#قسمت_پانزدهم
♥️عشق پایدار♥️
آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر...
ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز او خواست تا کودک نورسیده را ببیند و عزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه صدای کودک با شیون زنان
بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری با کودکی گریان در اغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند.
بدن ضعیف و تن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,و روح اوبا روح پدرش عبدالله گره خورد.
آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید و چشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا را بدون مهر مادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. .
خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت و سیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد ....
آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد و او را به دست ماه بی بی سپرد تا درموقعی مناسب برگردد و دخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند...
عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پانزدهم
و میرفتیم تو اتاق کنج ایوون و اصلامهمونا رو نمی دیدیم. اماهمینکه میدونستم من مرتبم و اینکارو برای حامد کردم، خوشحالم میکرد.
به این فکر میکردم موقع اومدن اونا از مطبخ بیام بیرون که حامد رو ببینم یا نه؟
وقتی در حیاط رو زدن قلبم از تو سینه م پرزد و به سمت در رفت.بابام به اصغر گفت بره درو باز کنه و به من و خاتون و بدری هم گفت بریم تو اتاق.
اما من زود رفتم تو مطبخ و وقتی عباس آقا اینا داخل میشدن اومدم بیرون .از اینکه حامدم باهاشون بود خیلی خوشحال بودم وذوق داشتم.
حامدبا اون قد بلند و هیکل چهارشونه قشنگش یه بلوزچهارخونه سورمه ای و یه شلوارمشکی پوشیده بود.عباس آقا با اینکه تابستون بود روی بلوز قهوه ای مردونه ش یه جلیقه بافتنی تنش بود و کتشم انداخته بود رو دوشش و با یه شلوار کردی طوسی رنگ و اکرم خانومم با اون هیکل گرد و کوتاه بامزه ش زیر چادر رنگی خودشو پنهان کرده بود.
از مقایسه حامد با همه مردای ده، دلم قنج میرفت. چون همیشه حامد پیروز این مقایسه بود.حتی لباسهاش از خان هم که تو شهر رفت و آمد داشت قشنگ تر بود و ظاهرش از اونم مرتب تر بود. چشمم که به حامد افتاد، دلم میخواست بهش لبخند بزنم. اما چون میدونستم فردا چی در انتظارمه، مثل کسایی که اتفاقی بیرون اومدن زود برگشتم تو مطبخ.
اونا رفتن تو اتاق مهمونخونه و منم همونجا تو مطبخ نشستم.چایی دم بود اما خیلی زود بود که ببرم. برای همین نشستم و به عباس آقا و اکرم خانوم فکر کردم.احساس میکردم خیلی دوستشون دارم و باید حتما بعد از ازدواج براشون از آبادان یه کادو خوب بیارم تا کمی از محبت هاشون رو جبران کنم.تصویری تو ذهنم از آبادان نداشتم. اما فکر میکردم حداقل دو سه برابر ده ما باشه.
تو همین فکرا بودم که اصغر اومد چایی رو ببره .اصغرو خیلی دوست داشتم، خیلی شبیه حسن بود.با یادآوری حسن و بقیه برادرام آهی کشیدم و سینی چایی رو دادم دست اصغر .
با خودم گفتم باید برای اصغرم یه چیز خوب از آبادان بیارم.جرات اینکه برم پشت در مهمونخونه و گوش وایسم رو نداشتم .برا همین یه ظرف از زرد آلو و سیب گلاب هایی که بابام از صحرا آورده بود پر کردم با چند تا بشقاب.یه ظرف هم تخمه کدو پر کردم و گذاشتم پشت در مهمونخونه و رفتم تو اتاق کنج ایوون پیش بدری و خاتون و کاظم و هاشم .
اصغر چون از کاظم و هاشم بزرگتر بود اجازه داشت کنار اونا بشینه وبخاطر همین موضوع احساس غرور میکردو میشد اینو از رفتارش فهمید.
حس میکردم قلبم یه پرنده س که تو مشتم اسیره و هی داره پر پر میزنه.دلم میخواست بدونم که تو اون اتاق چه خبره و اونا چی میگن؟اماهیچ راهی برای فهمیدنش تافردا نبود.حتما فردا حامد برام تعریف میکرد که چیا گفتن. بعداز یکی دوساعتی پاشدن که برن، منم زود پرده رو کنار زدم تا ببینمشون. تو چهره هیچ کدوم چیزی مشخص نبود .پرده رو انداختم و رفتم خوابیدم تا فردا ازحامد بپرسم.
فردا صبح با نیشگون مادرم از جا پریدم!! تا بفهمم چی شده با مشت شروع کرد به زدن، جرات نداشتم حرفی بزنم.برا همین وایسادم تا خودش بگه چرا داره منو میزنه!! بعد گفت اینو زدم تا دیگه موقع اومدن غریبه ها نیای بیرون سرک بکشی.
بدنم خیلی درد گرفته بود. ولی با همون حال بلند شدم تا کارهای خونه رو انجام بدم و برم چشمه.
اون روز بدری هم باید می اومد.چون اگه نمیبردمش حتما مادرم کنجکاو میشد که بدونه چرا تنها میرم چشمه.
یه دونه از لباس چرکا رو گذاشتم زیرپیراهنم و تشت لباس ها رو برداشتم و بدری هم دنبالم راه افتاد.به باغها که رسیدیم حامد رو دیدم. اما نمیتونستم برم پیشش، اونم هیچ حرکتی نکرد تا بدری متوجه نشه .
وقتی رسیدیم چشمه به بدری گفتم انگار یکی از لباس ها تو راه افتاده، ظرفارو بشور تا من برم پیداش کنم و بیام.مثل کسی که دنبال چیزی میگرده به سمت باغها رفتم.
#قسمت_پانزدهم
#ناحله✨🌱
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
_______
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
______
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود ....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
#رمان_حورا
#قسمت_پانزدهم
مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد.
برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست..
خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد..
_خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه.
من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه.
مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد.
صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد.
باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عروس ڪردن حورا بردارد.
با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود.
هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود.
پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است.
زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز.
از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت.
_چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد.
_حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون.
_پول مے خوای؟
_نه.. جواب میخوام ازتون.
_چه جوابی؟
_چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟
_حرف دهنتو بفهم پسر...
_هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین.
حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم.
ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💚💐💝🌺🌸💚
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پانزدهم
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود او حرف میزد و من میخندیدم و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم و روحم خیلی سبک بود فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد باز با لحن دلنشینش گفت:
-آهان حالا شد تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اونطوری؟ یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
-بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید او با لبخند مهربونی گفت:
-اسمم فاطمه ست من کاری نکردم خودت خوبی شما امروز اینجا دعوت شده بودی من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
-یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
-اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید:
-واقعا؟!!
با تایید سر گفتم:بله.
او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت:
-پس ردش کن.
با ابهام پرسیدم چی رو؟!
زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چی بهتر از این!! برای من افتخاره!
واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آعاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم..لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم
وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
ادامه دارد....