#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستودوم
مادرم گفت خودش گفته فردا دوباره میاد. خیالت راحت فردا بهش میگم.
انگار کسی دنیا رو دور سرم چرخوندو کوبیدش توی سرم.پاهام سست شد و همونجا نشستم روی زمین .قلبم تند تند میزد و آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم.نمیدونستم بایدچیکار کنم که منو به برادر زهرا ندن.تصمیم گرفتم فردا که رفتم سر چشمه به خود زهرا بگم که من کس دیگه ای رو دوست دارم. اماممکن بود زهرا به بقیه بگه و من توی ده رسوا بشم.
باچشمهای گریون رفتم تو اتاقو توی جام نشستم.منیر مثل همیشه سرشو کرده بود زیر پتو، داشت گریه میکرد.حق هم داشت یک ماهی می شد که حوریه رو ندیده بود واین برای یه مادر بزرگترین شکنجه دنیا محسوب می شد.
تا صبح گریه کردم وهربار فکری به ذهنم می رسید. امازود از انجامش ناامید می شدم.دم دمای صبح بودکه خوابم بردو یک ساعت بعد با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و شروع کردم به انجام دادن کارهای خونه. بعد ظرفارو برداشتم و رفتم سر چشمه.بارسیدن به باغها داغ دلم تازه شد.رفتم و زیر درخت کمی گریه کردم و به حامد گفتم که زود برگرده ودوباره به سمت چشمه به راه افتادم.
اینبار دیگه نرفتم کنارزهرا بشینم و احساس کردم با این کارم میتونم بهش بفهمونم که اصلا از خواستگاری کردنشون خوشم نیومده.خیلی زودظرفارو شستم ودوباره برگشتم خونه.
بعداز ظهر دوباره هاجر خانوم اومد و مادرم با اصرار زیاد بردش تو اتاق مهمونخونه و صدازد قمر شربت بیار.
شربتو آماده کردم و دادم بدری برد.اینبار هاجرخانوم بیشتر موند وبعد از دوسه ساعتی پاشد رفت.
تصمیم داشتم هرطور شده،جلوی این ازدواج رو بگیرم تا حامد برگرده.برای خانواده م مهم ازدواج کردن ما بود. مهم نبود طرف کی باشه و چطور باشه، همین که ما ازدواج میکردیم اونا خیالشون راحت می شد.
حالم خیلی بد بود و همصحبتی نداشتم. کسی هم نبود که راهنماییم کنه و مشورتی ازش بگیرم. چند روز بعد مادرم از صبح خیلی خیلی زود همه ما رو بیدار کرد و مشغول تمیز کردن خونه شدیم.حتی اون روز به منیر هم غر نزد واز همیشه اخلاقش بهتر بود.
بعد از ظهر هاجر خانوم و زهرا و مادرش و یکی دیگه از خواهراش و چند تا زن دیگه و یه ضرب زن که غریبه بود،اومدن خونه ما و توی طبق یه دست لباس و یه روسری ویه چادر رنگی و یه جفت کفش و یه ظرف خیلی کوچیک نقل آورده بودن.
انگار از قبل با مادرم هماهنگ بودن. چون مادرم اصلا غافلگیر نشد و تازه فهمیدم چرا از صبح خیلی خوشحال بود.
وقتی اونا اومدن سریع رفت و به منیر سپرد که اصلا از اتاق بیرون نیاد. بدری رو هم فرستاد دنبال چند تا از زن های همسایه که بیان خونه ما.
جرات نداشتم پیش اونا چیزی بگم.ولی صبر کردم تا برن و به مادرم بگم ازدواج نمیکنم.
زهراهمش منو میبوسید و بهم محبت میکرد. ضرب زن شروع کرد به ضرب زدن و زهرامی رقصید و بقیه کل می کشیدن.
بغض به گلوم چنگ مینداخت و راه نفس کشیدنم و میبست.دلم میخواست بلند شم و همه رو ازخونه بیرون کنم. امامیدونستم که بعدش حتما میمیرم. تو دلم گفتم کاش منیرو زودتر طلاق میدادن، اونوقت بابام با ازدواج من وحامد موافقت میکرد.
مدام تصویر حامد و خنده های قشنگش جلوی چشمام بود.تصمیم گرفتم که هر طور شده بگم که مخالف این ازدواجم .
بعداز چندساعتی که به بلندای یک عمرگذشت، مهمونا رفتن و مادرم با خنده و من با اخم های تو هم بدرقه شون کردیم.
مادرم که خیالش راحت شده بود مهمونا رفتن، نیشگونی ازم گرفت و گفت چه مرگت بود؟عین آینه دق نشسته بودی ونگاه میکردی!تمام قدرتموجمع کردم و با صدایی که کمی از ترس میلرزید گفتم من نمیخوام با برادر زهرا که حالافهمیده بودم اسمش هادیِ ازدواج کنم.
با سیلی محکمی که تو دهنم خورد مزه شوری خون رو احساس کردم و بعد از اون مادرم افتاد به جونم و شروع کرد به کتک زدن من.بدری ومنیر سعی میکردن مادرمو ازم جدا کنن،اماقدرت مادرم بیشتر بود که یه دفعه چشام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشامو باز کردم منیر رو دیدم که با چشمهایی که از گریه ورم کرده بود کنارم نشسته بود و زل زده بود بهم.تادیدچشام بازه گفت چشماتو ببند قمرتاج، بابا خونه ست الان بفهمه به هوش اومدی میاد ومیکشتت.گفتم بزار بکشه من زن هادی نمیشم، حتی اگه بمیرم.
منیر گریه میکرد و نوازشم میکرد.باصدای آرومی که کسی متوجه نشه گفت قمرتاج لج بازی نکن بخوای ادامه بدی میکشنت.