eitaa logo
رمانهای جذاب
242 دنبال‌کننده
120 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز بعداز کلی فکرو مشورت با ماه بی بی ,صلاح دیدند تا مردم آبادی از آمدنشان با خبر نشدند,روز بعد وقت غروب با خانواده‌اش به سمت شهر حرکت کنند تا هم بتول دکتر برود وهم خطری تهدیدشان نکند,این بهترین و کم خطرترین راهی بود که میشد پیش بینی کرد اما حال بتول مساعد نبود,لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت و حالش وخیم تر میشد اما برای,اینکه جلب,توجهی,نشود ناچار فانوس اتاق خاموش شد تا مسافران دیروز و فردا در تاریکی کمی استراحت کنند,بتول دربی خبری از پدر با تن تب دار به رختخواب رفت وماه بی بی حال دختر را چنین دید تا صبح بربالین دخترک بیمارش بیدار نشست و مدام به تیمار او پرداخت, صبح زود هرکدام از خواهرها به خانه ی خود رفتند تا شب برای خداحافظی برگردند. قبل ازظهربود ,لیلا همسایه ی ماه بی بی,که خواهرعبدالله بود به رسم هرروز واحوال پرسی و وقت گذرانی به خانه ی ماه بی بی امد تاچشمش به میهمانان ناخوانده افتاد ,بی خبر از همه جا عقده ی دلش بازکرد انگار که هم اینک نعش بی جان و کتک خورده برادرش در پیش چشمانش است و بتول وعزیز هم قاضی محکمه ,گریه و واگویه راسرداد و دربین حرفهایش میگفت:کجا رفتی گلم,کجا رفتی که پر پر شدن دسته گلم را ندیدی,کجا رفتی که صورت کبود وپلکهای متورم پدرت را ندیدی کاش عبدالله زنده بود و دخترو نوه اش رامیدید,کاکای مظلومم مظلوم کشته شدو... هرچه که ماه بی بی وعزیز ,چشمک میزدند,لیلا یا نمیدید یا اینکه انقدر عقده کرده بود که خود رابه ندیدن میزد و حرفها و خبری را که همگان واهمه داشتند از گفتنش به بتول,به بدترین شکل و روایت ممکن به گوش دخترک زجر کشیده رساند. تا این کلام یعنی مرگ پدر, از دهان عمه خانم بیرون امد انگار دنیا برسر بتول خراب شد,همه جا پیش چشمش تیره وتار شدو دردی کل وجودش را فراگرفت... کاش زمین دهان باز میکرد و بتول را میبلعید,آخراین چه سرنوشتی ست؟؟کاش میشداین تقدیر را از سر نوشتش.... حال بتول بدتر وبدتر ودردش شدیدتر میشد,مادرش فرستاد دنبال شوکت ماما,مامای ابادی بود. شوکت ماما به محض دیدن بتول گفت:آب گرم حاضرکنید ودست به دعابرداریدکه جان مادروبچه درخطراست..... ادامه دارد.... واقعیت
بعد از یه ساعت گفت قمر برو ظرفا رو بشور برا ناهار لازمشون دارم. انگار تو دلم جشن به پاکردن. ظرفارو برداشتم و با سرعت زیادی سمت چشمه رفتم .میترسیدم حالا که دیرتر از هرروز میرم چشمه، حامد رفته باشه. وقتی رسیدم به باغها،سرعتمو کم کردم و همه جارو با دقت نگاه کردم. پشت همون درخت همیشگی وایساده بود. اما منو نمیدید سرفه مصلحتی کردم که برگشت و نگاهم کرد.منتظر موندم تا خودش بگه برم سمتش و بعد که دیدم دوروبرم کسی نیست رفتم کنار درخت. وقتی رسیدم دلم میخواست بهش بگم بابام منو بهش نمیده، اما بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن بهم نمیداد. حتی سلام هم نکردم و ساکت وایسادم تا اون حرف بزنه. باز با همون لهجه قشنگ و لحن آرومش گفت:تو چرا هرروز خوشگلتر میشی ؟نکنه میخوای منو بکشی؟ از ذوق لبخندی زدم که گفت حالا از قبلم خوشگلتر شدی؟راستش قمرتاج بابات به عباس آقا گفته من دختر به راه دور نمیدم. آروم گفتم میدونم وقطره اشکی با سماجت از گوشه چشمم چکید.هول شد گفت چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟ گفتم نه اما اگه نزارن ما به هم برسیم من میمیرم.اومد که اشکمو از صورتم پاک کنه اما دستشو پس کشید و گفت قمرتاج بخدا که اگه یه قطره دیگه اشک بریزی من همینجا میمیرم.تو فکر کردی من به همین راحتیا ازت دست میکشم.میخوام آخر همین هفته برم و ننه مو بیارم .امشبم عباس آقا و اکرم خانومو میفرستم بیان خونتون شب نشینی و اینقدر از من حرف بزنن که دل بابات نرم شه. با شنیدن حرفهاش دلم آروم گرفت.گفت حالا بخند برام که روزم قشنگ تر بشه . بی اراده لبخندی زدم که گفت جای دیروزم که نیومدی باید باهام حرف بزنی .خب تو نگفتی دل من پرپر میشه یه روز تورو نبینه.بعد سرشو بالا به سمت آسمون گرفت و گفت آسمونو میبینی چقدر بزرگه!بزرگ و بی انتها.عشق من بهت همینقدر بزرگ و خواستنم بی انتهاست قمرتاج.بخدا که هرشب تا صبح به تو فکر میکنم و از صبح خیلی زود میام اینجا تا تو بیای و تورو ببینم. گفتم منم هرشب به تو فکر میکنم. لبخندی زدو گفت قمرتاج من برات جونمو میدم باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه. لبخندی زد و گفت قمرتاج من برات جونمو میدم، باور کن هرکاری میکنم که بابات راضی شه.حالا هم برو به کارهات برس، شاید خودمم شب با عباس آقا اینا اومدم خونتون. گفتم نه تو ده ما اینطوری رسم نیست. لبخندی زدو گفت من که اهل ده شما نیستم.خدا فقط منو کشونده اینجا تا خوشگل ترین و بهترین دختر ده منو عاشق خودش کنه. از اونهمه تعریف دلم ضعف رفت و تو پوست خودم نمیگنجیدم .جدا از اینکه حرفهاش برام تازگی داشت، اما صداقت عجیبی تو کلامش بود که هربار من بیشتر عاشقش میشدم. بعد از شستن ظرفا زود به خونه برگشتم و دوباره خونه رو جارو زدم.دلم میخواست همه جا تمیز شه.هیجان داشتم و قلبم پراز شادی بود.احساس میکردم روز اول عیده و حامد برام لحظه سال تحویل بود.هر کاری میکردم که خوشحالیمو پنهان کنم،اما انگار مادرم متوجه شده بود.چون نیشگون محکمی که از پهلوم گرفت و گفت چته امروز؟ با لکنت گفتم هی هیچی بخدا .مشکوک نگام کردو گفت پاشو برو آتیش روشن کن .منم مثل فنر از جام پریدم و رفتم که چوب بیارم .تابستونا چون هوا گرم بود، آتیشو تو اجاق تو حیاط درست میکردیم.بعد از درست کردن آتیش نشستم و چشامو دوختم به چوب های در حال سوختن.احساس میکردم دل منم از داشتن حامد گرمه گرمه.احساس میکردم گنجی تو سینه م دارم که باید از همه مخفیش کنم تا از دستش ندم.زمان برای عاشقا چیز عجیبیه تو دلتنگیا کش میاد ویه جور بی تابت میکنه و تو لحظه هایی هم که میخوای ببینیش یه جور دیگه کش میاد و بی تاب ترت میکنه. تا شب بشه حس میکردم رو ابرهام ‌.لباس خاتون و کاظم و هاشم و عوض کردم وخودم لباس تمیز پوشیدم .لباسام نو نبودن، اما تمیز بودن و همین بهم اعتماد بنفس میداد. وقتایی که کسی برای شب نشینی به خونه ما می اومد ما فقط وسایل پذیرایی و پشت در میزاشتیم و....
🌼 با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت . یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم‌از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه . وسط راه یه دربست گرفتم‌که سریع تر برسم ...هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم . تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم . سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه . بعدشم رفتم سمت دسشویی . به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم‌وسط پیشونیم . وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدم‌و برگشتم ب اتاق کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش .... یه فصل که تموم‌شد از خستگی رو تختم ولو شدم ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد. حدس زدم بابام باشه. چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم. درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم تلگرام و باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد بیخیال شدم رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟ یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم . لینک و تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم که قیافه محسن ب چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ... که دیدم بله!! رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکر فیس شدم . چه شاخ پندار ! پسره ی از خود راضی! یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم . چقد زیاده . چرا اسم همشونم محمده . اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد . _چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود ) محسنم اینجوری جوابشو داده بود + اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی. حدس زدم همین محمد باشه ... پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون .... وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم: شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز رو به راه است امـــا هر نفسی که می کشی دردی ست که می کشی . . . پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه مراقب رفتارمون باشیم... دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن.... حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد یاحق چند بار این چند خط و خوندم پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی ؟ همچی عجیب بود برام‌ _نویسندگان:🖊 •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور
🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا پیچیده بود که هدیه مادر بزرگش بود. بعد از فوت مادر و پدرش، مادر مادرش هوای او را خیلی داشت اما زیاد عمر نکرد و بعد از چهار سال دنیا را ترک کرد. از آن به بعد بود که دیگر دلخوشی در این دنیا نداشت جز زمزمه ها و ناله های شبانه اش. با همان زبان خودش با خدا سخت گفت. _خدایا من هروقت ازت کمک خواستم دستمو گرفتی.. کمکم کردی... تنهام نذاشتی... الانم تنهام نزار. خیلی تنهام، کسیو ندارم پس دستمو بگیر.. دست خالی منو بر نگردون که پناهی جز تو ندارم. نمیدونم این آقاهه کیه و چیکاره است و منو کی دیده؟ نمیدونم چرا ازم خوشش اومده و حرفاش راسته یا نه؟ فقط اینو میدونم که به این آشنایی حس خوبی ندارم. پروردگارم تنها مونس و همدم من تویی دست رد به سینه ام نزن. من تنهام خیلی تنهام.. بدون تو تنها ترم میشم. مهرزاد پشت در ایستاده بود و دلش برای دخترک دوست داشتنی قلبش آتش گرفته بود. صدای هق هق گریه هایش و التماس هایش به درگاه معبودش داشت او را دیوانه میکرد. هیچکاری از دستش بر نمی آمد. چقدر بی عرضه بود که نمی توانست دست معشوقه اش را بگیرد و از آن خانه ببرد یا جلوی زور گویی های پدر و مادرش بایستد. حتی نمیتوانست آن سعیدی نامرد را خفه کند. مهرزاد نظاره گر بود وچقدر بد بود عاشق بی دست و پا.. "وقتی عاشق میشوی دیگر هیچ‌چیز دست خودت نیست، دست قلبته" 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹
💚🌺💝💐🌸💚 بعد از اتمام مراسم فاطمه با خوشرویی کنارم نشست و در حالیکه با گوشه ی دستمالش ته مونده ی اشکهامو پاک میکرد گفت: -واقعا ازت خیلی قبول باشه حسابی امشب واسه مسجد بازار گرمی کردی با صدای گریه هات این حاجی هم سرخوش از صدای شیون تو به خیال اینکه مجلسش خیلی گرمه هی خوندا هی خوند... او اینقدر صورتش در هنگام ادای کلمات جدی بنظر میرسید که فقط از جمله بندی و طرز بیانش فهمیدم داره شوخی میکنه و از خنده ریسه رفتم او بدون توجه به خنده های من در حالیکه دستمال سیاه در دستش رو نشونم میداد ادامه داد: -واقعا خوش بحالت امشب خدا صدای تو رو شنید و فقط تو رو بخشید! ! با تعجب میان خنده پرسیدم : -از کجا اینقدر مطمئنی؟ ! او اشاره کرد به دستمال و بهم گفت: -از اینجا!!! تو یک نگاه بنداز به اطرافت .. اینجا صورت هیشکی از اشک سیاه نشده و دستمالای همه جز یک مشت آب دماغ و چهارتا قطره ی اشک هیچی نداره اما خدا سیاهی های تو رو حسابی شست..!!! اینم نشونه ش!!! چقدر این دختر بانمک و دوست داشتنی بود از تعبیرش اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید بخندم یا شرمنده شم او طوری حرف میزد که کاملا مشخص بود دنبال کنایه زدن نیست من در همون دیدار اول شیفته ی فاطمه شدم و آرزو کردم او را همیشه کنارم داشته باشم دستانش رو در دستم گرفتم و آروم نجوا کردم این تعبیر شماست خانوم بخشی میترسم از نگاه دیگرون صورتم الان خیلی سیاهه؟! اخم بانمکی به صورتش نقش بست و گفت: -اولا اینحا در این مکان کسی ،کسی رو قضاوت نمیکنه دوما راستش رو بخوای آره شبیه بازیگر نقش اول کینه شدی پاشو برو صورتت رو بشور تا آمار ملحقین به مسجد ازترس، پایین نیومده ادامه دارد...