eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم. به دست مشت شده منیر نگاه کردم و گفتم اگه بخوام به حرف اینا گوش بدم سرنوشتم بدتر از تو میشه. منیر آهی کشیدو گفت:نمیدونم ،شاید منم باید همون وقت مثل تو میگفتم که نمیخوام زن اون دیوونه بشم.حداقل الان دستم فلج نمیشدو بچه م ازم دورنبود. دوتایی داشتیم گریه میکردیم که در باز شد و بابام اومد.انگار میدونست بیدارم. چون کمربندشو دور دستش پیچیده بود.تا دید چشام بازه بهم گفت بعد از اینکه مهمونا رفتن چه غلطی کردی؟و با کمربند افتاد به جون من. قدرتش بیشتر از مادرم بود و خیلی محکم میزد.منیر بیچاره هر بار خودشو مینداخت روی من که نزاره بابام منو بزنه. اما بابام اون و هم میزد و میگفت اینا همش تقصیر توئه.اگه تو خوشی نمیزد زیر دلت الان این برا من دُم در نمی آورد .حالا هردوتونو آدم میکنم تا درس عبرت بشه برا بدری وخاتون. اینقدر مارو زد که دیگه جون مقاومت نداشتیم و مثل یه مرده گوشه اتاق افتاده بودیم.بعدم کشون کشون مارو برد تو زیر زمین انداخت و در زیرزمینو بست . جونی نداشتیم که تکون بخوریم. اما دلم برا منیر میسوخت که به آتیش من گرفتار شده بود. خواستم داد بزنم بزارید منیر بیاد بیرون، اون کم از دست عبدالله نکشیده که درعین ناباوری دیدم روزنه های پشت در یکی یکی داره تاریک میشه. بابام پشت در زیر زمینو با خشت و گل پوشوندو با مادرم اتمام حجت کرد که تا وقتی ما آدم نشدیم، اگه مارو بیرون ببره خودش میدونه و خدای بالا سرش. با شنیدن حرفهاش دلم بیشتر به درد می اومد وصدای ناله منیر دلمو می سوزوند. اونشب تو زیر زمین با منیر کلی حرف زدیم و گریه کردیم و من از حامد براش گفتم.وقتی شنید هههیع بلندی گفت. تو تاریکی زیر زمین چهره ش مشخص نبود، اما از سکوت تقریبا طولانیش میشد فهمید که خیلی تعجب کرده. کمی که گذشت گفت قمرتاج اگه کسی اینارو بدونه زنده نمی مونی.با بغض گفتم الانم بدون حامد زنده نیستم. با اینکه تابستون بود، اما زیر زمین خیلی سرد بود وچون ما چیزی نداشتیم که زیر مون پهن کنیم روی ساج های چوبی که مادرم نون هارو توش میزاشت خوابیدیم. فردا صبح صدای مادرم از پشت دیوار می اومد که ما رو نفرین میکردو میگفت نمیدونم شما به کی رفتید که لیاقت خوشبختی ندارید.قمر به خدا شیرمو حلالت نمیکنم. غروب که بابات برگشت بهش میگی غلط کردم،وگرنه این دیوار خراب شه زنده نمیزارمت. مادرم یه سری از وسایل خوراکی رو تو زیر زمین میزاشت.بخاطر پوشوندن در هیچ نوری نبود و جایی دیده نمیشد.کورمال کورمال رفتم و کمی نون آوردم و با منیر خوردیم. به منیر گفتم کاش تو جلو نمی اومدی.حداقل الان تو هم اینجا نبودی.منیر آهی کشید و گفت اون بالا با اینجا برای من فرقی نداره. درکش میکردم اینقدر ما بی ارزش بودیم که حتی دست منیرو برای مداوا نبردن و منیر مشت جمع شده شدش دیگه باز نمی شد. تو زیر زمین ساعت ها به سختی میگذشت .دلم میخواست درو باز کنن و حداقل منیرو ببرن. امامیدونستم بابام دل سنگ تر از این حرفهاست که به این زودی ها مارو بیرون ببره. سه روزبه سختی گذشت و بابام دیواری که جلودر کشیده بودو خراب کرد.در که باز شد نور آزار دهنده ای به چشمهامون خورد.بابام اومد جلو و لگدی به پهلوم زد وگفت بیاین بیرون. نمیدونستم چی شده که بابام دلش به رحم اومده! اما دوست نداشتم برم بیرون. منیر هم حالش بهتر از من نبود.اماچون به شدت بدنمون کثیف بود و تو اون سه روز آب نخورده بودیم منیر گفت بیا بریم بیرون تا پشیمون نشدن. مادرم بقچه لباس هامون داد دستمونو گفت برید حمام. دلم برای هاشم خیلی تنگ شده بود و همش بغلش میکردم و میبوسیدمش. اما منیر دوباره رفت کنج اتاق و زانوهاشو بغل کردو اشک ریخت. فردا بعداز ظهر دختر عمه بابام و زن عموش اومدن خونه