همش جیغ میزد و گریه میکرد.میگفت من بچه هامو به خدا سپرده بودم دروغه که مردن اصلا چرا مردن گناه من چیه و با مشت توی سینه ش میزد
همسایه ها دلداریش میدادن و میگفتن ناشکری نکن گوهر خانوم، قسمت این بوده. خدا خودش داده خودشم پس گرفته
اما هیچ حرفی مادرمو آروم نمیکردحق هم داشت. تو کمتر از سه ماه داغ سه تا از پسراشو دیده بود
باز خونه ما توغم فرو رفته بود.همسایه ها بودن که مارو دلداری میدادن
منیر تاج هم اینبار انگار بی تاب تر بود و از بس تو صورتش چنگ انداخته بود صورتش غرق خون بود
بیچاره مادرم نمیدونست برای حسن گریه کنه یا برای احمد و رضا!دلم برای خودشو و بچه تو شکمش میسوخت
فردا صبح بدن احمدو رضا رو که طعمه گرگ شده بودن و قسمت های زیادی از بدنشون نبود رو تو گورستان ده به خاک سپردیم
هیچ کس نذاشت قبل از بخاک سپردن، مادرم اوناروببینه .اما پدرم که خودش کنار گاری اونارو پیدا کرده بود طوری گریه میکرد که شونه هاش میلرزید
مادرم بی توجه به بارداریش روی برف ها کنار قبر حسن و احمد و رضا که درست مثل زنده بودنشون همیشه کنار هم بودن نسشته بود و گل و برف روی قبرها رو تو سر خودش میریخت و میگفت خدا منو هم ببر چطور بدون پسرام زنده باشم.ای خداجونمو ازم بگیر، نزار بعد از اینا زنده بمونم
هر لحظه فکر میکردم مادرم از این غم میمیره. اما نه مادرم از این غم مرد و نه من
بازهم پدرم تا هفتم احمدو رضا خرج داد و تا چهلم همه فامیل و در و همسایه تو خونمون رفت آمد داشتن پدرم هر روز میرفت تو اتاق زیر ایوون و قتی می اومد بیرون، چشاش سرخ سرخ بود.معلوم بود خیلی گریه کرده، ولی پیش ماخیلی ناراحتیشو بروز نمیداد
مادرم ساکت و کم حرف شده بود و جز گریه کردن کار دیگه ای نمیکرد واین بار مسئولیت منو بیشترکرده بود
پاییز به بدترین شکل ممکن گذشته بود.داغ بزرگی روی دل ما گذاشته بود. اما به قول پدرم میگفت،بچه ها امانت خدان،خودش صلاح داده بده و بگیره.هیچ حرفی مادرمو آروم نمیکرد که نمیکرد
چند روزی از دیماه گذشته بود که مادرم دردش شروع شد.زود محمد رو فرستاد تا بره و ننه هاجرو بیاره
منم به دستور مادرم رفتم و آب گرم کردم.نیم ساعتی طول کشید تا ننه هاجر اومد.قدش خمیده بود و خیلی کند حرکت میکرد. اما همه بچه های ده رو اون به دنیا آورده بود
یکم که گذشت صدای گریه نوزاد از تو اتاق بلند شد.وقتی مادرم صدام کرد و رفتم تو اتاق، در نهایت تعجب دیدم که دوتا نوزاد توی رختخوابه
مادرم بعد از مدتها میخندید و از اومدن دوقلوها که یکیشون پسر بود و یکی دختر خیلی خوشحال بودیم .اولین بار بود توی ده ما کسی دوقلو به دنیا می آورد این خبر تو ده پیچید و همه ده می اومدن خونه ما برای احوالپرسی مادرم
پدرم اسم نوزاد پسرو کاظم و اسم نوزاد دخترو خاتون گذاشت
با اومدن کاظم و خاتون، مادرم مثل قبل که نه، اما حال روحیش کمی بهتر شده بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_هفتم
با اومدن فصل بهار احساس میکردم جای برادرام بیشتر از هر وقتی خالیه! چون کار سفید کردن دیوارا رو اونا انجام میدادن. اما مادرم اون سال نه عید گرفت و نه خونه تکونی کرد .میگفت من سه تا پسر سپردم به خاک، دیگه شادی برای من معنا نداره .
روزها همینطور میگذشتن و تابستون به نیمه رسیده بود.هوا داغ بود و بدری و بچه ها تو حیاط مشغول بازی بودن .
من دیگه وقت بازی نداشتم و و اگر هم وقتم یکم آزاد میشد از شدت خستگی خوابم میبرد.
منیرتاج اومده بود به خونمون، اما حالش اصلا خوب نبود.مدام میگفت سرگیجه دارم.
وقتی مادرم بهش شربت آبلیمو داد گفت که نمیخوره و حالش از بوی شربت بد میشه.مادرم تا اینو شنید با خوشحالی گفت منیر داری مادر میشی مبارکه!
اما منیر که انگار بهش برق وصل کرده بودن سرجاش خشکش زد وبعد شروع کرد گریه کردن.میگفت مادر، عبدالله دیوونه س، منم به زوردارم تحملش میکنم. بچه میخوام چیکار؟
بعد روسریشو از سرش درآورد و موهای نیم سوخته شو نشون داد گفت نگاه مادر وقتی خواب بودم کم مونده بود منو بسوزونه.
مادرم تا دید الانه که منیر شروع کنه به گلایه و بگه از زندگیش ناراضیه و عبدالله اینجوریه و اونجوریه، بی توجه به منیرتاج گفت بچه که بیاد زندگیت گرم میشه. ناشکر نباش، اعصاب منم خورد نکن منیرااا.
بعدم پاشد گفت نمیزارین یه دقیقه بشینم. بعد چند وقتم که میای هی میخوای ناشکری کنی دختره خیر سره و غرغر کنان رفت تو مطبخ .
زود دستامو بردم بالا و گفتم خدایا به من یه شوهر خوب بده که دیوونه نباشه و تند تند صلوات دادم و دستامو کشیدم تو صورتم .
صدای گریه منیر قطع شده بود و داشت خاتونو میخوابوند .
یک هفته بعد محمد مریض شد. مادرم مدام غر میزد و همراه با گریه میگفت خدا بخت منو ببین تو تابستونم اینا سرما میخورن.
محمد سردرد داشت و همش حالش بهم میخورد. خیلی حالش بد بود، اما پولی نداشتیم که ببریمش شهر دکتر.
بعد از پنج روز اکبرم مریض شد.مادرم رفت دنبال حاج رحیم .وقتی حاج رحیم اومد، محمد رو معاینه کرد و توی چشماشو نگاه کرد. دوباره چند تا جوشونده داد و رفت .اکبر و محمد حالشون بدتر شده بود و مدام تب میکردن .
فرداش که رفتم یکم به محمد غذا بدم دیدم بدنش خیلی بیشتر از قبل داغه. اکبرم حالش از محمد بهتر نبود. انگار که تو تنشون آتیش بزرگی روشن کرده باشن و حرارتش از پوستشون بزنه بیرون .
مادرمو صدا زدم. اومد نشست بالا سرشونو و پاشوره شون کرد. مادرم خیلی ناراحت بود و غصه میخورد. اما چون فکر میکرد که اونا سرما خوردن کمی خیالش راحت بود که زود خوب میشن .
اما روز بعد که با بدن بی جون محمد روبرو شد فهمیدکه اونا سرما نخوردن، دیگه نمیزاشت اصغر بره تو اون اتاق.خودشم کاظم رو با خودش اونجا نمیبرد.
مادرم همش دور اکبر میچرخید و میگفت خدا جون منو بگیر و اینو شفا بده. انگار مرگ محمد رو یادش رفته بود و سعی میکرد اکبر رو خوب کنه. اما اکبرم بعد از چهار روز مرد و داغ مادرم بیشتر شد.
جای خالی برادرهام تو گوشه گوشه خونه معلوم بود و حالا دیگه از اونهمه سرو صدا خبری نبود.
یادشون که می افتادم جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. باورش برا همه ما سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر.مادرم اینقدر که گریه کرده بود صداش در نمی اومد .اونسال تابستون توی ده حصبه اومده بود و خیلی از مردم ده مردن .
مادرم همش راه میرفت و میگفت منم بکش راحتم کن .چرا بچه هامو ازم میگیری .چند تا داغ باید ببینم .چرا بهم بچه میدی که ازم بگیری .
پدرمم هرباربا مادرم دعوامیکرد و میگفت ناشکری نکن.
به مادرم حق میدادم تو اون مدت کم، اندازه بیست سال پیرتر شده بود .
پدرم هم ناراحت بود، اماکاری از دستش بر نمی اومد .
مادرم با گریه و غر غر حرص دلشو خالی میکرد. اما پدرم فقط سکوت میکرد و یا تریاک میکشید و یا سیگار.
.بعد از مرگ حسن گریه کردنای مادرم و دعواهای پدرم برای ما تازه بود. اما الان دیگه به این گریه های وقت و بی وقت عادت کرده بودیم.
توی ده بیشتر خانواده ها عزا داربودن و همه از ترس حصبه زیاد خونه هم نمیرفتن .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_هشتم
اردیبهشت ماه بود که منیر زایمان کرد و مادرم خاتون رو گذاشت پیش من وکاظم رو با خودش برد و رفت تا به منیر برسه .
من دیگه ده ساله بودم احساس بزرگی میکردم . مجبور بودم به خاتون شیر گاو بدم. چون مادرم فقط به کاظم شیر میداد و میگفت اگه خاتون هم از شیر خودش بخوره کاظم سیر نمیشه .
گاهی با خودم فکر میکردم که اگه جای برادرهام،ما دخترها مرده بودیم، مادرم به همین اندازه ناراحت میشد یا نه؟؟
بعد از دهم منیر وقتی مادرم برگشت خیلی ناراحت بود. بچه منیر دختر بود و منیر بزرگترین مقصر دنیا اومدنش بود .خان اسم نوه شو حوریه گذاشته بود و مادرم با افسوس میگفت خیلی قشنگه ها ولی حیف که دختره .
با جوی که تو اون زمان بود برای من و همه دخترای ده، این حرفا عادی بود و همه ما احساس گناه میکردیم از اینکه دختر به دنیا اومدیم.
روزهامیگذشتن و خاتون و کاظم و بدری که الان دیگه هشت سالش بود بزرگتر میشدن .
اصغر تو مکتب همش بازیگوشی میکرد و یه روز که آمیرزا به دلیل تنبلی با چوب از خجالتش دراومده بود، گریه کنان اومد خونه و دیگه مکتب نرفت.
دوازده ساله بودم که بازم مادرم باردار شد. اما همش راه میرفت و با مشت می کوبید رو شکمش و میگفت من بچه نمیخوام و چرا بهم بچه میدی.
پدرم داد میزدو میگفت بسه از بس ناشکری میکنی خدا با ماقهر کرده، زن ساکت شو .
من دلم برای بچه تو شکم مادرم میسوخت. مادرم از همیشه بیشتر کار میکرد تا بلکه بچه سقط شه.نه تو ده ما و نه ده بالا و پایین کسی نبود این کارو انجام بده و گرنه مطمئن بودم مادرم حتما این کارو میکرد.
با اینکه دیگه چیزی به زایمان مادرم نمونده بود، اما باز مادرم دست بردار نبود و همش تو شکمش میکوبید و ناشکری میکرد و حرفای پدرم هم بهش اثری نداشت.
بعد از چند وقت مادرم زایمان کرد و پسر خیلی قشنگی به دنیا آورد. مادرم از اینکه دیده بود اینم پسره کمی خوشحال بود و اسم نوزاد رو هاشم گذاشتن
هر وقت کارهام تموم میشد میرفتم پیش هاشم و باهاش بازی میکردم. تقریبا هاشم هشت ماهه بود که احساس کردم وقتی صداش میزنم اون به صدام دقت نمیکنه. اماجرات نداشتم اینو پیش کسی بگم .اون زمان زیاد به بچه ها اهمیت نمیدادن وبراش وقت نمیزاشتن.صبر میکردن تا خودش به زبون بیاد!
حالا نمیدونم فقط تو ده ما اینطور بود یا همه جا هم همینطور بود.ولی من فکر میکردم چون تعداد بچه ها زیاده اینطوره. چون توی ده ما بیشتر خانواده ها بالای ده تا بچه داشتن و حق هم داشتن که خیلی وقت نکنن به بچه برسن.
هاشم دوسال و نیمه بود،اماهیچ کلمه ای نمیگفت .مادرم هم میگفت پسرا دیر زبون باز میکنن و زیاد اهمیت نمیداد.
بعد از مدتی همه براشون سوال بود که چرا هاشم حرف نمیزنه .اوایل خرداد ماه بود که پدرم هاشم رو با خودش برد شهر پیش دکتر.تا وقتی برگردن دل تو دل مادرم نبود و همش صلوات میداد و قلیون میکشید .
وقتی پدرم برگشت معلوم بود که ناراحته .هاشم رو پرت کرد تو ایوون و به مادرم گفت بیا اینم بچه ت .چقدر گفتم ناشکری نکن .هی راه رفتی و زدی تو شکمت. بیا آخر خدا قهرش گرفت. تاوان ناشکری تورو باید این بچه بده .
مادرم که دیگه فهمیده بود مشکل هاشم چیه سرشو رو خاک میزاشت و میگفت غلط کردم،خدا منو ببخش، ولی زبون بچمو بهش برگردون .
وقتی اینو شنیدم زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم .هاشم بیچاره مارو نگاه میکرد و میفهمید که ما ناراحتیم و هی با دستای کوچیکش اشکای من و مادرمو پاک میکرد.
کنار اومدن با این مشکل هاشم از مرگ برادرهام برام سخت تر بود. چون اونا دیگه نبودن، اماهاشم بیچاره مجبور بود یک عمر نه حرفی بزنه و نه صدایی بشنوه .
نمیدونم حس ترحم بود و یا محبتم به هاشم بیشتر شده بود. بهش توجه زیادی میکردم و یک لحظه از خودم جداش نمیکردم. حس میکردم باید بیشتر از بقیه خواهرو برادرام حواسمو بهش بدم و همین باعث شد هاشم هم به من وابسته تر شه .
وقتایی که میدیدم هاشم میخواد چیزی بگه و نمیتونه و یا موقع بازی با کاظم و خاتون نگاه به دهن اونا میکنه و بعدش یه گوشه بغض میکنه، غصه تمام عالم میریخت تو دلم. هرشب دعا میکردم که خدا معجزه کنه و فرداش هاشم خوب شه.اما هیچ وقت معجزه ای نشد .
پونزده ساله بودم و تقریبا اندام زنانه تری پیدا کرده بودم و از اینکه خودمو تو آینه میدیدم، قند تو دلم آب میشد.
زیبایی چشمام تو نگاه اول خودشو نشون میداد و من ذوق میکردم که ازم تعریف میکنن .
تابستون بود و همراه پدرم به صحرا رفته بودیم.چند تا مرد رو دیدم که دارن با پدرم صحبت میکنن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_نهم
مادرم صدام زد تا برم تو چیدن گوجه ها کمکش کنم .پشت سیزان موتور آب بود و آب با قطر زیادی توی حوضچه تقریبا بزرگی میریخت و از اونجا وارد جوی های آب میشد .
من عادت داشتم همیشه کمی پاچه های شلوارم را بالا بزنم و توی جوی راه برم.دامنم را هم کمی بالا تر گرفتم و راه افتادم .
یهو مردجوانی از پشت سیزان بیرون اومد و تا چشمش به من افتاد خیره نگاهم کرد و زیر لب گفت چه چشمهای زیبایی .
از لهجه و رنگ پوست و طرز لباس پوشیدنش کاملا مشخص بود که نه تنها روستایی نیست، بلکه اهل شهر ماهم نیست .
من که حسابی هول شده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم سلامی سرسرکی دادم و دویدم سمت مادرم.
اولین بار بود با مردی غریبه حرف زده بودم و حس عجیبی داشتم .وقتی به مادرم رسیدم نیشگون محکمی از پهلویم گرفت و گفت بی حیا وقتی مرد غریبه اینجاست، نباید توآب راه بری.بابات اگه میدید سرت را گوش تا گوش میبرید.
اما من حالم دست خودم نبود. قلبم تند تند میزد و حواسم سر جاش نبود.موقع چیدن گوجه ها چشمهامو میبستم و صورت سبزه و چشم و ابروی سیاهشو تصور میکردم. صورت وقد بلندو هیکل چهار شانه ش کلا ازمردهای ده ما زیباتر بود یا من اونو زیباتر میدیدم، نمیدونم .اما یادم نمی اومد کسیو به زیبایی اون دیده باشم.
دلم میخواست زودتر بریم خونه تا توی آینه خودمو نگاه کنم .هزار بار تو ذهنم جمله چه چشمهای قشنگی که شنیده بودم تکرار میشد و هزار بار دل من هری میریخت.
مردهای غریبه که همراه عباس آقا شوهر کبری خانوم اومده بودن رفتن و پدرم دوباره مشغول کندن علف های هرز شد.
حتی موقع رفتنشون هم من جرات نکردم برگردم و ازدورنگاهشون کنم. میترسیدم کسی متوجه حال آشفته م بشه و راز تو نگاهم برملا شه.
از تصور حتی اینکه اگه پدرم بفهمه، رعشه به تنم افتاد و برای آروم شدن خودم چند تا صلوات فرستادم .
اون روز انرژی غیر قابل وصفی داشتم و هرکار میکردم نمیتونستم هیجان قلبمو پنهان کنم. غروب که شد همگی با هم به خونه برگشتیم. اما من انگار روی ابرها بودم و همش به اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش حامده،فکر میکردم .
اونا مهمون عباس آقا بودن و از آبادان اومده بودن .برام خیلی تعجب آور بود که چطور عباس آقا از این ده با کسایی که معلوم نبود شهرشون چقدر با ما فاصله داره دوست شده. چون هیچ کس توی ده ما مسافرت نمیرفت و اگرهم کسی پول داشت که جایی بره قطعا میرفت مشهد .
اما از همه مهمتر این بود که بهم گفته بود چه چشمهای زیبایی!
اونشب هرکاری میکردم خواب به چشمام نمی اومد.مدام چشمامو میبستم و خودمو کنار حامد تصورمیکردم.حتی فکرشم برات لذت بخش بود .توی دلم ستاره بارون بود و من شوقی بی اندازه تو وجودم داشتم. دلم میخواست باکسی حرف بزنم و براش ازاحساسم بگم و هزار بار جمله حامدو تکرار کنم.
همش از خدا میخواستم حامد هم به منه فکر کنه و تو دلم از فکرهایی که میکردم خندم میگرفت.
اونشب برای هاشم آروم آروم تعریف کردم و از حامدو حسی که داشتم گفتم .میدونستم هاشم کرو لاله,اما از اینکه بلاخره برای یه نفر حرف زده بودم احساس سبکی میکردم.
هاشم که تو تاریکی شب, چشمای قشنگشو به لب های من دوخته بود خیلی زود خوابش برد. اما من همچنان با پچ پچ حرف میزدم.حرفهام که تموم شد گفتم هاشم تو دلت پاکه, دعا کن که حامد بیاد منو بگیره. من دلم نمیخواد یه شوهری مثل عبدالله نصیبم بشه .بعدم بجای هاشم برای خودم دعا کردم وآمین گفتم و پنج تا صلوات فرستادم .
وقتی چشمامو بستم احساس سبکی کردم وخیلی زود خوابم برد.
فردا صبح زود بعد از صبحونه ظرفا و لباس هارو برداشتم و با بدری راه افتادیم سمت چشمه .
عمدا از در خونه کبری خانوم رد شدم تا شاید یکبار دیگه حامدو ببینم و اونم دوباره ببینه که من چه چشمهای قشنگی دارم.
اما با اینکه در خونه کبری خانوم اینا باز بود، نه کسی تو کوچه بود و نه تو حیاط.
بدری همش غر میزد که چرا راهو دورکردی و ازاینجا اومدی؟من خسته شدم، اصلا راه چشمه که ازاینجانیست و اگه ازراه اصلی میرفتیم الان رسیده بودیم و به مامان میگم راهو دورکردی و هزارتا غرغر دیگه .
r
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_دهم
من که از دیدن حامد ناامید شده بودم حتی حال اینکه به بدری بگم ساکت شو و چقدر غر میزنی رو هم نداشتم.
واسه همین تشت لباسارو گذاشتم رو سرم و نصف بیشتر ظرفارو هم گرفتم دستم تا بدری کمتر غر بزنه. بهش گقتم از اینجا اومدم که اگه شمسی هم ظرفی چیزی داشت بیاد با هم بریم چشمه.بعدانگار که خودم تازه متوجه شدم چی گفتم یاد شمسی افتادم و ظرفا از دستم ریخت رو زمین و تشت لباسها از سرم افتاد.
بدری که حسابی ترسیده بود میگفت چی شدی قمرتاج؟ بخدا به مامان نمیگم و تندتند ظرفارو از رو زمین بر میداشت.جنس ظرفا ملامین بود و لیوان ها هم استیل وهیچ کدوم نشکست.
اما یاد شمسی یه چیزیو تو دل من میشکوند.شمسی دختر کبری خانوم بود.پوست سفیدی داشت و چشمهای سیاه ومژه های بلندی داشت.گونه های برجسته ش همیشه گل انداخته بود و زیباییشو بیشتر میکرد. اشک تو چشام جمع شد با خودم گفتم نکنه اونا از آبادان اومدن شمسی رو بگیرن!!
با ناراحتی دوباره راه افتادم سمت چشمه.
بدری دیگه حرفی نمیزدو ظرفارو برداشته بود ودنبال من میاومد.اصلا نفهمیدم چطوری برگشتیم خونه, دیگه حس کار کردن نداشتم ویه دنیا غم تو دلم داشتم.
یکم که گذشت به مادرم گفتم بابا واصغر و کاظم نمیتونن همه علف های صحرا رو بزنن, ماهم بریم کمکشون.باخودم میگفتم اگه بریم صحرا، ممکنه دوباره با عباس آقا بیان اونجا. آخه عباس آقا زمینش کنارزمین پدرم بود.
مادرم گفت نه لازم نکرده اگه بابات میخواست صبح خودش میگفت ودوباره مشغول کار شد.
اون روز اندازه یک ماه شایدم یک سال برام گذشت.دلم میخواست بشینم یه گوشه و گریه کنم .بلاخره شب شدو بابام اومد خونه.همش منتظر بودم ببینم حرفی میزنه یا نه، اما اون چیزی نگفت یا معمولا حرفاشونو وقتایی که ما نبودیم میگفتن.
فردا صبح دوباره ظرفا رو بردم سمت چشمه، چون لباس کثیف نداشتیم ،بدری رو با خودم نبردم.ولی بازهم از درخونه کبری خانوم رد شدم و بازهم کسی نه تو کوچه و نه تو حیاط بود.
با خودم گفتم شاید رفتن.شاید اومدن شمسی رو بگیرن.اصلا چرا باید بیاد بیرون تا منو ببینه و با ناراحتی دوباره راه افتادم .
نرسیده به چشمه باغ های زیادی بود که هیچ کدوم دیوار نداشتن وراه چشمه از بین اونا بود.
راه خیلی قشنگی بود.یهو چشمم به کسی که زیر یکی از درختا نشسته بود افتاد.قلبم شروع کرد به تند زدن و صورتم گُر گرفت.حس میکردم قلبم داره میلرزه و اینو بقیه هم میتونن ببینن.یکدفعه چشم اونم به من افتاد و سریع بلند شد.هم ذوق زده بودم و هم ترسیدم. با خودم گفتم نکنه بیاد سمتمو کسی ببینه .نکنه حرفی بزنه و کسی بشنوه .اما اون همچنان ایستاده بود و منو نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین و تند تند راه رفتم.هرکس نمیدونست فکر میکرد من دارم فرار میکنم .
رسیدم به چشمه و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. ازلابلای درختا خیلی پیدا نبود. اما من حس میکردم داره منو نگاه میکنه و از این حس تو دلم غوغا به پابود.
سر چشمه همه بودن. از زنا و دخترای ده تا کلفت های خان.دلم میخواست تند تند ظرفارو بشورم و برگردم تا دوباره ببینمش.
همدم خانوم گفت دختر چرا با هول ظرفا رو میشوری، همه چربیها بهش موند. بعدم یکم زغال ریخت تو قابلمه و با دستمال شروع کرد به سابیدن قابلمه و به من یاد میداد چیکار کنم.ولی من فقط حرکت دستها و لباشو میدیدم. اصلا چیزی ازحرفاش متوجه نشدم.دستشو برد تو چشمه ویکم آب به صورتم پاشید وگفت هوووی با تواما،چته قمرتاج؟ مث مجسمه نگاه میکنی! فهمیدی چی گفتم اصلا.؟
بعدم روشو کرد اونوروهمینطور که زیرلب به من غر میزد لباساشونو شست.
اصلا چه اهمیتی داشت ناراحتی همدم خانوم.
ظرفا که تموم شد باسرعت زیادی راه افتادم سمت خونه, به قسمت باغها که رسیدم آروم آروم حرکت میکردم و همه جا رو نگاه میکردم.اولش فکرکردم پشت درختا پنهون شده، اما یکم که بادقت بیشتری نگاه کردم دیدم هیچ کس اونجا نیست و اون رفته.
بازم غصه به دلم نشست. اما با خودم گفتم در عوض دیدمش و از حس دیدنش دوباره لبخند به لبم نشست.
به خونه که رسیدم رفتم مطبخ کمک مادرم.دو ساعتی که گذشت و داشتم اتاق رو جارو میزدم، دیدم همدم خانوم اومد و با حالت قهر بهم گفت مادرت کجاست؟من که حسابی ترسیده بودم با لکنت گفتم داره طویله رو تمیز میکنه. اونم راه افتاد سمت طویله وبعد ازده دقیقه رفت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_یازدهم
همش نگران بودم. بعد از یکی دوساعت که مادرم اومد دو سه تا نیشگون محکم ازم گرفت و چند تاهم زد تو سرم، نمیدونستم چرادارم کتک میخورم، اما جرات اعتراض نداشتم.
باخودم فکر کردم شاید همدم خانوم منو تو باغها دیده که نگاه به حامد کردم. بعد گفتم نه ممکن نیست، چون اون داشت لباس میشت که با داد مادرم به خودم اومدم. گفت پس همدم راست میگفت؟ زودپرسیدم مگه چی گفت؟
گفت بنده خدا خواسته یادت بده چطوری ظرف بشوری که فردا رفتی تو خراب شده یکی دیگه فحش و لعنت پشت سر من نباشه، اما تو بربر نگاش کردی و حرف نزدی. الانم که داری منو نگاه میکنی!! این دفعه آخرت باشه که به بزرگتر ازخودت بی احترامی میکنی.
نفس راحتی کشیدم وتو دلم گفتم همدم همش دو سال از من بزرگتره، ولی خب چون تو ده سالگی ازدواج کرده بود،الان سه تا بچه داشت و بزرگتر به حساب میومد. ذوق کردم که کسی منو ندیده و با خیال راحت رفتم که بقیه کارهارو انجام بدم.
اونروز هم انرژی زیادی داشتم و کارهامو تند تند انجام دادم و رفتم با هاشم بازی کنم.وقتی کسی دور و برمون نبود، بازم برای هاشم تعریف کردم و اون طفلکم نگام میکرد. اگه من میخندیدم اونم یه لبخند میزد. اگه هم ناراحت میشدم میفهمید و ناراحت میشد.
هاشمو بغل کردمو گفتم هاشم تورو خدا تو برام دعا کن. بعدم دستهاشو به حالت دعا کمی بالا آوردم و بعد گفتم خدایا یه کاری کن حامد بیاد منو بگیره و یه بار جای خودمو، یه بار جای هاشم آمین گفتم .
بعد از شام طبق معمول رفتم که ظرفا رو بزارم تو مطبخ که موقع برگشتن شنیدم بابام به مادرم گفت امروز عباس آقا اومد پیشم .تا اسم عباس آقارو شنیدم دلم هری ریخت و اضطراب و خوشحالی با هم اومد سراغم.
مامانم گفت خب مگه این عجیبه!؟زمینتون پیش همه دیگه، حالا یه سلام علیکی هم با هم بکنید.
بابام گفت اما اینبار کار دیگه ای داشت.
مادرم گفت خیره ایشالا، چی میگفت؟
پدرم گفت براشون از بندر مهمون اومده .
انگار اون روز سر زمین قمرتاج رو دیده و ازش خوشش اومده .تا اینو شنیدم هییع بلندی گفتم. ولی زود دستمو گذاشتم رو دهنمو ازخدا تشکر کردم که دعای منو شنیده و برآورده ش کرده. بعدم گفتم خدایا میدونم که بخاطر هاشم که دلش پاکه دعامو قبول کردی.
مادرم گفت تو چی گفتی؟
بابامم که معلوم بود خیلی خسته س گفت هیچی، گفتم من دختر به راه دور نمیدم .مادرم هم گفت خوب کردی، اصلا معلوم نیست آبادان دیگه کجاست ؟عباس آقا اینارو از کجا میشناسه؟ اومدن اینجاچیکار؟
مادرم هی سوال میپرسید،اما من که پشت در خشکم زده بود داشتم از غصه میمردم. چون میدونستم بابام که بگه نه یعنی نه و تمام .
گریه کنون رفتم سر جام و تا نیمه های شب گریه کردم.چطور میتونستن نگران دوری یا نزدیکی راه باشن وقتی منیر تاج رو داده بودن به یه دیوونه.تو همین افکار بودم و گریه میکردم که خوابم برد.
صبح که بلند شدم سرم خیلی درد میکرد.ظرفارو برداشتمو راه افتادم سمت چشمه. چون خیلی ناراحت بودم از راه اصلی رفتم ودیگه سمت خونه کبری خانوم نرفتم .
مسیر بین باغ هارو طی میکردم که یهو یه سنگ ریز خورد به نزدیکی پام .سرمو چرخوندم دیدم حامده! با دست اشاره میکنه که برم پیشش.از اینکه کسی مارو ببینه خیلی ترسیده بودم.صدای مبهم زنای ده و بازی بچه هایی که همراهشون آورده بودن از دور میرسید. پشت سرمو نگاه کردم تا ببینم کسی هست یا نه، وقتی خیالم راحت شد کسی پشت سرم نیست، راهمو کج کردم و رفتم به سمت حامد.نمیدونستم چرا دارم میرم،اما نیرویی منو به سمتش میکشوند. پشت درخت تقریبا تنومندی پنهون شده بود.سرم و انداختم پایین، نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
احساس میکردم وزن ظرفا هزار کیلو شده .هوا سنگین بود و نمیتونستم نفس بکشم.زل زده بودم به زمین و فقط اونجارو نگاه میکردم.گفت اسم من حامده اسم تو چیه؟ لهجه خیلی قشنگی داشت و صداش مهربون بود.با صدایی که خودم به زور میشنیدمش جواب دادم قمرتاج و تا جایی که توان داشتم دویدم به سمت چشمه.
وقتی رسیدم به چشمه خیلی هول و دستپاچه بودم.هزاربار صداش تو گوشم تکرارشد. به نظرم حامد قشنگ ترین اسم دنیا وخودش بهترین مرد تو تمام دنیا بود.خیلی زود ظرفا رو شستم و وقتی رسیدم به باغها سرعتمو کم کردم.هنوز پشت همون درخت ایستاده بود و نگاهم میکرد.
احساس میکردم تمام خوشی های دنیا مال منه.اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت وقلبم از شوق میلرزید.آروم آروم راه میرفتم. درسته نمیتونستم ببینمش، اماهمینکه میدونستم اون داره نگاهم میکنه خوشحال بودم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_دوازدهم
اون روزیکی ازبهترین روزهای عمرم بود وشادی تنها چیزی بود که تو وجودم لبریزبود.
وقتی به خونه رسیدم دویدم و هاشمو بغل کردم و بوسیدم.اما تاغروب هرکدوم از همسایه ها می اومدن خونمون،اضطراب داشتم وفکرمیکردم منو تو باغها دیدن و اومدن به مادرم بگن.
اونشب هم بعد از شام پشت در یکم منتظر موندم تا ببینم عباس آقا دوباره به پدرم حرفی زده یا نه.وقتی دیدم حرفی از عباس آقا وحامد نیست رفتم و تو جام دراز کشیدم. دعا کردم حامد دوباره عباس آقارو بفرسته و پدرم هم راضی بشه منو بهش بده .اونشب خیلی زود خوابم برد.
فردا صبح با اینکه لباس برای شستن داشتیم اما دلم نمیخواست بدری رو با خودم ببرم تا بتونم حامدو ببینم.
تشت لباس هارو گذاشتم رو سرم و ظرفارو هم گرفتم دستم به بدری هم گفتم که بمونه و به مادرم کمک کنه.سنگینی ظرفها و لباسها اصلا اذیتم نمیکرد.نیروی فوق العاده ای تو تنم داشتم.به باغها که رسیدم سرعتمو کم کردم و با دقت همه جارو نگاه کردم.پشت همون درخت دیروزی بود و بازهم بهم اشاره کرد که برم سمتش.
دوروبرمو نگاه کردم، وقتی دیدم کسی نیست با احتیاط راهمو کج کردم به سمتش. دلم میخواست منم باهاش حرف بزنم.صدای ضربان قلبمو می شنیدم و حس میکردم الانه که قلبم از سینه م بزنه بیرون.یکم نگاهش کردم تا ببینم صدای قلبمو میشنوه یا نه، اما خیلی زود سرمو انداختم پایین وخیلی آروم سلام دادم.
با همون لحن مهربون و لهجه شیرینش جوابمو داد و گفت آخ که چقد تو خوشگلی قمرتاج.با شنیدن جمله ش هجوم سریع خون به صورتمو حس کردم واحساس میکردم ازخجالت صورتم قرمز شده. تا بحال کسی بهم نگفته بود من خوشگلم یا حتی تعریف کوچکی ازم بکنه! برای همین، حرفهاش شیرین ترین و قشنگ ترین حرفای دنیا بودن برام. سعی میکردم هر یک کلمه رو تو قلبم حک کنم تاهیچ وقت یادم نره.
صداشو آرومتر کرد و گفت امروز دوباره میخوام عباس آقارو بفرستم پیش پدرت اگه دوباره هم جواب رد بده میرم ومادرمو میارم. اون میتونه راضیش کنه.تا این حرفو شنیدم بی اراده لبخندی زدم که از چشمش دورنموند.
من خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم. اما حس میکردم که اون تو تمام مدت داره منو نگاه میکنه.بهم گفت میدونستی تو خیلی زیبایی و خیلی هم قشنگمیخندی؟من خیلی خوش شانسم که اون روز با عباس آقا اومدم سر زمین بابات.
اون حرف میزد و من قند تو دلم آب میشد.دلم میخواست زمان متوقف شه ومنو حامد تا ابد همونجا کنار هم بمونیم.اما هر لحظه ممکن بود کسی از چشمه برگرده یا بره به چشمه وما رو ببینه.
تا همینجا هم خیلی جرات ازخودم نشون داده بودم.
زیر لب گفتم من دیگه باید برم.وقتی میخواستم تشت رو دوباره بزارم روسرم، گفت بزار کمکت کنم .ترسیدم و گفتم نه کسی میبینه.سرشو یکم نزدیکم کرد و گفت قمرتاج بزار زنم بشی نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی، میزارمت روی سرم.
بازهمباحرفهاش دلمو لرزوند و منو غرق در خوشی کرد.به نظرم زمین سطح صافی بود که مقصدش فقط حامد بود.وقتی به سمت چشمه میرفتم احساس میکردم روی ابرهام.اون روز وقتی ظرفهارو میشستم مدام به دستهام نگاه میکردم و با خودم میگفتم زن حامد شم نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم.اونوقت حتما لباس عروس میپوشم و از اینجا میرم .وای که همه دخترای ده بهم حسودی میکنن و آرزو دارن جای من باشن.
چون حامد بهم گفته بود قشنگ میخندی، دلم میخواست همش بخندم و مدام خنده رولبهام بود. این از نگاه اشرف خانوم دور نموندو گفت خیره قمرتاج خوشحالی؟!عیبه دختر همش بخنده، مردم حرف در میارن! چطور گوهر اینارو یادت نداده؟
تا اومدم جواب بدم شروع کرد نصیحت کردن و گفت این کارا زشته، مادرت بفهمه پوست سرتو میکنه .
سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید. ولی میدونستم که حتما به مادرم میگه.
چون لباسها بعد از شستن خیلی سنگین تر شده بود، اول لباسهارو برداشتم تا ببرم خونه وبعد بیام ظرفارو ببرم.دوباره پشت همون درخت بودو منو نگاه میکرد.به خونه که رسیدم رفتم تا لباسهارو پهن کنم وبعد برگردم چشمه تاظرفا رو بیارم که شنیدم دارن در میزنن .
خاتون رفت و در نیمه بازو باز کرد.حامد بود که ظرفارو آورده بود. با دیدنش قلبم از جا کنده شد. اگه مادرم اونو اینجا میدید حتما با ترکه آلبالویی که همیشه تو دبه آب خیس میخورد ادبم میکرد.زود دویدم رفتم ظرفا رو گرفتم و تشکر کردم و دروبستم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیزدهم
خداروشکر مادرم خونه نبود. اما اگه خاتون یا بدری بهش حرفی میزدن چی؟رفتم پیش خاتون و برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم امروز اگه کارام تموم شد با پارچه برات عروسک درست میکنم.اونم ذوق زده صورتمو بوس کرد.بهش گفتم به کسی نگو که ظرفا روکی آورد درخونمون، اونم که ازذوق داشتن عروسک خوشحال بود،قبول کرد.
خداروشکر بدری تواتاق بود وگرنه حتما به مادرم میگفت.نفس آسوده ای کشیدم و خوشحال رفتم تا بقیه کارهای خونه رو انجام بدم. همش منتظر بودم شب بشه و ببینم بابام به عباس آقا چی گفته.
دوباره رفتم پشت درو گوش وایسادم. امابازم حرفی از عباس آقا وحامد نزدن.موقع خواب با خودم گفتم حتما فردا عباس آقا رو میفرسته پیش پدرم و با یاد آوری حرفهای قشنگش لبخندی روی لبهام نشست.
باز هم از خدا خواستم که مارو بهم برسونه.
فردا صبح که خوشحال ظرفها رو برداشتم تا برم چشمه، مادرم گفت صبر کن ببینم قمرتاج .رنگ از رخم پرید و با ترس سرجام وایسادم. همزمان هزارتا فکر تو سرم اومد و داشتم به این فکر میکردم اگه مادرم فهمیده باشه چی جواب بدم.اصلا منوزنده نمیزاشتن که بخوان منتظر جواب من باشن.
مادرم با اخم های تو همش گفت چرا چند روزه تنها میری چشمه؟
به سختی آب دهنمو قورت دادم و گفتم:به بدری گفتم بمونه کمک شما تا شما خسته نشی.
مادرم که داشت چادرشو به کمرش میبست گفت برو شیر گاو ها رو بدوش، امروز خودم میرم چشمه.
از شنیدن حرفش تو دلم هزار بار گریه کردم. اما با خونسردی چشمی گفتم و سطل شیرو برداشتم و رفتم به سمت طویله.تو تمام مدت همش فکر میکردم الانه که مادرم برسه به باغها و حامدو ببینه. اونوقت حتما منو میکشت.تا وقتی مادرم بیاد تو دلم آشوب بودو همش زیر لب صلوات میفرستادم .
وقتی هم اومد بی تفاوت رفت سمت مطبخ و شروع کرد غذا درست کردن .از وقتی برادرهام مرده بودن مادرم بداخلاق تر وکم حرف تر شده بود.شاید منیر هم به مادرم رفته بود که اینقدر کم حرف میزد.
امامن کمی شیطون بودم و سعی میکردم نزارم غصه ها روم تاثیربزاره.اون روز خیلی سخت گذشت.من حامدو ندیده بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود.شب موقع خواب بازم کمی پشت در گوش وایسادم.اما اینبار مادرم گفت امروز رفتم سرچشمه ظرف بشورم.
از ترس نزدیک بود بمیرم. گفتم حتمامیخواد به بابام بگه حامدو دیده یا شایدم حامد مادرمو با من اشتباه گرفته.هزار جور فکر تند تند می اومد تو سرم و حال منو بد میکرد که بلاخره مادرم گفت کبری خانوم با زینبم بود.
بابام که انگار ازحرفهای مادرم حوصله ش سر رفته بود گفت خب که چی؟چیکار کنم؟
مادرم هم با همون خونسردی قبل گفت از اون آبادانیه حرف میزد.میگفت گفته تا قمرتاج و نگیره از اینجا نمیره.میگفت خیلی پسر خوب و سر به راهیه و کلی هم ازش تعریف کرد.نمیدونم بابام خوابیده بود یا جواب نمیداد،ولی صدایی ازش نمی اومد.
مادرم گفت خوبیت نداره دختر بیشتر از این تو خونه بمونه. قمر پونزده سالشه دیگه، بزار بیان اینم بدیم بره.حالا تا بدری هم خدا بزرگه .
با اینکه مادرم یه جور در مورد من حرف زده بود که انگار از خرت و پرت های اضافی خونه حرف میزنه، اما دلم میخواست بپرم و ماچش کنم .
بابامم که انگار خواب و بیدار بود گفت یه بار گفتم من دختر به راه دور نمیدم. اصلا اگه خیلی خوبه اکرم خانوم زینب رو بده بهش. نمیدونم مادرم قانع شده بود یا میدونست که بابام منو به راه دور نمیده،ولی دیگه حرفی نزد.
نشستم همونجا پشت درو یکی زدم تو سرخودم.چقدر من بدشانس بودم .منیرو به اون عبدالله عقب افتاده، داده بودن و منو به حامد که همه هم ازش تعریف میکردن نمیدادن.باید یه کاری میکردم، اما چیکار؟جراتشم نداشتم که بخوام کاری کنم. واسه همین همونجا نشستم و از ته دلم اشک ریختم.
فرداصبح منتظر موندم تا مادرم خودش بگه برم سرچشمه، واسه همین خودمو با جارو کردن اتاق ها و حیاط مشغول کردم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهاردهم
بعد از یه ساعت گفت قمر برو ظرفا رو بشور برا ناهار لازمشون دارم.
انگار تو دلم جشن به پاکردن. ظرفارو برداشتم و با سرعت زیادی سمت چشمه رفتم .میترسیدم حالا که دیرتر از هرروز میرم چشمه، حامد رفته باشه.
وقتی رسیدم به باغها،سرعتمو کم کردم و همه جارو با دقت نگاه کردم. پشت همون درخت همیشگی وایساده بود. اما منو نمیدید سرفه مصلحتی کردم که برگشت و نگاهم کرد.منتظر موندم تا خودش بگه برم سمتش و بعد که دیدم دوروبرم کسی نیست رفتم کنار درخت.
وقتی رسیدم دلم میخواست بهش بگم بابام منو بهش نمیده، اما بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد. حتی سلام هم نکردم و ساکت وایسادم تا اون حرف بزنه.
باز با همون لهجه قشنگ و لحن آرومش گفت:تو چرا هرروز خوشگلتر میشی ؟نکنه میخوای منو بکشی؟
از ذوق لبخندی زدم که گفت حالا از قبلم خوشگلتر شدی؟راستش قمرتاج بابات به عباس آقا گفته من دختر به راه دور نمیدم.
آروم گفتم میدونم وقطره اشکی با سماجت از گوشه چشمم چکید.هول شد گفت چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟
گفتم نه اما اگه نزارن ما به هم برسیم من میمیرم.اومد که اشکمو از صورتم پاک کنه اما دستشو پس کشید و گفت قمرتاج بخدا که اگه یه قطره دیگه اشک بریزی من همینجا میمیرم.تو فکر کردی من به همین راحتیا ازت دست میکشم.میخوام آخر همین هفته برم و ننه مو بیارم .امشبم عباس آقا و اکرم خانومو میفرستم بیان خونتون شب نشینی و اینقدر از من حرف بزنن که دل بابات نرم شه.
با شنیدن حرفهاش دلم آروم گرفت.گفت حالا بخند برام که روزم قشنگ تر بشه .
بی اراده لبخندی زدم که گفت جای دیروزم که نیومدی باید باهام حرف بزنی .خب تو نگفتی دل من پرپر میشه یه روز تورو نبینه.بعد سرشو بالا به سمت آسمون گرفت و گفت آسمونو میبینی چقدر بزرگه!بزرگ و بی انتها.عشق من بهت همینقدر بزرگ و خواستنم بی انتهاست قمرتاج.بخدا که هرشب تا صبح به تو فکر میکنم و از صبح خیلی زود میام اینجا تا تو بیای و تورو ببینم.
گفتم منم هرشب به تو فکر میکنم.
لبخندی زدو گفت قمرتاج من برات جونمو میدم باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه.
لبخندی زد و گفت قمرتاج من برات جونمو میدم، باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه.حالا هم برو به کارهات برس، شاید خودمم شب با عباس آقا اینا اومدم خونتون.
گفتم نه تو ده ما اینطوری رسم نیست.
لبخندی زدو گفت من که اهل ده شما نیستم.خدا فقط منو کشونده اینجا تا خوشگل ترین و بهترین دختر ده منو عاشق خودش کنه.
از اونهمه تعریف دلم ضعف رفت و تو پوست خودم نمیگنجیدم .جدا از اینکه حرفهاش برام تازگی داشت، اما صداقت عجیبی تو کلامش بود که هربار من بیشتر عاشقش میشدم.
بعد از شستن ظرفا زود به خونه برگشتم و دوباره خونه رو جارو زدم.دلم میخواست همه جا تمیز شه.هیجان داشتم و قلبم پراز شادی بود.احساس میکردم روز اول عیده و حامد برام لحظه سال تحویل بود.هر کاری میکردم که خوشحالیمو پنهان کنم،اما انگار مادرم متوجه شده بود.چون نیشگون محکمی که از پهلوم گرفت و گفت چته امروز؟
با لکنت گفتم هی هیچی بخدا .مشکوک نگام کردو گفت پاشو برو آتیش روشن کن .منم مثل فنر از جام پریدم و رفتم که چوب بیارم .تابستونا چون هوا گرم بود، آتیشو تو اجاق تو حیاط درست میکردیم.بعد از درست کردن آتیش نشستم و چشامو دوختم به چوب های در حال سوختن.احساس میکردم دل منم از داشتن حامد گرمه گرمه.احساس میکردم گنجی تو سینه م دارم که باید از همه مخفیش کنم تا از دستش ندم.زمان برای عاشقا چیز عجیبیه تو دلتنگیا کش میاد ویه جور بی تابت میکنه و تو لحظه هایی هم که میخوای ببینیش یه جور دیگه کش میاد و بی تاب ترت میکنه.
تا شب بشه حس میکردم رو ابرهام .لباس خاتون و کاظم و هاشم و عوض کردم وخودم لباس تمیز پوشیدم .لباسام نو نبودن، اما تمیز بودن و همین بهم اعتماد بنفس میداد.
وقتایی که کسی برای شب نشینی به خونه ما می اومد ما فقط وسایل پذیرایی و پشت در میزاشتیم و....
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پانزدهم
و میرفتیم تو اتاق کنج ایوون و اصلامهمونا رو نمی دیدیم. اماهمینکه میدونستم من مرتبم و اینکارو برای حامد کردم، خوشحالم میکرد.
به این فکر میکردم موقع اومدن اونا از مطبخ بیام بیرون که حامد رو ببینم یا نه؟
وقتی در حیاط رو زدن قلبم از تو سینه م پرزد و به سمت در رفت.بابام به اصغر گفت بره درو باز کنه و به من و خاتون و بدری هم گفت بریم تو اتاق.
اما من زود رفتم تو مطبخ و وقتی عباس آقا اینا داخل میشدن اومدم بیرون .از اینکه حامدم باهاشون بود خیلی خوشحال بودم وذوق داشتم.
حامدبا اون قد بلند و هیکل چهارشونه قشنگش یه بلوزچهارخونه سورمه ای و یه شلوارمشکی پوشیده بود.عباس آقا با اینکه تابستون بود روی بلوز قهوه ای مردونه ش یه جلیقه بافتنی تنش بود و کتشم انداخته بود رو دوشش و با یه شلوار کردی طوسی رنگ و اکرم خانومم با اون هیکل گرد و کوتاه بامزه ش زیر چادر رنگی خودشو پنهان کرده بود.
از مقایسه حامد با همه مردای ده، دلم قنج میرفت. چون همیشه حامد پیروز این مقایسه بود.حتی لباسهاش از خان هم که تو شهر رفت و آمد داشت قشنگ تر بود و ظاهرش از اونم مرتب تر بود. چشمم که به حامد افتاد، دلم میخواست بهش لبخند بزنم. اما چون میدونستم فردا چی در انتظارمه، مثل کسایی که اتفاقی بیرون اومدن زود برگشتم تو مطبخ.
اونا رفتن تو اتاق مهمونخونه و منم همونجا تو مطبخ نشستم.چایی دم بود اما خیلی زود بود که ببرم. برای همین نشستم و به عباس آقا و اکرم خانوم فکر کردم.احساس میکردم خیلی دوستشون دارم و باید حتما بعد از ازدواج براشون از آبادان یه کادو خوب بیارم تا کمی از محبت هاشون رو جبران کنم.تصویری تو ذهنم از آبادان نداشتم. اما فکر میکردم حداقل دو سه برابر ده ما باشه.
تو همین فکرا بودم که اصغر اومد چایی رو ببره .اصغرو خیلی دوست داشتم، خیلی شبیه حسن بود.با یادآوری حسن و بقیه برادرام آهی کشیدم و سینی چایی رو دادم دست اصغر .
با خودم گفتم باید برای اصغرم یه چیز خوب از آبادان بیارم.جرات اینکه برم پشت در مهمونخونه و گوش وایسم رو نداشتم .برا همین یه ظرف از زرد آلو و سیب گلاب هایی که بابام از صحرا آورده بود پر کردم با چند تا بشقاب.یه ظرف هم تخمه کدو پر کردم و گذاشتم پشت در مهمونخونه و رفتم تو اتاق کنج ایوون پیش بدری و خاتون و کاظم و هاشم .
اصغر چون از کاظم و هاشم بزرگتر بود اجازه داشت کنار اونا بشینه وبخاطر همین موضوع احساس غرور میکردو میشد اینو از رفتارش فهمید.
حس میکردم قلبم یه پرنده س که تو مشتم اسیره و هی داره پر پر میزنه.دلم میخواست بدونم که تو اون اتاق چه خبره و اونا چی میگن؟اماهیچ راهی برای فهمیدنش تافردا نبود.حتما فردا حامد برام تعریف میکرد که چیا گفتن. بعداز یکی دوساعتی پاشدن که برن، منم زود پرده رو کنار زدم تا ببینمشون. تو چهره هیچ کدوم چیزی مشخص نبود .پرده رو انداختم و رفتم خوابیدم تا فردا ازحامد بپرسم.
فردا صبح با نیشگون مادرم از جا پریدم!! تا بفهمم چی شده با مشت شروع کرد به زدن، جرات نداشتم حرفی بزنم.برا همین وایسادم تا خودش بگه چرا داره منو میزنه!! بعد گفت اینو زدم تا دیگه موقع اومدن غریبه ها نیای بیرون سرک بکشی.
بدنم خیلی درد گرفته بود. ولی با همون حال بلند شدم تا کارهای خونه رو انجام بدم و برم چشمه.
اون روز بدری هم باید می اومد.چون اگه نمیبردمش حتما مادرم کنجکاو میشد که بدونه چرا تنها میرم چشمه.
یه دونه از لباس چرکا رو گذاشتم زیرپیراهنم و تشت لباس ها رو برداشتم و بدری هم دنبالم راه افتاد.به باغها که رسیدیم حامد رو دیدم. اما نمیتونستم برم پیشش، اونم هیچ حرکتی نکرد تا بدری متوجه نشه .
وقتی رسیدیم چشمه به بدری گفتم انگار یکی از لباس ها تو راه افتاده، ظرفارو بشور تا من برم پیداش کنم و بیام.مثل کسی که دنبال چیزی میگرده به سمت باغها رفتم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_شانزدهم
پشت درخت وایسادم.حامد تو فکر بود و متوجه من نشد.دیگه خیلی از حامد خجالت نمیکشیدم.سلام آرومی گفتم که برگشت به سمتم،تا منو دید همون لبخند همیشگیشو نشوند رو لبش و جوابمو داد.چون خیلی وقتم کم بود پرسیدم دیشب چی شد؟حس کردم یه لحظه چشماش غمگین شد. اما گفت میخوام برم ننه مو بیارم.
گفتم یعنی بابام راضی شد؟
گفت نه تازه دیشب بابات بهم گفت چون مهمون خونه منی،حرمت نگه میدارم. وگرنه بیرونت میکردم. چرا وقتی به عباس آقا گفتم دختر بهت نمیدم، دوباره اومدی اینجا!
شروع کردم به گریه کردن و گفتم دیدی؟گفتم مرغ بابام یه پا داره!حامد نشست رو زمین و گفت مگه نگفتم گریه کنی من میمیرم.قربون اون چشات برم، خب دل منو آتیش نزن دیگه.یه بارم بهت گفتم تا باباتو راضی نکنم ازاینجا نمیرم.تو هم اصلا غصه نخور،اگه نشد آخرش میدزدمت.
از این حرفش خیلی ترسیدم. انگاراونم متوجه ترسم شد و زد زیرخنده وگفت نترس عزیزدلم شوخی کردم. آخرش خودتم میبینی میزارمت روسرم وکل کشون میبرمت آبادان! بعدم شروع کرد آروم یه آهنگ محلی خوندن و آروم دست میزد.
ازکارهاش خنده م گرفت.یهو یادم افتاد بدری سرچشمه س و اگه دیرکنم میاد دنبالم.گفتم من بایدبرم.خواهرم منتظرمه!
لباس رو از زیر پیراهنم آوردم بیرون وگفتم اومده بودم دنبال این.
دوباره حس های خوب اومده بود سراغم و امیدوارشده بودم.به چشمه که رسیدم دیدم بدری ظرفا رو شسته بود و منتظر من بود.تا منو دید اخماشو کرد تو هم و گفت کجا بودی تاحالا؟لباسو نشونش دادم، گفتم سرکوچه خودمون افتاده بود.رفتم پیداش کردم! به مامان نگی ها، دعوام میکنه.
اونم به حالت قهر سرشو چرخوند و حرفی نزد.امابرام مهم نبود.تنها چیزی که تو اون زمان بهترین و قشنگ ترین بهانه ی من برای زنده بودن بود،حامد بود که هر روز صبح توی باغها میدیدمش.
تقریبا ده روز از اومدن حامد به خونه مون گذشته بود.اون روز هم بدری همراهم نبود و با خیال راحت رفتم که ببینمش.مشخص بود که اصلا سر حال نیست و خیلی ناراحت بود.اما باز با همه اینا سعی میکرد یه حرفی بزنه تامنو بخندونه.یکم بعدش گفت:قمرتاج من امروز دارم برمیگردم شهرمون.باید برم ننه مو بیارم. تاحالا هر چقدرعباس آقا رو فرستادم پیش بابات، جوابش منفی بوده. میترسم رابطه این دوتا رو هم خراب کنم.
همه حرفهاشو با بغض میگفت. تابحال لحن صداش اینطوری نبود.هر وقت من ناراحت میشدم بهم دلداری میداد.اما من نمیدونستم چی باید بگم که حامد غصه نخوره.پرسیدم اگه بری کی برمیگردی؟
گفت معلوم نیست ولی تا یکی دو ماه آینده حتما میام.گفت قمرتاج کمکم کن بهم بگو تو این مدت چطوری بدون دیدنت زنده بمونم؟خودم حالم بدتر از حامد بود. ولی من مثل اون نمیتونستم راحت حرف بزنم و بیشتر حرفامو تودلم نگه میداشتم.بغضم سر باز کرد و بدون هیچ حرفی آروم آروم شروع کردم به گریه کردن.
اینبار حامد نگفت گریه نکن.وقتی نگاهش کردم دیدم اونم داره گریه میکنه.ازدیدن اشکاش حالم بدتر شد و با شدت بیشتری گریه میکردم.به نظرم دنیا به آخر رسیده بود و حامد ناامید بود که همچین گریه میکرد.
کاش تو همون لحظه دوتایی با هم میمردیم و زندگی همونجا تموم می شد.با گریه گفتم حامد بیا دعا کنیم یا خدا مارو بهم برسونه یا دوتامون با هم بمیریم.
از شنیدن حرفهام اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت وی وی ولک چی چی با هم بمیریم..از الان گفته باشما، مردن تو کار نیست.اوووه من چند تا بچه قدو نیم قد ازت میخواما...بعدشم تو خانوم خونه منی ..حالا حالا ها زنده باشیم. میخوام تو خونه من سروری کنی.الانم که دیدی گریه م گرفت بخدا از غم دوریت بود. وگرنه من سر حرفم هستم،تا بابات تورو بهم نده از اینجا نمیرم.
منم اشکامو پاک کردم و لبخند بی جونی زدم بهش گفتم حامد تواینجا نباشی من میمیرم .
گفت غصه نخور من همیشه اینجام. یعنی هر جا تو هستی من اونجام.یادته بهت گفتم عشقم بهت اندازه آسمون بزرگ و بی نهایته؟گفتم آره.
گفت من که رفتم هروقت هر کدوممون دلمون براهم تنگ شد به آسمون نگاه میکنیم.اصلا بیا شبا نگاه آسمون کنیم و برای هم حرف بزنیم تا من برگردم.به آسمون نگاه کردمو گفتم حامد خداروشکر که من تورودیدم.
با شیطنت نگاهی کرد و گفت پس حالا خوب خوب نگام کن، چون تا دوماه دیگه نمیتونی منو ببینی.واقعا هم دلم میخواست بهش زل بزنم و تا جایی که میتونم نگاش کنم، اما روم نمیشد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_هفدهم
حرف از رفتن که میزد دل من میگرفت و انگار غم با پنجه هاش قلبمو چنگ میزد.خیلی تو باغها وایساده بودم و باید میرفتم.میخواستم ازش جدا شم، اما دلم نمی اومد. به نظرم دیدن حامد به کتک خوردن می ارزید.
اما خودش گفت برو دیگه دیرت میشه،منم امروز بعد از ظهرمیرم. توروخدا قمرتاج مواظب چشمای خوشگلت و خنده های قشنگت باش.نکنه یه وقت بزاری خنده از رو لبات بره ها،اصلا شبا که به آسمون نگاه میکنیم تو برام بخند. بزار من خنده هاتو ببینم و جون بگیرم.
دلم قنج میرفت از حرفهاش، ولی چون میدونستم داره میره بغض و ناراحتی اجازه نمیداد مثل همیشه خوشحال بشم و ذوق کنم.به هر سختی بود ازهم خداحافظی کردیم و به سمت چشمه به راه افتادم.حس کردم لحظه آخر دوباره اشک تو چشمای حامد بود. برای اینکه دوباره ناراحتیشو نبینم به راهم ادامه دادم. اما هر چند لحظه یکبار برمیگشتمو نگاهش میکردم.اونم چشم از من بر نمیداشت و تا آخر باغها نگاهم کرد.
موقع برگشتن از چشمه زیر درخت نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی پاهاش. منم دیگه نمیتونستم برم سمتش، اما با سرعت خیلی خیلی کمی از باغها گذشتم تا بیشتر ببینمش.
هنوز حامد نرفته بود. اما من خیلی دلتنگش بودم و دلم میخواست اینقدر گریه کنم تا بمیرم.
تو اون زمان پسرا نور چشمی و عزیز بودن و دخترا اهمیتی نداشتن! فقط یه موجود اضافه بودن که دنیا اومده بودن و نمیشد کاریش کرد.نمی فهمیدم پدرم چرا اینقدر مخالفت میکنه.یعنی حامداز عبدالله هم بدتربود؟
سر کوچه که رسیدم از دور منیرتاج رو دیدم که پشت در وایساده.کمی جلوتر که رفتم دیدم منیر کفش تو پاش نداره و ظاهرش خیلی آشفته س.یهو یاد مرگ برادرهام و حال خراب منیرافتادم.میخواستم خیلی سریع خودمو به منیر برسونم تا بفهمم چی شده، اما جون تو بدنم هی کمترو کمتر میشد.
به منیر که رسیدم و چشمهای گریونشو دیدم طاقت نیاوردم و از حال رفتم .وقتی چشمامو باز کردم مادرم بی حوصله بالا سرم نشسته بود ومنیر به صورتم آب میپاشید.
پرسیدم منیر چرا گریه کردی؟منیر که انگار تازه یادش افتاده بود،دوباره شروع کرد به گریه کردن.
مادرم بی حوصله دستمالی که کنارش بود و پرت کرد سمت منیرو گفت مگه مُردی حالاو شروع کرد با مشت تو سینه ش کوبیدن وگفت ای خدا منو بکش ازدست اینا راحت شم.این ذلیل مرده آبرو برا ما نزاشته و شروع کرد منیرو نفرین کردن.
منیر بیچاره هم آروم آروم اشک میریخت وحتی صدای نفس هاشم نمی اومد.بعد از اینکه نفرین ها وگریه های مادرم تموم شد ازاتاق رفت بیرون.به منیر گفتم مگه چی شده؟
گفت عبدالله هر دقیقه میگه بایدبا من بازی کنی وبا سنگ وشیلنگ و هرچی دم دستش باشه منو میزنه.امروزم به زور میخواست منو ببره روپشت بوم، منم ازنردبون میترسیدم نرفتم. آخرشم یه سنگ بزرگ از تو حیاط برداشته بود که با اون منو بزنه.منم فرار کردم اومدم اینجا.
گفتم پس نوکرا و کلفتا کجا بودن؟همدم خانوم کجا بود؟یعنی کسی نبود جلو عبدالله رو بگیره!؟
با هق هق گفت اون بدبختا که جرات ندارن دست به عبدالله بزنن. همدم خانومم میگه مگه ما چوب شوهر خوردیم مردیم؟خان هم رفته بود ده بالاو دوباره شروع کرد به گریه کردن.
بیچاره منیر تو چاهی افتاده بود که هیچ راه خلاصی ازش نداشت.برای خواهرم جیگرم خون بود.اما کاری ازم برنمی اومد.بعدازظهر مادرم یکی از چادرهای خودشو پرت کرد رو سرمنیرو گفت پاشو جمع کن بروخونه خودت.خوبیت نداره شب زن توخونه خودش نباشه.الان تو ده رسوا میشیم که دختر حیدر، نانجیب بوده و با شوهرش نساخته و رفته خونه باباش قهر .پاشو برو خونت، بخت این دوتا دخترم نبند.
منیر شروع کرد به التماس کردن که مامان تورو خدا بزار یکی دوروز اینجا بمونم، بلکه خان یه فکری برا عبدالله کنه.
مادرم محکم کوبید تو سر منیرو گفت خاک توسرت کنن، آخه به تو هم میگن مادر؟ از ظهر اومدی اینجا فکر حوریه نیستی؟ببین منیر پاشو برو خونه ت تا نزدم سیاه و کبودت کنم.
منیر بیچاره افتاد به پای مادرمو با التماس گفت فقط امشبو بزار اینجا بمونم، بخدا فردا میرم.
مادرم که انگار دلش به رحم اومده بود قبول کرد و گفت میره که حوریه رو بیاره و به عبدالله هم بگه شام بیاد خونمون.
وقتی مادرم برگشت بی مقدمه شروع کرد به کتک زدن منیر.رفتم تا نزارم منیرو بزنه که به خودمم کتک مفصلی زد و بعد نشست گریه کردن.منیر دوید و رفت برای مامانم یه لیوان آب آورد وبهش داد که بخوره.
مادرم که انگاراز حرص دلش کم شده بود گفت خان حوریه رونداد. گفت تو آبروشونو بردی که اومدی اینجا قهر.هرچی گفتم خان بخدا که منیراومد بود خونه ما یه سربزنه وبرگرده،من شام نگهش داشتم. قبول نکرد که نکرد.حوریه رو هم نداد بهم بیارم.گفت خودت اومدی، خودتم با پای خودت بایدبرگردی. پاشو منیرجان پاشوقربونت برم، بخت این دوتا دخترو نبند.خداراضی نیست!
r
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_هجدهم
پاشو بروخونت، آبروی ماروهم نبر.
اما منیرگفت هرچقدر میخواین منوبزنین، من امشب هیچ جا نمیرم.انگار منیر هم میدونست اگه امشب نره خان دیگه دنبالش نمیفرسته ومیتونه یکم بیشتر تو خونه ما بمونه.
به مادرم گفتم مامان بزار بمونه تو روخدا، ببین چقدرزجرکشیده که حتی دخترشم بهش ندادن، باز دلش نمیخواد برگرده.
با این حرفم منیر مثل فنر از جاش پرید و لباسشو زد بالا، جای سوختگی های خیلی بدی روشکمش بود و میگفت من دلم برای بچه م تنگ نشده.ببین اون عبدالله دیوونه وقتی خوابم زغال میریزه روی من.پشت گردن وروی بازوها و پا و بیشترجاهای بدنش این سوختگی ها بود.
مادرم هیچ حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد.میدونست اگه بخواد دلسوزی کنه منیر هیچ وقت برنمیگرده و به قول خودش آبرومون میره.تا غروب که بابام برگرده، مادرم از نصیحت تا دعوا هرکاری میتونست کرد که منیرو بفرسته. امامنیر هی التماس میکرد که مادرم بزاره بمونه.
وقتی که پدرم از صحرا برگشت مادرم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.منیر هم از ترس اینکه بابام به زورنبردش خونه خان خودشو به خواب زده بود.مادرم جوری همه چیزو تعریف میکردکه انگار مقصر منیره ولابلای حرفهاشم گاهی بغض میکرد.
نگاهم افتاد به منیر بی پناهی که انگار نه انگار روزی دختر این خونه بوده.مطمئن بودم داره زیر پتوگریه میکنه.بابام که از حرفهای مادرم عصبانی شده بود رفت و پتو رو از سرمنیر کشیدو گفت مگه خودت خونه زندگی نداری؟حالا مگه چیشده که قهر کردی پاشدی اومدی اینجا!؟خوشی زده زیر دلت دختر!مردم نون ندارن بخورن، تواز سرشکم سیری موندی چطور زندگیو به کام خودت و بقیه تلخ کنی؟
میدونستم منیر روش نمیشه زخم های بدنشو به بابام نشون بده،اگر هم نشون میداد بازم فرقی نداشت. واسه همین گفتم بابا،، عبدالله با ذغال بدنشو سوزونده.با سنگ منیرو میزنه، امروزم میخواسته بزنتش که ترسیده و اومده اینجا.
بابام گفت تو یکی خفه شو، دختره ی بی عقل. گیریم که زده باشه، نمرده که مرده؟؟بعدشم این بمونه تو خونه، بخت تو و خاتونو میبنده. دیگه کسی نمیاد شمارو بگیره.
دلم میخواست بگم نیان به جهنم. حامد به این چیزا فکر نمیکنه، خاتونم که هنوز بچه س.اما سرمو انداختم پایین و برای منیر گریه کردم.
بابام که دید حریف منیر نمیشه پاشد رفت وشروع کرد با مادرم دعوا کردن که تو نتونستی بچه هاتو خوب تربیت کنی.
منیر بیچاره یه گوشه نشسته بود واشک میریخت.با خودم گفتم بیچاره منیر،بیچاره من، بیچاره دخترای ده.
منیر اونشب خونه ما موند. اما تاصبح راه رفت و آروم آروم باخودش وحوریه خیالی حرف زد و اشک ریخت .
فردا صبح وقتی بیدارشدم،منیرنبود. باخودم گفتم نکنه نصف شب به زور بردنش خونه ش.به سمت حیاط رفتم که دیدم منیر داره حیاطو جارو میزنه .گفتم بدری جارو میزنه بیا بالا، حالت خوب نیست .
نشست وسط حیاط و گفت تا صبح نخوابیدم. انگارنصف جونم،قلبم باهام نبود.فهمیدم دلتنگ حوریه س.رفتم کنارش و نشستم رو زمین.گفت قمر هر شب دعا میکنم خدا سرنوشتی مثل من برای تو و بدری و خاتون ننویسه. تو دلم آمین گفتم ولی حرفی نزدم.
گفت از صبح طویله رو تمیز کردم و شیر گاوهارو دوشیدم. شاید مامان ببینه اینقدر کار میکنم، بزاره چند وقت اینجا بمونم تا شایدخان یه فکری برای عبدالله بکنه ودوباره گریه کردو پاشد که بقیه حیاطو جارو بزنه.
خواستم کمکش کنم که نزاشت. دلیلشو میدونستم و مخالفتی نکردم. رفتم تا وسایل صبحونه رو آماده کنم.بعد از صبحونه مادرم رو به منیر گفت پاشو دیگه یه شبم اینجا موندی، پاشو باهم بریم بزارمت خونت.دختر تو از غصه نمردی بچه ت شب کنارت نبود؟
منیر بیچاره که حتی یه لقمه نون هم تو دهنش نزاشته بود، باز شروع کرد به اشک ریختن، اما از جاش تکون نخورد و آروم گفت مامان اگه میخوای منو بزنی هم بزن. تا خان فکری برای عبدالله نکنه، من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم.
با این حرفش مادرم بلند شد ودوباره شروع کردبه زدن منیر.
چون کاری از دستم نمی اومد و مجبور بودم فقط گریه کنم و غصه بخورم، ظرفارو جمع کردم و به سمت چشمه راه افتادم.
اینقدر تو فکر منیر بودم که اصلا حواسم به جای خالی حامدنبود.سر چشمه که رسیدم ازپچ پچ زنای ده فهمیدم که همه میدونن منیر اومده قهر.بهشون توجهی نکردم وظرفارو شستم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_نوزدهم
.
تو راه برگشت رفتم زیر همون درخت همیشگی.حامد اونجا نبود، امامن احساس میکردم مثل همیشه اونجاوایساده! واسه همین یه لبخند زدمو گفتم ببخشید که از دیروز نخندیدم و ماجرای منیرو برا جای خالی حامد تعریف کردم.
دوست نداشتم برگردم خونه. چون اونجا سوختن وپژمرده شدن منیرو میدیدم وجیگرم آتیش میگرفت. برای همین خیلی آروم راه میرفتم.وقتی رسیدم خونه مشخص بود منیر کتک مفصلی از مادرم خورده. اماهنوز نرفته بود و اونجابود.
مادرم دوباره رفت تا ببینه حوریه رومیتونه بیاره یانه، اما باز خان بهش اجازه نداده بود وگفته بود منیر خودش باید برگرده.
مادرم دستمالی به سرش بسته بود وجلوآفتاب داغ سرظهر نشسته بود و اشک میریخت.
انگار از درو دیوار خونه غم میبارید و ما زیر این بارون بی امان پناهی نداشتیم.مادرم تافرصتی گیر میاورد منیرو میزد و گاهی هم پدرم ازخونه مینداختش بیرون تاشاید برگرده سرخونه ش. اما اون همه اینا روبه جون میخرید و نمیرفت خونه خودش.
چندروزی از اومدن منیر گذشته بود.مادرم همچنان هرروز میرفت خونه خان تا شاید بتونه راضیشون کنه وحوریه رو بیاره.
منیر حال خوبی نداشت.نبود حوریه و یادآروی روزهای سختی که تو خونه خان کنار عبدالله گذرونده بود، روزبه روز بیشتر داغونش میکرد.
عروسی پسر زیورخانوم بود وحتما خان وخانواده ش هم دعوت بودن.چون ده ما خیلی کوچیک بود میشد گفت تقریبا تمام ده دعوت بودن.
مادرم مونده بود این عروسیو چطور بگذرونه که تو عروسی کسی درمورد منیر و عبدالله حرف نزنه و باعث عصبانیت خان نشه.
مادرم همش تو خونه راه میرفت وپشت دستش میکوبید.من ولی خوشحال بودم که یه شب میتونیم شاد باشیم و منیر حوریه رو ببینه.منیر دوست نداشت بیاد،اما خان بهجت خانومو فرستاده بود دنبال منیر که آبروش تو ده نره وبعد ازعروسی به منیر نشون بده یه من ماست چقدر کره داره.
منیر مثل بید میلرزید. امامیدونست اگه با بهجت خانوم نره، خان چه بلایی سرش میاره.بهجت خانومم که انگار روبروی سپاه دشمن وایساده بود، با کسی حرف نمیزد و بلند بلند به منیر میگفت چیه؟ نون نخوردی مگه تو دختر! دیربجنبی میرما، اونوقت خودت جواب خانو بده.
منیر هیچ لباس یا وسیله ای خونه ما نداشت.اما هی از این اتاق به اون اتاق میرفت و مادرم پشت سرش راه میرفت ومیگفت بجنب دیگه، حالا دیگه دردت چیه؟
منیر بیچاره که انگارداشت میرفت پای چوبه دار با بغض تنشو دنبال بهجت خانوم کشوند و رفت .
وقتی رفتن مادرم نفس عمیقی کشیدو دستاشو برد بالا و از ته دلش خدارو شکرکرد. شب عروسی بود. اما با رفتن منیر من دیگه حال عروسی رفتن نداشتم.با این حال اول خاتون و هاشم رو آماده کردم و بعد خودم اماده شدم.لباس خاصی نداشتیم، همینکه لباسهای تنمون روعوض میکردیم یعنی آماده بودیم.
مادرم یه دیس ملامین آبی رنگ داشت که بعد ازعروسی منیر معصومه خانوم براش آورده بود. اونو کادو کرد که هدیه بده به زیورخانوم.
پدرمو و اصغرو کاظم هم وقتی ازصحرا برمیگشتن خودشون می اومدن. برای همین ما منتظرشون نموندیم وراه افتادیم به سمت خونه زیورخانوم.
وقتی رسیدیم، فهمیدیم قسمت زنونه تو خونه هاجرخانوم همسایه ست و مردا تو خونه خودشون.
هاجر خانوم فقط یه پسر داشت که یک سالی میشد از ده بالا براش زن گرفته بود وحالا با عروسش زندگی میکرد.
مادرم میگفت هاجر خانوم هفده هجده تا بچه زاییده که فقط همین یکی زنده مونده و همشون مرده بودن.
یادمرگ برادرهام وحال روز خودمون افتادم و دلم برای هاجر خانوم سوخت. حتماخیلی زجرکشیده بود.امادر عوض عروس خوشگل و مهربونی داشت.
اسم عروسش زهرابود تقریبا همسن وسال من بود و با خوشرویی با همه سلام واحوالپرسی میکرد.
خیلی از زهرا خوشم اومده بود. بخاطر همین رفتم و کنارش نشستم.همش چشمم به در بود که ببینم سرور خانوم ومنیر کی میان.
بعداز نیم ساعتی اوناهم اومدن، اما سرور خانوم اونطرف اتاق نشست و منیرو طوری نشوند که پشتش به ماباشه.حوریه چسبیده بود به بغل منیرو منیرم هی بوسش میکرد.
گاهی منیر برمیگشت ومارو نگاه میکرد. اما با چشم غره های سرور خانوم زود برمیگشت.
تاآخرمجلس مادرم حوریه رو نگاه کرد و قربون صدقه ش رفت.بعداز شام زهرا عروس هاجر خانوم گفت منیر پاشو برقصیم.من اصلارقص بلد نبودم وحال وحوصله رقصیدنم نداشتم.بهش گفتم نه من بلد نیستم. اونم خندیدو گفت عیب نداره. هرکاری من کردم تو هم بکن.
زهراصورت گرد و پوست سفیدی داشت وقدشم تقریبا کوتاه بود. اما عجیب خواستنی بود ومن خیلی ازش خوشم اومده بود.چند باری سرچشمه دیده بودمش ،اما تا بحال از نزدیک باهاش حرف نزده بودم. برای همین خیلی به دلم نشسته بود و پا شدم کمی باهاش رقصیدم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستم
عروسی که تموم شد زهرا بغلم کرد و گفت قمرتاج من خیلی از تو خوشم میاد. منم لبخندی زدم و گفتم منم خیلی دوستت دارم و با خودم تصمیم گرفتم هروقت رفتم سرچشمه، برم و پیش زهرا بشینم.
تو راه برگشت مادرم همش از حوریه میگفت و از بی لیاقتی منیر.نمیفهمیدم چطور میشه کسی نوه شو بیشتر از بچه ش دوست داشته باشه.یعنی واقعا سوختن و نابود شدن منیرو نمیدیدن و براشون مهم نبود چی سرش میاد، ولی دلتنگ حوریه بودن.
وقتی رسیدیم خونه و داشتم رختخوابا رو پهن میکردم صدای در زدن اومدو بعدش صدای منیر که داد میزد در و باز کنید.
کاظم دویدو درو باز کرد. منیر که حوریه رو بغل کرده بود خودشو انداخت توخونه و درو بست.
مادرم رو ایوون وایساده بود.تا دید منیر اومد تو ،گفت حیدر پاشو دخترت باز اومده قهر!
منیر مثل بید میلرزید و حوریه گریه میکرد.بابام رفت تو حیاط که دوباره در زدن.منیر خودشو به در چسبونده بود التماس میکرد کسی درو باز نکنه،که بابام گرفت از کتف منیرو پرتش کرد اونطرف و دروباز کرد.
عبدالله اومد تو خونه و پشتشم الله یار و کریم دوتا از نوکرای خان.سر و وضع عبدالله خیلی نامرتب و بهم ریخته بود. انگار حالش از همیشه بدتر بود.یکم تو حیاطو نگاه کردو تا چشمش به منیر افتاد رفت به سمت منیرو میخواست منیرو بزنه که الله یارو کریم و بابام نذاشتن وسعی داشتن آرومش کن.
حوریه که خیلی ترسیده بود همش جیغ میزدو گریه میکرد.مادرم حوریه رو از منیر گرفت وآورد بالا.
انگار نه انگار که آخرشب بود. همه همسایه هاریخته بودن پشت درو سعی میکردن توخونه سرک بکشن.معلوم بود بابام درمونده شده و نمیدونه چیکارکنه! چون نه به عبدالله حرفی میزد،نه به منیر.
عبدالله یا داد میکشید، یا میخندید. ولی باهمه دیوونگیش معلوم بود اونم عصبانیه.الله یار و کریم با عبدالله حرف میزدن تا بلاخره راضیش کردن وبردنش.
اونا که رفتن بابام شروع کرد به کتک زدن منیر بیچاره و میگفت تو آبرو برام نزاشتی، کاش جای اون پسرام تو میمردی.
منیر بیچاره زیر دست وپای پدرم داشت له میشد و هی میگفت بخدا عبدالله با چاقو منو زده اگه فرار نمیکردم منو میکشت.
اصغر و مادرم وکاظم سعی میکردن نزارن بابام منیرو بزنه. بلاخره به هر زحمتی بود کشیدنش کنار.منم چشمای حوریه روگرفته بودم و اونو به خودم چسبونده بودم تا این صحنه ها رو نبینه.
بدری هم گوشه ایوون خاتونو بغل کرده بود و گریه میکردن.
مادرم رفت تا منیرو بلند کنه که جیغ زد و شروع کرد به زدن خودش.منیر غرق خون بود و با کمک اصغر اومد بالا تو ایوون نشست.
بابام گوشه حیاط سیگارشو چاق کرده بود و تند تند بهش پک میزد.مادرم وحشت زده منیرو نگاه میکرد تا ببینه خونریزی از کجاست که منیر دست راست شو آورد بالا و محل بریدگی تقریبا عمیقیو نشون مادرم داد.
زخم تقریبا رو گرفته بود و مادرم با دستمالی که از تو مطبخ بدری بهش داد، دست منیرو بست که منیر با صدای ضعیفی گفت یکی هم تو پهلومه. مادرم گفت ذلیل مرده چیکار کردی آخه من از دست تو چقدر بدبختی بکشم.
منیر با گریه وصدایی که بخاطر درد کشیدن ناله مانند بود گفت بخدا تا رفتیم تو خونه، عبدالله با چاقو افتاد دنبالم و به هق هق افتاد. راست هم میگفت چون لباس های مهمونیش تنش بود و معلوم بود وقت نکرده عوضشون کنه.
مادرم هم گفت وقتی چند روز خونه ت رو ول کنی و بخاطر هیچ و پوچ بیای قهر، همین میشه دیگه! جونت در بیاد لیاقتت همینه و با دست کوبید تو سر منیرو رفت.
داشتم حوریه رو میخوابوندم که منیر گفت بخدا اگه بخاطر این بچه نبود میموندم تامنو بکشه و راحت شم از این زندگی.
نمیتونستم دلداریش بدم چون هردومون میدونستیم منیر هیچ راه نجاتی نداره وباید بسوزه و بسازه. بخاطر همین ساکت موندم تاهرچقدر دوست داره درد ودل کنه و از سختی هایی که کشیده بود بگه.
فردا صبح، خان بهجت خانومو فرستاده بود حوریه رو ببره و به ما بگه که میخواد طلاق منیرو بده.باشنیدن این حرف مادرم که انگار از پشت بوم افتاده بود آخ بلندی گفت وبا داد رو به منیر گفت دیدی آخرش خونه خرابم کردی؟دیدی آبروی مارو بردی؟مردم لعنتم میکنن با این دختری که تربیت کردم.میگفت وگریه میکرد.اون از غصه طلاق منیر و رفتن آبرو،منیر از غم دوری حوریه.
بهجت خانوم که اومد حوریه روببره، منیر سفت بغلش کرده بود و اونم دستاشو حلقه کرده بود دور گردن منیر.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستویکم
منیر دست و پای بهجت خانومو میبوسید و بهش التماس میکرد که حوریه رو نبره! اما اون میگفت کاریه که خان ازش خواسته واگه حوریه رو نبره خودش و هشت تا بچه ش از نون خوردن میفتن.
منیر التماس میکرد و بهجت خانوم حوریه رو میکشید و آخر منیر با اون دست بریده زورش به بهجت خانوم نرسیدو بهجت خانوم حوریه رو برد.
منیر روی زمین افتاده بود و زار میزد. حتی تو مرگ برادرهام هم ندیده بودم اونطورگریه کنه.هرکاری میکردم آروم نمیشد که نمیشد.
بعد ازظهر خان همون چند تا وسیله جهزیه منیرو به اضافه چند دست لباس پس فرستاد.انگارکه دو روز بعدش منیرو طلاق داده بودن، چون بهجت خانوم اومد خونه ما وخبر طلاق رو داد و رفت.
خبر به گوش پدرم رسیده بود و منیر مثل مرده ای بی جون گوشه اتاق افتاده بود که پدرم اومد خونه و با ترکه آلبالو افتاد به جون منیر.
خودمو مینداختم رو منیر تا کمتر کتک بخوره.اما برای پدرم فرقی نمیکرد وفقط میزد.
مادرم گوشه ای وایساده بود و نگاه میکرد. حتی حس ترحمم توچشماش نبود.بلاخره پدرم خسته شد و دست از زدن برداشت ومنیرو تهدید میکرد که از خونه پاشو بزاره بیرون یا باصدای بلند حرف بزنه میکشتش.
بعدم رفت نشست گوشه حیاط رو به مادرم میگفت حالا من با این رسوایی چطور تو مردم سرمو بلند کنم .
دست منیر دوباره به خونریزی افتاده بود.زود از دفتر اصغر که توکمد بود دوتا برگه کندم و آتیش زدم وگذاشتم رو دستش.
هروقت دست یکی از ما میبرید و خونریزیش زیاد بود مادرم اینکارو میکرد و میگفت خونشو بند میاره.
منیر مثل مرده ای بی حرکت افتاده بود و بی صدا اشک میریخت.
حال منیر بد بود، اماهیچ کس بهش توجه نمیکرد.هربارم که گریه میکرد یا از درد ناله میکرد، مادرم چند تا تو سر منیر میکوبید و نفرینش میکرد.
حتی برای درمان جای چاقو خوردگی سراغ حاج رحیم هم نفرستاد و میگفت خودش خوب میشه.
معلوم بود منیر خیلی درد میکشه، اما ازترس چیزی نمیگفت و اصلا از اتاق کنج ایوون بیرون نمی اومد.
هر بار که چشمم به منیر می افتاد حس میکردم کسی با چاقو تو قلبم میزد. اماهیچ کاری برای روح و جسم زخم خورده منیر نمی تونستم بکنم.
یک ماه از رفتن حامد گذشته بود و تو این مدت غم دوری حامد و دیدن ذره ذره آب شدن منیر دلمو خون کرده بود.
سر چشمه، همه پچ پچ میکردن و اگه ازکنارم رد میشدن زخم زبون میزدن.
مادرم هم از ترس نیش وکنایه همسایه ها زیاد بیرون نمیرفت. هربارم همسایه ای به بهونه گرفتن چیزی می اومد خونمون، می رفت تو اتاق و میگفت بگو مادرم ناخوشه خوابیده.
بعداز ظهر گرمی بود و حیاط و آب وجارو کرده بودم.
مادرم تو سایه دیوار روی زیراندازی درازکشیده بود وچرت میزد که درزدن.
خاتون که درو بازکرد، هاجرخانوم اومد تو و با دیدن مادرم با خوشرویی باهاش سلام علیک کرد.
معلوم بود مامانم اصلا خوشش نیومده که هاجر خانوم به خونمون اومده بود. اما از سرناچاری دعوتش کرد به اتاق مهمونخونه! اما هاجر خانوم گفت یه توک پا اومده مادرمو ببینه ومیخواد زود بره وهمونجا روی زیر انداز توی حیاط نشست.
رفتمو یکم شربت شیره درست کردم تا بیارم براشون.تا شربتو براشون بردم حرفشونو قطع کردن .
احساس کردم چشمای مامانم خوشحاله و هر کلمه که از دهن هاجر خانوم خارج میشه رنگ و روی مادرم بازتر میشه.
هاجر خانوم یکم نشست و تشکر کرد و گفت دیگه باید بره ومادرم با لبخندی که تو این یک ماهه هرگز به لبش نیومده بود بدرقه ش کرد. تا هاجر خانوم رفت انگار که جون تازه ای گرفته باشه بلند شد و سری به مطبخ و طویله و بقیه جاهای خونه زد.
خیلی دلم میخواست بدونم هاجر خانوم چی گفت که با حرفش به مادرم جون دوباره داد. اما چه اهمیتی داشت.مهم این بود که مادرم وقتی خوشحال بود کمتر منیرو کتک میزد و فحش میداد.
رفتم پیش منیرو آروم آروم براش تعریف کردم که چی شده، اما اون اصلا کنجکاو نشد و انگار دیگه براش فرقی نداشت دورو برش چی داره میگذره.
جای زخم هایی که خورده بود بهتر شده بود. اما دست راستش که چاقو خورده بود به حالت مشت بسته مونده بود. منیر میگفت نمیتونه بازش کنه.منم روزی چند بار سعی میکردم آروم دستشو باز کنم اما دوباره دستش به حالت مشت برمیگشت.
مطمئن بودم شب مادرم در مورد هاجر خانوم با بابام حرف میزنه. برا همین آخرشب رفتم و دوباره پشت در گوش وایسادم.
مادرم با خوشحالی داشت میگفت که هاجر خانوم اومده و گفته که میخوان منو بگیرن برای برادر زهرا.انگار زهرا بعد از شب عروسی با خانواده ش در مورد من حرف زده و یکی دوبار مادرشو آورده سرچشمه و اونم منو دیده و پسندیده .
بابامم که انگار از شنیدن حرفهای مادرم خوشحال بود گفت خیره، خداروشکر! من همش فکر میکردم که اومدن منیر بخت بقیه دخترا رو میبنده .پس زودتر به هاجر بگو که ما راضی هستیم تا پشیمون نشدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستودوم
مادرم گفت خودش گفته فردا دوباره میاد. خیالت راحت فردا بهش میگم.
انگار کسی دنیا رو دور سرم چرخوندو کوبیدش توی سرم.پاهام سست شد و همونجا نشستم روی زمین .قلبم تند تند میزد و آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم.نمیدونستم بایدچیکار کنم که منو به برادر زهرا ندن.تصمیم گرفتم فردا که رفتم سر چشمه به خود زهرا بگم که من کس دیگه ای رو دوست دارم. اماممکن بود زهرا به بقیه بگه و من توی ده رسوا بشم.
باچشمهای گریون رفتم تو اتاقو توی جام نشستم.منیر مثل همیشه سرشو کرده بود زیر پتو، داشت گریه میکرد.حق هم داشت یک ماهی می شد که حوریه رو ندیده بود واین برای یه مادر بزرگترین شکنجه دنیا محسوب می شد.
تا صبح گریه کردم وهربار فکری به ذهنم می رسید. امازود از انجامش ناامید می شدم.دم دمای صبح بودکه خوابم بردو یک ساعت بعد با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و شروع کردم به انجام دادن کارهای خونه. بعد ظرفارو برداشتم و رفتم سر چشمه.بارسیدن به باغها داغ دلم تازه شد.رفتم و زیر درخت کمی گریه کردم و به حامد گفتم که زود برگرده ودوباره به سمت چشمه به راه افتادم.
اینبار دیگه نرفتم کنارزهرا بشینم و احساس کردم با این کارم میتونم بهش بفهمونم که اصلا از خواستگاری کردنشون خوشم نیومده.خیلی زودظرفارو شستم ودوباره برگشتم خونه.
بعداز ظهر دوباره هاجر خانوم اومد و مادرم با اصرار زیاد بردش تو اتاق مهمونخونه و صدازد قمر شربت بیار.
شربتو آماده کردم و دادم بدری برد.اینبار هاجرخانوم بیشتر موند وبعد از دوسه ساعتی پاشد رفت.
تصمیم داشتم هرطور شده،جلوی این ازدواج رو بگیرم تا حامد برگرده.برای خانواده م مهم ازدواج کردن ما بود. مهم نبود طرف کی باشه و چطور باشه، همین که ما ازدواج میکردیم اونا خیالشون راحت می شد.
حالم خیلی بد بود و همصحبتی نداشتم. کسی هم نبود که راهنماییم کنه و مشورتی ازش بگیرم. چند روز بعد مادرم از صبح خیلی خیلی زود همه ما رو بیدار کرد و مشغول تمیز کردن خونه شدیم.حتی اون روز به منیر هم غر نزد واز همیشه اخلاقش بهتر بود.
بعد از ظهر هاجر خانوم و زهرا و مادرش و یکی دیگه از خواهراش و چند تا زن دیگه و یه ضرب زن که غریبه بود،اومدن خونه ما و توی طبق یه دست لباس و یه روسری ویه چادر رنگی و یه جفت کفش و یه ظرف خیلی کوچیک نقل آورده بودن.
انگار از قبل با مادرم هماهنگ بودن. چون مادرم اصلا غافلگیر نشد و تازه فهمیدم چرا از صبح خیلی خوشحال بود.
وقتی اونا اومدن سریع رفت و به منیر سپرد که اصلا از اتاق بیرون نیاد. بدری رو هم فرستاد دنبال چند تا از زن های همسایه که بیان خونه ما.
جرات نداشتم پیش اونا چیزی بگم.ولی صبر کردم تا برن و به مادرم بگم ازدواج نمیکنم.
زهراهمش منو میبوسید و بهم محبت میکرد. ضرب زن شروع کرد به ضرب زدن و زهرامی رقصید و بقیه کل می کشیدن.
بغض به گلوم چنگ مینداخت و راه نفس کشیدنم و میبست.دلم میخواست بلند شم و همه رو ازخونه بیرون کنم. امامیدونستم که بعدش حتما میمیرم. تو دلم گفتم کاش منیرو زودتر طلاق میدادن، اونوقت بابام با ازدواج من وحامد موافقت میکرد.
مدام تصویر حامد و خنده های قشنگش جلوی چشمام بود.تصمیم گرفتم که هر طور شده بگم که مخالف این ازدواجم .
بعداز چندساعتی که به بلندای یک عمرگذشت، مهمونا رفتن و مادرم با خنده و من با اخم های تو هم بدرقه شون کردیم.
مادرم که خیالش راحت شده بود مهمونا رفتن، نیشگونی ازم گرفت و گفت چه مرگت بود؟عین آینه دق نشسته بودی ونگاه میکردی!تمام قدرتموجمع کردم و با صدایی که کمی از ترس میلرزید گفتم من نمیخوام با برادر زهرا که حالافهمیده بودم اسمش هادیِ ازدواج کنم.
با سیلی محکمی که تو دهنم خورد مزه شوری خون رو احساس کردم و بعد از اون مادرم افتاد به جونم و شروع کرد به کتک زدن من.بدری ومنیر سعی میکردن مادرمو ازم جدا کنن،اماقدرت مادرم بیشتر بود که یه دفعه چشام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشامو باز کردم منیر رو دیدم که با چشمهایی که از گریه ورم کرده بود کنارم نشسته بود و زل زده بود بهم.تادیدچشام بازه گفت چشماتو ببند قمرتاج، بابا خونه ست الان بفهمه به هوش اومدی میاد ومیکشتت.گفتم بزار بکشه من زن هادی نمیشم، حتی اگه بمیرم.
منیر گریه میکرد و نوازشم میکرد.باصدای آرومی که کسی متوجه نشه گفت قمرتاج لج بازی نکن بخوای ادامه بدی میکشنت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوسوم
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم. به دست مشت شده منیر نگاه کردم و گفتم اگه بخوام به حرف اینا گوش بدم سرنوشتم بدتر از تو میشه.
منیر آهی کشیدو گفت:نمیدونم ،شاید منم باید همون وقت مثل تو میگفتم که نمیخوام زن اون دیوونه بشم.حداقل الان دستم فلج نمیشدو بچه م ازم دورنبود.
دوتایی داشتیم گریه میکردیم که در باز شد و بابام اومد.انگار میدونست بیدارم. چون کمربندشو دور دستش پیچیده بود.تا دید چشام بازه بهم گفت بعد از اینکه مهمونا رفتن چه غلطی کردی؟و با کمربند افتاد به جون من.
قدرتش بیشتر از مادرم بود و خیلی محکم میزد.منیر بیچاره هر بار خودشو مینداخت روی من که نزاره بابام منو بزنه. اما بابام اون و
هم میزد و میگفت اینا همش تقصیر توئه.اگه تو خوشی نمیزد زیر دلت الان این برا من دُم در نمی آورد .حالا هردوتونو آدم میکنم تا درس عبرت بشه برا بدری وخاتون.
اینقدر مارو زد که دیگه جون مقاومت نداشتیم و مثل یه مرده گوشه اتاق افتاده بودیم.بعدم کشون کشون مارو برد تو زیر زمین انداخت و در زیرزمینو بست .
جونی نداشتیم که تکون بخوریم. اما دلم برا منیر میسوخت که به آتیش من گرفتار شده بود. خواستم داد بزنم بزارید منیر بیاد بیرون، اون کم از دست عبدالله نکشیده که درعین ناباوری دیدم روزنه های پشت در یکی یکی داره تاریک میشه.
بابام پشت در زیر زمینو با خشت و گل پوشوندو با مادرم اتمام حجت کرد که تا وقتی ما آدم نشدیم، اگه مارو بیرون ببره خودش میدونه و خدای بالا سرش.
با شنیدن حرفهاش دلم بیشتر به درد می اومد وصدای ناله منیر دلمو می سوزوند.
اونشب تو زیر زمین با منیر کلی حرف زدیم و گریه کردیم و من از حامد براش گفتم.وقتی شنید هههیع بلندی گفت. تو تاریکی زیر زمین چهره ش مشخص نبود، اما از سکوت تقریبا طولانیش میشد فهمید که خیلی تعجب کرده.
کمی که گذشت گفت قمرتاج اگه کسی اینارو بدونه زنده نمی مونی.با بغض گفتم الانم بدون حامد زنده نیستم.
با اینکه تابستون بود، اما زیر زمین خیلی سرد بود وچون ما چیزی نداشتیم که زیر مون پهن کنیم روی ساج های چوبی که مادرم نون هارو توش میزاشت خوابیدیم.
فردا صبح صدای مادرم از پشت دیوار می اومد که ما رو نفرین میکردو میگفت نمیدونم شما به کی رفتید که لیاقت خوشبختی ندارید.قمر به خدا شیرمو حلالت نمیکنم. غروب که بابات برگشت بهش میگی غلط کردم،وگرنه این دیوار خراب شه زنده نمیزارمت.
مادرم یه سری از وسایل خوراکی رو تو زیر زمین میزاشت.بخاطر پوشوندن در هیچ نوری نبود و جایی دیده نمیشد.کورمال کورمال رفتم و کمی نون آوردم و با منیر خوردیم.
به منیر گفتم کاش تو جلو نمی اومدی.حداقل الان تو هم اینجا نبودی.منیر آهی کشید و گفت اون بالا با اینجا برای من فرقی نداره.
درکش میکردم اینقدر ما بی ارزش بودیم که حتی دست منیرو برای مداوا نبردن و منیر مشت جمع شده شدش دیگه باز نمی شد.
تو زیر زمین ساعت ها به سختی میگذشت .دلم میخواست درو باز کنن و حداقل منیرو ببرن. امامیدونستم بابام دل سنگ تر از این حرفهاست که به این زودی ها مارو بیرون ببره.
سه روزبه سختی گذشت و بابام دیواری که جلودر کشیده بودو خراب کرد.در که باز شد نور آزار دهنده ای به چشمهامون خورد.بابام اومد جلو و لگدی به پهلوم زد وگفت بیاین بیرون.
نمیدونستم چی شده که بابام دلش به رحم اومده! اما دوست نداشتم برم بیرون. منیر هم حالش بهتر از من نبود.اماچون به شدت بدنمون کثیف بود و تو اون سه روز آب نخورده بودیم منیر گفت بیا بریم بیرون تا پشیمون نشدن.
مادرم بقچه لباس هامون داد دستمونو گفت برید حمام.
دلم برای هاشم خیلی تنگ شده بود و همش بغلش میکردم و میبوسیدمش. اما منیر دوباره رفت کنج اتاق و زانوهاشو بغل کردو اشک ریخت.
فردا بعداز ظهر دختر عمه بابام و زن عموش اومدن خونه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوچهارم
مادرم منو صدا زد تو اتاق.زن عموی بابام خیلی مهربون بود ومنو نشوند کنارش و بی مقدمه شروع کرد به نصیحت کردن.
مادرم با اخمهای تو هم زل زده بود ومنو نگاه میکرد. تو نگاهش مشخص بود که داره بهم میگه حرف اضافی بزنی پوستتو میکنم. اما من بعداز حرفهای زن عمو آروم گفتم من دوست ندارم زن هادی بشم.
مادرم حسابی عصبانی شده بود.اماحرمت مهمونا رو نگه داشت و از جاش تکون نخورد.
دختر عمه بابام سید بود و ما بهش میگفتیم سید رحیمه.یه کاغذاز زیر چادرش آورد بیرون وبا عصبانیت گفت گوهر میگه تو زبون نفهمی، من باورم نمیشد. بعدم انگشتمو گرفت زد توجوهر وخواست بزنه رو کاغذ.منم هی دستمو پس میکشیدم که سید رحیمه یکی کوبید تو سرمو انگشتمو زد به کاغذ.
دستاش خیلی سنگین بود یه لحظه حس کردم سرم گیج رفت.زن عمو توچشاش ناراحتی پیدا بود و معلوم بود دلش برام سوخته.
وقتی دیدم کار از کار گذشته و دیگه اثر انگشت من پای اون برگه ست دلم آتیش گرفت و به مادرم گفتم اصلا چرا از ما امضا میگیرین؟ وقتی همه چیز زوریه! منیرو به زور شوهرش دادین، بدبختش کردین،حالا نوبت منه؟
مادرم دیگه ملاحظه مهمونارو نکرد وافتاد به جونم .کتک سختی خوردم. اما حداقل دلم خنک شده بود که حرفامو گفتم.
دیگه حساب اینکه حامد چند روزه رفته از دستم درآومده بود و نمیدونستم وقتی بیادو بفهمه ازدواج کردم چه عکس العملی نشون میده.اما دعا کردم که هیچ وقت دیگه به اینجا برنگرده و تو شهرشون خوشبخت باشه.
یکی دوروز بعدهاجر خانوم اومد خونه ما و همونجا دم در با مادرم حرف زدو رفت.
مادرم نگفت که هاجر خانوم چی گفته. منم دلم نمیخواست بدونم. چون میدونستم هرچی هست مربوط به منه.
آرزو میکردم کاش به شب عروسی پسر زیورخانوم برمیگشتیم و من هیچ وقت اونجا نمی رفتم.
دیگه تو کارهای خونه کمکی نمیکردم و مادرم هم خیلی کاری به کارم نداشت.این ازدواج برام مثل مردن بودو همش دعا میکردم قبل از ازدواج بمیرم.
چند روزی از اومدن هاجر خانوم گذشته بود که مادرم صبح زود اومد و با مهربونی مارو صدا کرد.اینقدری مادرمو میشناختم که نگفته بدونم چه خبره و چرا مهربون شده! برای همین رفتم و خودمو انداختم روی پاش و گفتم تورو خدا مامان نزار من زن هادی شم.تورو خدا نزار سرنوشت منم مثل منیر شه.
مادرمو میشناختم، اما بازم فکر میکردم شاید التماس هام دلشو به رحم بیاره. مادرم خم شد و یه دسته از موهامو گرفت تو دستش و گفت تو آدم نمیشی نه؟حالا هم مثل دخترهای خوب پاشو کمک کن میخوام خونه روتمیز کنم. بعداز ظهری مشاطه میخواد بیاد.
آخه دختر من مادرتم. من که بد تو رو نمیخوام، منم آرزوم خوشبختیه توئه.یه نگاه به منیر بکن. حالا زهرا از توخوشش اومده، اونا راضی شدن تو رو واسه برادرشون بگیرن و گرنه تو این ده دیگه هیچ کس نمیاد شماها رو بگیره و نشست به گریه کردن.
منیر باخجالت سرشو انداخته بود پایین. معلوم بود خجالت میکشه! اما تقصیر اون نبود که! همه این بدبختی ها بخاطر بی فکری پدر و مادر ما و بی ارزش شمردن ما دخترا بود.بخاطر اینکه منیر بیشتر از این غصه نخوره پا شدم شروع به تمیز کردن خونه کردم. منیر هم با اینکه دیگه نمیتونست مشتشو باز کنه، اما تو کارها کمکم میکرد.نزدیکای ظهر بود که کارها تموم شد و به دستور مادرم لباسهامو عوض کردم .
بعد از ظهر همون روز زهرا و دوتا از خواهراش و مادرش و چند تا دیگه از فامیلاشون به اضافه مشاطه و یه ضرب زن اومدن خونه ما.اینبار مادرم از قبل خودش همسایه رو دعوت کرده بود. اونا قبل از مهمونا اومده بودن.بدری شربت آماده کرده بود و از مهمونا با نقل و نبات پذیرایی میکرد.
منیر هم به دستور مادرم تو اتاق بود و نباید می اومد بیرون.زهرا یه آینه کوچیک خیلی قشنگ گرفته بود روبروم و وقتی مشاطه میخواست بند بندازه، آروم زیر گوشم گفت قمر از خدا بخواه دامن منم سبز بشه.
زهرا رو دوست داشتم. کلا خانواده مهربون و خوبی بودن وتو این مدت کم هروقت خونه ما می اومدن بهم محبت میکردن.با اینکه سعی میکردم خوددار باشم، اما با بند اول قطره اشکم چکید و تا آخرش آروم گریه کردم .مشاطه نفهمید یا خودشو زد به اون راه نمیدونم، اما کار خودشو میکرد.
ضرب زن ضرب گرفته بود و زهرا وخواهرش که اسمش رقیه بود می رقصیدن و بقیه با صدای بلند دست میزدن و کل میکشیدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوپنجم
از چهره همه خوشحالی می بارید، اما من نمیتونستم خوشحال باشم .احساس میکردم قلبم به حامد تعلق داره و تو نبود اون، دارم بهش خیانت میکنم. اما این تقصیر من نبود و تو این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشتم.
بعد از اینکه کار مشاطه تموم شد، آینه رو گرفت جلو صورتم تا من خودمو توآینه ببینم.با اینکه چشمام از شدت گریه قرمز شده بود، اما بازهم خیلی قشنگ شده بودم.رنگ پوستم کمی روشنتر شده بود و ابروهامو گرد برداشته بود که خیلی بهم می اومد.
از دیدن خودم تو آینه خوشم اومد.اما بایادآوری حامد همه ذوقم به حسرت تبدیل شدو سرمو انداختم پایین.
زهرا صورتمو بوسید وگفت خیلی خوشگلتر شدی قمرتاج، تو ده عروسی به قشنگی تو ندیدم.
بااینکه خیلی ناراحت بودم، اما لبخند کمرنگی به زهرا زدم.مادرم خیلی خوشحال بود و بدری و خاتون رو صدا زد تا اونا هم بیان برقصن.همش منتظر بودم مادرم منیرو هم صدا بزنه، اما اینکارو نکرد.
مادر هادی زن خوبی بود و به دلم نشسته بود.منوبوسیدو یه انگشتر تو دستش داشت که اونو در آورد انداخت تو دست من.با دیدن انگشتر تو دستم چشمام برق زد و ازش تشکر کردم.
بعداز یکی دوساعت مهمونا میخواستن برن که مادر هادی گفت ایشالا آخر این هفته میاییم تا عروسو ببریم خزینه.مادرم هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت گفت دختر خودتونه، صاحب اختیارین.
مهمونا که رفتن، مادرم انگشترو از من گرفت و گفت تو گمش میکنی، هروقت اومدن ببرنت میدم بهت.حرفی نزدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.
دلم نمیخواست برم پیش منیر،میترسیدم بیشتر ناراحت شه. اما چاره ای نبود، چون از بابام خجالت میکشیدم و مجبور بودم برم تو اتاق منیر. با دیدنم لبخندی زد و گفت مبارکت باشه قمرتاج، انشالله که خوشبخت شی.
آهی کشیدم، دلم میخواست بگم حالا که حامد نیست من دیگه خوشحال و خوشبخت نمیشم. اما قسمت برای من اینطور رقم خورده بود و سکوت کردم.
انگار که منیر حرف تو چشمامو خونده باشه گفت قمرتاج ما تو زندگیمون تصمیم نمیگیریم. پس بهتره غصه نخوری و حامدو فراموش کنی. اینطوری راحت تر میتونی با تصمیمی که برات گرفتن کنار بیای.
منیرو بغل کردم و بغضم ترکید. هم برای دل خودم و سرنوشتم و هم برای منیرو حوریه ای که دوماهه ندیده بودش و دستی که بخاطر بی مسئولیتی خانواده مون ناقص شده بود.
اونشب وقتی میخواستم بخوابم به حامد فکر کردم و اینکه چرا نیومده! خیلی دلتنگش بودم. بعد با خودم فکر کردم شاید مادرش راضی نشده که بیاد و از یه ده خیلی دور برای پسرش زن بگیره.
با فکر کردن به این موضوع سرمو کردم زیر پتو و از ته دلم اشک ریختم.
فردا صبح دلم نمیخواست از جام بلند شم، اما مجبور بودم.خونه که تمیز شد مادرم لباس هاو ظرفها رو گذاشت تا با بدری ببریم چشمه.
در طول راه مدام به روزهایی که به دیدن حامد میرفتم و به حرفهاش فکر میکردم و بیشتر دلم براش تنگ میشد.
به باغها که رسیدم چند بار به درخت نگاه کردم. اما حامد اونجا نبود.وقتی به چشمه رسیدیم، زهرا زود ظرفاشو برداشت و اومد کنار من نشست و هی آروم آروم از هادی و اینکه اونا پنج تا دخترن وهادی تک پسره و از ده شون که از ده ما خیلی کوچیکتره و خیلی چیزای دیگه حرف زد.
زهرا با ذوق حرف میزد اما من اصلاحواسم پیشش نبودواصلا نفهمیدم چطور لباس ها رو شستم و برگشتم خونه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوششم
مادرم تو این هفته سرگرم تهیه جهیزیه مختصری بود تا به من بده. تقریبا میشد گفت بیشترشون رو از وسایل هایی که تو خونه بود،گذاشته بود.
روزهامیگذشت و هرچی به آخر هفته نزدیکتر میشدیم من غمگین تر می شدم.هرروز منتظر بودم حامد برگرده و منو از این ازدواج نجات بده و یا معجزه ای بشه و من زن هادی نشم.اما نه زمان منتظر حامد موند و نه معجزه ای اتفاق افتاد.
آخر هفته بود و زهرا و مادرش و چهارتا خواهر دیگه ش و همون ضرب زنی که دفعه قبل با خودشون آورده بودن تو حیاط منتظر من بودن. مادرم بقچه لباس هارو جمع کرده بود و چند تا از همسایه هارو هم دعوت کرده بود که با ما بیان.
تو ظرف هایی لقمه های نون و پنیر و سبزی و هندونه های قاچ شده و شربت گلاب آماده کرده بود تا با خودمون به حمام ببریم.
از بچگی همیشه این مراسمو دوست داشتم. هر بار موقع حموم بردن یکی از عروسای ده میشد، اینقدر به مادرم التماس میکردیم تا ما رو هم ببره.اما حالا هیچ ذوقی نداشتم.توی حمام ضرب زن ضرب میزد و صداش تو کل حمام میپیچید و زنها کل میکشیدن.
نمیدونم صداهایی که توی حمام می پیچید بد بود یا گوش من تحمل شنیدن صداهارو نداشت. ولی هرچی بودحوصله منو سر برده بودو باعث میشد از شدت ناراحتی گریه کنم.
ذوق وحسرت رو تو نگاه دختر بچه هایی که با مادرشون اومده بودن می دیدم.
مادرم خوراکی هایی که آماده کرده بود رو بین بقیه تقسیم میکرد و دلاکی که توی حمام بود، باتمام قدرتی که تو بدنش بود،منو میشست. من هربارآخی میگفتم واون اخم میکرد.زهرا همش دور و بر من بودو همش به دلاک دستور میداد.
به خونه که برگشتیم خاتون و بدری خوشحال اومدن و کنار من نشستن و منو نگاه میکردن. از نگاه بامزه شون خندم گرفت و بغلشون کردم.
برای تنها کسایی که دلم تنگ میشد فقط خواهرا و برادرام بودن و احساس میکردم اگه از این خونه برم هیچ وقت دلتنگ پدرو مادرم نمی شم.
دو روز دیگه مراسم عروسی بود با اینکه من حتی یکبار هادی رو ندیده بودم، اما چون خواهراش خیلی به هم شبیه بودن فکر میکردم اونم باید شبیه خواهراش باشه.دلم میخواست این دو روز به اندازه اومدن حامد کش بیاد و حامد برگرده و منو با خودش ببره . با اثر انگشتی که به زور از من گرفته بودن میدونستم که دیگه زن هادی محسوب میشم.اما تو دلم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم .
مادرم خیلی خوشحال بود و مدام در حال انجام کاری بود . پدرم یک روز قبل از حنابندون گوسفندی سر برید که باهاش غذای عروسی رو بپزیم . مادرم همه فامیل و همسایه ها رو دعوت کرده بود . آخرین روزهای تابستون بود و هوا کمی سرد شده بود. نمیدونم غم یادآوری عروسی منیرو حضور برادرام بود یا دلتنگی حامد که اشکهام بند نمی اومد و هرچی گریه میکردم دلم خالی نمی شد .منیر همش دلداریم میداد و میگفت اگه نتونم با سرنوشتم کنار بیام از غصه دق میکنم و جوری که مادرم متوجه نشه میگفت اصلا شاید هادی از حامد بهتر باشه . تو که تا حالا ندیدیش . حتما اونم مثل خانواده ش مهربونه.منير حرف میزد دل من بیشتر میگرفت . مادرم اومد تو اتاق و وقتی دید دارم گریه میکنم کوبید تو سرم و چندتا نیشگون از پهلوم گرفت . شدت گریه م بیشتر شد. اما نه از درد کتک خوردن ،قلبم از دوری حامد و ظلمی که خانواده م بهم کرده بودن به درد اومده بود .
مادرم با سرزنش گفت مگه خبر مرگ منو برات آوردن آخه چرا گریه میکنی تو؟!هیچ معلومه چه مرگته!؟ اینقد گریه کردی که شدی شبیه دربون جهنم، خدا منو مرگ بده بلکه از دست شماها خلاص شم.ای خدا مگه من چه گناهی کردم که گیر اینا افتادم .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوهفتم
حرف های مادرم درد دلمو بیشتر می کرد و هرکاری میکردم اشکام بند نمی اومد . مادرم که دید حرفهاش بی تاثیره رو به منیر گفت تو بهش یه چیزی بگو.تو که خودت آینه عبرتی . این کور شده انگارتو رو نمی بینه.منیر سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. مادرم با حرص رفت بالای سر منیرو بادست منیرو نشون داد و گفت : اینو میبینی اینجا نشسته ، این بخاطر بی لیاقتیشه که الان اینجاست, چون قدر شوهرو بچه و زندگیشو ندونست . خوشی زد زیر دلش و زندگی به اون خوبی رو ول کرد اومد اینجا .
وقتی دید ما حرفی نمی زنیم، با حرص گفت اصلا چیکارت دارم، بشین اینجا اینقدر گریه کن تا بمیری .
مادرم که رفت منیر زد زیر گریه، جیگرم می سوخت از اونهمه مظلومیتش و برای اینکه منیر بخاطر من بیشتر حرف نشنوه، پاشدم و از اتاق رفتم بیرون .
پشت پنجره نشسته بودم و به فردا فکر میکردم . فردا عروسی بود ومن دلهره داشتم . با اینکه روزهای خوب و خوشی تو خونه پدریم ندیده بودم، اما فكر دل کندن ازش برام سخت بود . تنها خاطرات خوبم رفتن به چشمه و دیدن حامد بود . با آوردن اسم حامد دوباره اشکم سرازیر شد. فردا با سردرد و از صدای مادرم که از صبح خیلی زود ما رو بیدار میکرد از خواب پاشدم . چون مراسم حمام عروس قبلا برگزار شده بود،مادرم به بقچه داد دستم و گفت برو حمام و زود برگرد . خیلی گشنه بودم، اما با فكر غرزدن مادرم حرفشو گوش کردم و رفتم . وقتی اومدم گوشه حیاط یه دیگ بزرگ آبگوشت روی هیزم بود و بوی آبگوشت همه جارو پر کرده بود .
مادرم گفت کجایی پس دو ساعته و با عجله هولم داد به سمت اتاق و گفت مشاطه اومده . مشاطه اخم هاشو توهم کشیده بود و تو اتاق داشت چایی میخورد.تا منو دید گفت کجایی دختر از صبح معطل تو شدم. ببخشیدی گفتم و رفتم نشستم زیر دستش . اول به صورتم سفید آب زد و بعدم یکم سرخاب به گونه هام مالید . آخرسرم یه سرمه تو چشمام کشید . بعدم آینه رو گرفت جلو صورتم و گفت مبارکت باشه . تشکر کردم و بعد مادرم اومدو موهام و بافت و همون یه دست لباسی که خانواده هادی برام آورده بودن داد که برم و بپوشم . چون اون زمان برق نبود معمولا عروسی هارو روز میگرفتن تا همه جا روشن باشه . لباسهارو پوشیدم و رفتم جلو آینه تا خودمو ببینم . لباسهابه تنم گشاد بود ولی چون نو بودن من ازشون خوشم اومده بود .
مشغول برانداز کردن خودم تو آینه بودم که در باز شد و منیر با اسفند اومد تو.اسفندو دور سرم چرخوندو چند تا ماشالا گفت . وقتی منیرو میدیدم و نگاهم به دستش می افتاد جیگرم میسوخت. بغضمو قورت دادم و نگاهش کردم . اسفندو گذاشت پشت درو اومد کنارم نشست . با لبخند گفت قمرتاج خیلی خوشگل شديا! از حرفش ذوق کردم و خندم گرفت. بعد گفت از الان به بعد فکر کن هیچ کس به اسم حامد نمیشناختی و فقط به زندگیت فکر کن .خداروشکر شوهرتو دیوونه نیست و این یعنی میتونی روش حساب کنی . زندگی بالا و پایین داره، کم و زیاد داره با همه چی شوهرت بساز . امروز از اینجا میری تا زندگی جدیدی رو شروع کنی، پس همه خاطره های تلخ و شیرینو بزار همینجا و برو برای خودت زندگی کن .
منیر با لحن مهربونش حرف میزد ومنم ساکت گوش میکردم .
حرفهاش که تموم شد گفت همینجا بشین تا بعدا بیام ببرمت تو اتاق مهمونخونه.با رفتن منیر احساس ترس و دلهره با هم اومده بود سراغم و من برای آروم کردن خودم مدام صلوات میفرستادم . مهمونا اومده بودن و اینو می شد از صدای ضرب و دست زدن زن های ده فهمید . مادرم که اومد تو اتاق، فهمیدم منیر بیچاره باز تو اتاق کنج ایوون مونده و بهش گفتن که بیرون نیاد.
از مادرم پرسیدم منیر کجاست ؟ با صدای آرومی گفت تو اتاقه چیکار به اون داری، بیا برو تو مهمونخونه.
گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم.اون خواهرمه باید کنارم باشه . میدونستم مادرم پیش مهمونا ملاحظه میکنه و حرفی نمیزنه. بعدشم من از این خونه میخوام برم، برای همین جرات پیدا کرده بودم . مادرم جوری که کسی نبینه نیشگونی ازم گرفت و گفت بیا برو تو اتاق بزار امروز تموم شه بره.
گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم و رفتم سمت اتاق کنج ایوون . درو که باز کردم دیدم منیر یه گوشه نشسته،دستشو گرفتم و گفتم پاشو باهم بریم .چون من بدون تو توی اتاق نمیرم.
منیر نگاهی به مادرم کردو گفت نه من اینجا راحت ترم، الان بیام تو مهمونخونه همه میخوان پچ پچ کنن .
گفتم همه میدونن عبدالله دیوونه بود.آخرم زد دستتو ناقص کرد. کسی حرفي نمیزنه،اگه کسی هم حرفي زد تو محل نده . اگه تو نیای منم تو اتاق نمیرم .
مادرم با مشت کوبید تو کمرم و باحرص از اتاق رفت بیرون . با کلی اصرار دست منیرو گرفتم و با هم به مهمونخونه رفتیم . با دیدنم همه کل کشیدن ومنير منو برد بالای اتاق نشوند و خودشم کنارم نشست .