#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوپنجم
از چهره همه خوشحالی می بارید، اما من نمیتونستم خوشحال باشم .احساس میکردم قلبم به حامد تعلق داره و تو نبود اون، دارم بهش خیانت میکنم. اما این تقصیر من نبود و تو این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشتم.
بعد از اینکه کار مشاطه تموم شد، آینه رو گرفت جلو صورتم تا من خودمو توآینه ببینم.با اینکه چشمام از شدت گریه قرمز شده بود، اما بازهم خیلی قشنگ شده بودم.رنگ پوستم کمی روشنتر شده بود و ابروهامو گرد برداشته بود که خیلی بهم می اومد.
از دیدن خودم تو آینه خوشم اومد.اما بایادآوری حامد همه ذوقم به حسرت تبدیل شدو سرمو انداختم پایین.
زهرا صورتمو بوسید وگفت خیلی خوشگلتر شدی قمرتاج، تو ده عروسی به قشنگی تو ندیدم.
بااینکه خیلی ناراحت بودم، اما لبخند کمرنگی به زهرا زدم.مادرم خیلی خوشحال بود و بدری و خاتون رو صدا زد تا اونا هم بیان برقصن.همش منتظر بودم مادرم منیرو هم صدا بزنه، اما اینکارو نکرد.
مادر هادی زن خوبی بود و به دلم نشسته بود.منوبوسیدو یه انگشتر تو دستش داشت که اونو در آورد انداخت تو دست من.با دیدن انگشتر تو دستم چشمام برق زد و ازش تشکر کردم.
بعداز یکی دوساعت مهمونا میخواستن برن که مادر هادی گفت ایشالا آخر این هفته میاییم تا عروسو ببریم خزینه.مادرم هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت گفت دختر خودتونه، صاحب اختیارین.
مهمونا که رفتن، مادرم انگشترو از من گرفت و گفت تو گمش میکنی، هروقت اومدن ببرنت میدم بهت.حرفی نزدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.
دلم نمیخواست برم پیش منیر،میترسیدم بیشتر ناراحت شه. اما چاره ای نبود، چون از بابام خجالت میکشیدم و مجبور بودم برم تو اتاق منیر. با دیدنم لبخندی زد و گفت مبارکت باشه قمرتاج، انشالله که خوشبخت شی.
آهی کشیدم، دلم میخواست بگم حالا که حامد نیست من دیگه خوشحال و خوشبخت نمیشم. اما قسمت برای من اینطور رقم خورده بود و سکوت کردم.
انگار که منیر حرف تو چشمامو خونده باشه گفت قمرتاج ما تو زندگیمون تصمیم نمیگیریم. پس بهتره غصه نخوری و حامدو فراموش کنی. اینطوری راحت تر میتونی با تصمیمی که برات گرفتن کنار بیای.
منیرو بغل کردم و بغضم ترکید. هم برای دل خودم و سرنوشتم و هم برای منیرو حوریه ای که دوماهه ندیده بودش و دستی که بخاطر بی مسئولیتی خانواده مون ناقص شده بود.
اونشب وقتی میخواستم بخوابم به حامد فکر کردم و اینکه چرا نیومده! خیلی دلتنگش بودم. بعد با خودم فکر کردم شاید مادرش راضی نشده که بیاد و از یه ده خیلی دور برای پسرش زن بگیره.
با فکر کردن به این موضوع سرمو کردم زیر پتو و از ته دلم اشک ریختم.
فردا صبح دلم نمیخواست از جام بلند شم، اما مجبور بودم.خونه که تمیز شد مادرم لباس هاو ظرفها رو گذاشت تا با بدری ببریم چشمه.
در طول راه مدام به روزهایی که به دیدن حامد میرفتم و به حرفهاش فکر میکردم و بیشتر دلم براش تنگ میشد.
به باغها که رسیدم چند بار به درخت نگاه کردم. اما حامد اونجا نبود.وقتی به چشمه رسیدیم، زهرا زود ظرفاشو برداشت و اومد کنار من نشست و هی آروم آروم از هادی و اینکه اونا پنج تا دخترن وهادی تک پسره و از ده شون که از ده ما خیلی کوچیکتره و خیلی چیزای دیگه حرف زد.
زهرا با ذوق حرف میزد اما من اصلاحواسم پیشش نبودواصلا نفهمیدم چطور لباس ها رو شستم و برگشتم خونه.