eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️عشق پایدار♥️ به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد... اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند. عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند..... آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد. کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت. به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود. اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم . ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد . هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود. ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد. شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند. صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم... وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟ وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد....... اما.....اما....... ادامه دارد واقعیت
پشت درخت وایسادم.حامد تو فکر بود و متوجه من نشد.دیگه خیلی از حامد خجالت نمیکشیدم.سلام آرومی گفتم که برگشت به سمتم،تا منو دید همون لبخند همیشگیشو نشوند رو لبش و جوابمو داد.چون خیلی وقتم کم بود پرسیدم دیشب چی شد؟حس کردم یه لحظه چشماش غمگین شد. اما گفت میخوام برم ننه مو بیارم. گفتم یعنی بابام راضی شد؟ گفت نه تازه دیشب بابات بهم گفت چون مهمون خونه منی،حرمت نگه میدارم. وگرنه بیرونت میکردم. چرا وقتی به عباس آقا گفتم دختر بهت نمیدم، دوباره اومدی اینجا! شروع کردم به گریه کردن و گفتم دیدی؟گفتم مرغ بابام یه پا داره!حامد نشست رو زمین و گفت مگه نگفتم گریه کنی من میمیرم.قربون اون چشات برم، خب دل منو آتیش نزن دیگه.یه بارم بهت گفتم تا باباتو راضی نکنم ازاینجا نمیرم.تو هم اصلا غصه نخور،اگه نشد آخرش میدزدمت. از این حرفش خیلی ترسیدم. انگاراونم متوجه ترسم شد و زد زیرخنده وگفت نترس عزیزدلم شوخی کردم. آخرش خودتم میبینی میزارمت روسرم وکل کشون میبرمت آبادان! بعدم شروع کرد آروم یه آهنگ محلی خوندن و آروم دست میزد. ازکارهاش خنده م گرفت.یهو یادم افتاد بدری سرچشمه س و اگه دیرکنم میاد دنبالم.گفتم من بایدبرم.خواهرم منتظرمه! لباس رو از زیر پیراهنم آوردم بیرون وگفتم اومده بودم دنبال این. دوباره حس های خوب اومده بود سراغم و امیدوارشده بودم.به چشمه که رسیدم دیدم بدری ظرفا رو شسته بود و منتظر من بود.تا منو دید اخماشو کرد تو هم و گفت کجا بودی تاحالا؟لباسو نشونش دادم، گفتم سرکوچه خودمون افتاده بود.رفتم پیداش کردم! به مامان نگی ها، دعوام میکنه. اونم به حالت قهر سرشو چرخوند و حرفی نزد.امابرام مهم نبود.تنها چیزی که تو اون زمان بهترین و قشنگ ترین بهانه ی من برای زنده بودن بود،حامد بود که هر روز صبح توی باغها میدیدمش. تقریبا ده روز از اومدن حامد به خونه مون گذشته بود.اون روز هم بدری همراهم نبود و با خیال راحت رفتم که ببینمش.مشخص بود که اصلا سر حال نیست و خیلی ناراحت بود.اما باز با همه اینا سعی میکرد یه حرفی بزنه تامنو بخندونه.یکم بعدش گفت:قمرتاج من امروز دارم برمیگردم شهرمون.باید برم ننه مو بیارم. تاحالا هر چقدرعباس آقا رو فرستادم پیش بابات، جوابش منفی بوده. میترسم رابطه این دوتا رو هم خراب کنم. همه حرفهاشو با بغض میگفت.  تابحال لحن صداش اینطوری نبود.هر وقت من ناراحت میشدم بهم دلداری میداد.اما من نمیدونستم چی باید بگم که حامد غصه نخوره.پرسیدم اگه بری کی برمیگردی؟ گفت معلوم نیست ولی تا یکی دو ماه آینده حتما میام.گفت قمرتاج کمکم کن بهم بگو تو این مدت چطوری بدون دیدنت زنده بمونم؟خودم حالم بدتر از حامد بود. ولی من مثل اون نمیتونستم راحت حرف بزنم و بیشتر حرفامو تودلم نگه میداشتم.بغضم سر باز کرد و بدون هیچ حرفی آروم آروم شروع کردم به گریه کردن. اینبار حامد نگفت گریه نکن.وقتی نگاهش کردم دیدم اونم داره گریه میکنه.ازدیدن اشکاش حالم بدتر شد و با شدت بیشتری گریه میکردم.به نظرم دنیا به آخر رسیده بود و حامد ناامید بود که همچین گریه میکرد. کاش تو همون لحظه دوتایی با هم میمردیم و زندگی همونجا تموم می شد.با گریه گفتم حامد بیا دعا کنیم یا خدا مارو بهم برسونه یا دوتامون با هم بمیریم. از شنیدن حرفهام اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت وی وی ولک چی چی با هم بمیریم..از الان گفته باشما، مردن تو کار نیست.اوووه من چند تا بچه قدو نیم قد ازت میخواما...بعدشم تو خانوم خونه منی ..حالا حالا ها زنده باشیم. میخوام تو خونه من سروری کنی.الانم که دیدی گریه م گرفت بخدا از غم دوریت بود. وگرنه من سر حرفم هستم،تا بابات تورو بهم نده از اینجا نمیرم. منم اشکامو پاک کردم و لبخند بی جونی زدم بهش گفتم حامد تواینجا نباشی من میمیرم . گفت غصه نخور من همیشه اینجام.  یعنی هر جا تو هستی من اونجام.یادته بهت گفتم عشقم بهت اندازه آسمون بزرگ و بی نهایته؟گفتم آره. گفت من که رفتم هروقت هر کدوممون دلمون براهم تنگ شد به آسمون نگاه میکنیم.اصلا بیا شبا نگاه آسمون کنیم و برای هم حرف بزنیم تا من برگردم.به آسمون نگاه کردمو گفتم حامد خداروشکر که من تورودیدم. با شیطنت نگاهی کرد و گفت پس حالا خوب خوب نگام کن، چون تا دوماه دیگه نمیتونی منو ببینی.واقعا هم دلم میخواست بهش زل بزنم و تا جایی که میتونم نگاش کنم، اما روم نمیشد.
✨🌱 چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ....
💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓 _ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟ _بله _من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام. مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده و زندگے رو براش جهنم ڪنه. _مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختے زیادے دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟ _پدر من اینجورے ڪه دارین بدبخت ترش مے ڪنین. اون مرتیڪه پیر خرفت داره صداے ڪلنگ قبرش میاد. حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میڪنم بدتر نڪنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین. _سعیدی فقط۴۵سالشه. _همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست. اقا رضا عصبے شد و برخواست. _به تو هیچ ربطے نداره مهرزاد. دخالت نڪن و برگرد خونه. مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگے حورا رو تباه ڪنین. _تو چیڪاره اے مگه؟فضولی نڪن فهمیدی؟سرت به ڪار خودت باشه اختیار حورا دست منه. مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم. با سرعت اتاق را ترک ڪرد و از شرڪت خارج شد. آنقدر عصبانے بود ڪه فقط دعا ڪرد سعیدے را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت. تا خانه راهے نبود اما راهش را ڪج ڪرد ڪه بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش ڪرد. "روزهاےم را خیابان هاے شهر مے گیرند شبهایم را ؛ "فڪرهاے تو"! بیولوژی هم نخوانده باشی مے فهمے چه مرگم شده است!" 💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
💚💐🌺💝🌸💚 ‌ دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردمذاو با دلخوری وتعجب پرسید: -هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چی بگم.؟ ! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یک طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم این بهتر از بدقووولی بود اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم بدون یک مزاحم!در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد اوگفت که کامران حسابی شیفته ی من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنه و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تکشون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند. اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود در این باتلاق گناه الود هیچ دستی برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم. القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم کاش هیچ وقت در اون خانه ی دانشجویی با اونها نمیرفتم اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطه ای انداختند البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم خیلی نا امید بودم خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم من تو محل شما نمینشینم باید با مترو بیام با تعجب گفت:وااا؟!!!محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم چرا داره قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کن .از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!! ادامه دارد.....