#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوهشتم
عید گذشته بود و اردیبهشت ماه از راه رسیده بود.تقریبا شش ماهه باردار بودم.ابرهای سیاه مدام توی آسمون بودن ومیباریدن.همه کشاورزا خوشحال بودن و بقیه هم خداروشکر میکردن.
هادی در چاه رو باز میکرد و توی حیاط هم جوی های کوچیکی درست کرده بود تا آب مستقیم به داخل چاه بره.
باید حتما حمام می کردم. ازصبح زود کارهارو انجام داده بودم تا به دهمون برم.بقچه لباس ها رو گرفتم دستمو به راه افتادم.
بارون شدت خیلی بیشتری گرفته و صدای رعدو برق آدم رو میترسوند.با بارش بارون وخیس شدن لباس هام کمی سردم شده بود وسعی می کردم تندتر راه برم.
حمام ده اول روستا قرار داشت و این برای من خیلی خوب بود.وقتی رسیدم حمام روی سکو نشستم تاکمی نفسم جا بیاد.حمام خیلی شلوغ نبود. اماصدای حرف زدن همون چند نفر هم توی حمام پیچیده بود و گوشو اذیت میکرد.
یکم که گذشت لیلاخانوم هم بابچه هاش اومد توی حمام. اول یکمی نگاهم کردو بعد پرسید کی اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم تازه رسیدم. تو راه خسته شدم، نشستم نفسم جا بیاد.
گفت پس نرفتی خونه مادرت؟
گفتم بعدازحمام میرم، اینجا سر راه بود.
لیلا خانوم آهان کشداری گفت و شروع کرد به درآوردن لباس های خودش و بچه هاش.وقتی وارد خزینه شدم احساس کردم همه یه جوری نگاهم میکنن.اما اهمیت ندادم و زود خودمو شستم و اومدم بیرون.
از آقا حمدالله تنها بقال ده، یکم آبنبات برای بچه ها خریدم و محکم گوشه روسریم گره ش زدم.
تقریبا نزدیکای خونمون بودم که صدای گریه از توی خونه شنیدم.
سرعتمو یکم بیشتر کردم.
در باز بود ورفتم توی حیاط. زیر بارش شدید بارون بیشتر همسایه ها به صورت دایره ای دور مادرم و منیر و گرفته بودن و بعضی ها گریه میکردن و بعضی ها پچ پچ میکردن.
منیر با صدای بلندی گریه میکردو از صدای مادرم مشخص بود که میخواد آرومش کنه.
بدری و خاتون گوشه حیاط نشسته بودن، اونا هم گریه میکردن.وقتی این صحنه ها رو دیدم پاهام دیگه همراهیم نمی کردن که راه برم.خاطره مرگ برادرهام یکی یکی زنده می شد و دلم میخواست فکر کنم مادرم منیرو کتک زده که منیر داره گریه میکنه.
همسایه ها تا منو دیدن دوباره شروع کردن به پچ پچ. جلوتر که رفتم صورت منیر از شدت چنگ زدن غرق خون بودو موهاش پریشون از زیر روسری نیمه بسته زده بود بیرون و هی داد میزد و گریه میکرد.
وقتی دیدم مادرم گریه نکرده و داره منیرو آروم میکنه، خیالم کمی راحت شد.
منیر که تازه منو دیده بود،باصدای بلندتری جیغ کشیدو گفت دیدی قمرتاج بدبخت شدم؟دیدی خدا بچه مو ازم گرفت؟دیدی چه خاکی به سرم شد؟
معنی حرفهاشو نمی فهمیدم و بقچه به دست با اشک هایی که ازدیدن حال خراب منیر پایین می ریخت پرسیدم چی شده؟
منیر دست هاشو میبرد بالا و میکوبید توی سرشو میگفت بچه م مرد.بچه مو آب چشمه با خودش برد.مادرم دست های منیرو محکم گرفته بود.میخواست نزاره خودشو بزنه و همش می گفت اینا مصلحت خداست. صبور باش دختر .پس من چی بگم که پنج تا پسرمو خدا تو یه سال ازم گرفت.
معلوم بود مادرم هم ناراحته، اما داره خودداری میکنه تا منیر آروم شه.شاید این اولین بار بود اینهمه محبت تو نگاهش بود.
باشنیدن حرفهای منیر بقچه از دستم افتاد و بعدش خودم زمین خوردم.
باورم نمی شد خدا تنها دلخوشی منیرو هم که فقط گاهی از دور نگاهش میکرد رو هم ازش گرفته باشه.
اگه منیر تا اون روز زنده مونده بود،فقط بخاطر حوریه بود.نا خودآگاه نگاهم سمت خاتون کشیده شد.خاتونی که همش پنج سالش بود و شش ماه از حوریه بزرگتر بود.جیگرم سوخت و آتیش گرفت و شروع کردم به گریه کردن .
همسایه ها میگفتن گریه نکن، برای بچه ت خوب نیست. اما مگه میشد گریه نکرد.حوریه ای که فقط چهار سال رنگ مادر به خودش دیده بود و پدرش یه دیوونه بود.
یاد وقتی که منیر با حوریه اومده بودن خونه مون و حوریه رو به سینه م چسبونده بودم تا کتک خوردن مادرشو نبینه افتادم.یاد وقتی که بهجت خانوم اومدو حوریه رو با خودش برد.یاد نگاه معصومش که مثل مادرش مظلوم و ساکت بود.حالا دیگه مادرم منیرو آروم میکردو همسایه ها منو.
به نظرم چون سن حوریه کمتر بود داغش سنگین تر بود و بیشتر آدمو میسوزوند.
منیر وقتی شنیده بود، به خونه خان رفته بود و اونا راهش نداده بودن.اصغر و کاظم و بابام و مردهای ده با نوکرهای خان رفته بودن تا جنازه حوریه رو پیداکنن.
اشک های منیر همه رو آتیش می زدو می سوزوند.منیر آروم و قرار نداشت و به زور از خونه بیرون رفت ونشست اول ده که اگه حوریه رو آوردن بتونه ببینتش.
من و مادرم هم باهاش رفتیم. بارون دیگه شدت قبل رو نداشت و نم نم میبارید.
منیر همچنان زجه میزد و مادرم آروم آروم گاهی برای حوریه و گاهی اسم برادرهامو می آورد و هربار برای یکیشون گریه می کرد.