eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم با دیدنم جا خورد و تا چشمش به بقچه توی دستم افتاد اخم هاشو توی هم کشید وگفت اومدی چیکار؟آخر کار خودتو کردی؟ تا اومد با ملاقه توی دستش بکوبه تو کمرم گفتم اومده بودم برم حمام,گفتم یه سرم به شما بزنم. انگارانتظار چنین حرفی رو نداشت و گفت خوش اومدی برو بالا تا منم بیام. رفتم توی اتاق، بدری و خاتون بازی می کردن و تا منو دیدن پریدن بغلم. توی دست هر دوتاشون النگوهای پلاستیکی رنگی خیلی قشنگی بود. گفتم النگوها رو کی براتون خریده؟ بدری حرفی نزد. اما خاتون زود گفت خاله آورده. پرسیدم کدوم خاله؟بدری دست خاتونو کشید و گفت بیا بریم سر بازی مون. تازه یادم افتاد از کماج هایی که هادی گرفته بود،گذاشته بودم تا براشون بیارم ولی یادم رفته بود. بقچه مو گذاشتم روی طاقچه، دو سه تا پارچه خیلی قشنگ پیراهنی و چادری و دوتا روسری توی پلاستیک روی طاقچه بود. پارچه هارو برداشتم و نگاهشون کردم.روسری هارو هم سرم زدم. خیلی قشنگ بودن!دوباره همه رو تا کردم و گذاشتم توی پلاستیک و رفتم توی حیاط. منیر توی مطبخ،سیب زمینی پوست می گرفت و تا منو دید باخوشحالی بغلم کرد. سیب زمینی ها رو از دست منیر گرفتم و شروع کردم به پوست گرفتن. منیر گفت حالت خوبه قمرتاج بهتر شدی؟؟ با تعجب نگاهش کردم. تعجبمو که دید گفت عفت خانوم همسایه زهرا اینا انگار از کبری خانوم شنیده بود که هادی تورو زده و افتادی تو رختخواب.چندروز پیش اومد اینجا وبه مامان گفت هنوز دوماه نیست که دخترت رفته و عروس تازه رو گرفتن زیر بار کتک! برو دخترتو بیار تا اونجا از دست نرفته. تا اون لحظه فکر می کردم مادرم خبرنداره، ولی وقتی فهمیدم خبر دارن و یه سر به من نزدن، بغض گلومو گرفت. منیر تا دید میخوام گریه کنم گفت توروخدا گریه نکن قمرتاج,مامان بدونه بهت گفتم پوست از سرم میکنه. آروم گفتم کاش ماهم پسر بودیم منیر, حداقل دوستمون داشتن. منیر آهی کشید و هیچی نگفت. کارها که تموم شد با منیر رفتیم توی اتاق, چشمم به طاقچه افتاد. دیگه پارچه ها روی طاقچه نبودن.باذوق گفتم اینجا چه خبره منیر؟منیرگیج نگاهم کردو گفت هیچی؟گفتم برای اصغر میخوان برن خواستگاری یا برای تو خواستگار اومده؟وااای نکنه برای بدری خواستگار اومده؟؟خدا کنه از بدری خوششون نیاد. منیر اگه اینم مثل ما بدبخت شه چی؟ منیر که هاج و واج نگاهم می کرد گفت:چرا این حرفارو میزنی؟گفتم ازم پنهون نکن که خودم وقتی بقچه مو گذاشتم روی طاقچه, پارچه هارو دیدم. رنگ صورت منیر پریدو گفت من برم تا دستشویی و بیام.معلوم بود میخواد از گفتن یه چیزی فرار کنه. با خودم گفتم نکنه خان دوباره میخواد برش گردونه و این پارچه هارو فرستاده. ولی حتی برای عروسیش هم همچین پارچه و روسری قشنگی برای منیر نیاورده بودن. اومدن منیر خیلی طول کشید. دوباره رفتم حیاط,مادرم و منیر پچ پچ می کردن. تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن. مادرم آش بار گذاشته بود. تو اون هوای سرد حتی بخار آش هم هوس انگیز بود. رفتم و کنارشون وایسادم.مادرم گفت اینجا وایسادی چیکار؟ مگه خزینه نبودی، برو بالا تا سرما نخوردی.به هادی گفتی میای اینجا دیگه ؟ دلم ازش خیلی گرفته بود و آروم گفتم بله بهش گفتم که میام.هادی هم گفت برو غروب خودم میام دنبالت. مادرم سری تکون دادو حرفی نزد.نگاهی به مادرم کردم، دست هاشو گذاشته بود لای چادری که به کمرش بسته بود و با اخم زل زده بود به دیگ.تو نگاهش هیچ مهرو محبتی نبود. من انتظار داشتم وقتی خبر دار شده هادی منو کتک زده به دیدنم می اومد یا حداقل الان حالمو میپرسید. اما خودشو به اون راه زده بود و تند و تند کارهاشو انجام می داد. به مادرم گفتم کمک لازم داری بگو منم کمکتون کنم. مادرم همونطور که کارهاشو انجام می داد گفت نه توبرو بالا تا سرما نخوردی. تو دلم پوزخندی زدم. نگران سرما خوردن من بود، اما اصلا نپرسید وقتی کتک خوردی و پنج روز تمام تورختخواب افتادی حالت چطور بود. دست منیرو کشیدم و با خودم بردمش بالا. ازش پرسیدم نگفتی پارچه ها از کجا اومده.تورو خدا اگه خان برات فرستاده تا دوباره برت گردونه قبول نکنیا.یادت رفته چقدر کتک خوردی؟ منیر آروم گفت اونا رو خان نیاورده؟حامد آورده