eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم میخواست میدونستم مادرم پارچه هارو کجا قایم کرده تا یکبار دیگه نگاهشون میکردم. مطمئن بودم اونا رو خود حامد خریده و برای خرید هر کدومشون کلی ذوق کرده، اما پیدا کردنشون محال بود. برای اینکه مامانم بیدار نشه چهارتایی رفتیم تو اتاق، منیر نگاهی به لباسم کردو گفت چقدر رنگ سبز بهت میاد. نگاه به لباسم کردم و یاد کتکی که از هادی خوردم افتادم .آهی کشیدم و نشستم از فردای عروسی تا همون لحظه که پیش منیر بودم وبراش تعریف کردم. منیر هم ساکت و آروم به حرفهام گوش می داد.وقتی حرفهام تموم شد گفت قمرتاج خوبیش اینه که هادی دیوونه نیست. سعی کن با محبت و حرف زدن خودت سر براهش کنی و زندگیتو بسازی.اینجا تو این خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرت نیست. خوب میفهمیدم منیر از چی داره حرف میزنه و بهش گفتم خیالت راحت منیر قول میدم به حرفهات گوش کنم. غروب هادی اومد دنبالم.برای بچه ها آبنبات قیچی خریده بودو مادرم با خوشحالی ازش پذیرایی میکرد. بعد از شام برگشتیم خونه، توراه هادی گفت قمرامروز که توخونه نبودی، خونه خیلی سوت و کور بود.من اصلا دلم نمیخواست برم خونه.تا دیدم هادی مهربون شده زود گفتم قول بده دیگه منو نزنی. هادی نگاهی بهم انداخت و گفت تو عصبانیم نکن، وگرنه من که کاری به کارت ندارم. وقتی دیدم هادی قبول نمیکنه مقصره، دیگه حرفی نزدم. چندروز بعد توی حیاط مشغول لباس شستن بودم که زهرا خوشحال از دراومد تو و تا منو دید بغلم کردو بوسیدو قربون صدقه م می رفت. از کارش تعجب کردم و گفتم چه خبره زهرا خوشحالی؟ گفت قدمت خیربوده. درست از وقتی تو عروس ما شدی. چقدر قدمت خیره برامون بزار منم دستمو به سرت بکشم تاخدا دامن تورو هم سبز کنه. ننه جان تا خبرو شنید رفت و اسفنددود کرد و دور سر هر دومون چرخوند. بوی اسفند که بهم خورد انگار ته دلمو چنگ زدن و شروع کردم به عق زدن.من حالم بهم میخورد و ننه جان قربون صدقه م میرفت.بعدم گفت چیزی نیست ننه جان بار شیشه به خودت داری. باورم نمی شد.چون با کتکی که من خورده بودم، حتی اگه حامله هم بودم بچه باید میفتاد. تو دلم گفتم خدایا اگه حامله هم هستم کاری کن هادی دیگه منو نزنه. زهرا اون روز خونه ما موند تا شب هم شوهرش بیاد.غروب وقتی هادی اومد و ننه جان بهش گفت من حامله م، نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. از عکس العملش ناراحت شدم. ولی با خودم گفتم شاید بخاطر خجالت از ننه جان و زهراست. از اون به بعد زهرا تقریبا هرروز خونه ما بود و میگفت چون ویارش زیاده و حالش خیلی بد میشه، نمیتونه غذابخوره. ولی وقتی هم می اومد خونه ما، تو تمام کارها به من کمک می کرد‌. بودن زهرا برام یه دلخوشی بزرگ محسوب می شد.چون خیلی مهربون بود و همیشه هوامو داشت. ننه جان دوباره خودش شیرگاوها رو می دوشید و هادی هم طویله رو تمیز میکرد. باورم نمی شد هادی اینقدر کمکم کنه و مواظبم باشه.از اینکه باردار بودم خیلی خوشحال بودم و همش دعا می کردم بچه م دختر باشه تا جای همه نامهربونی هایی که مادرم با ما داشت، من با دخترم مهربون باشم و براش مادری کنم. هر چیزی که دلم میخواست هادی برام میخریدو به خونه می آورد.ننه جان از اینکه اخلاق هادی تغییر کرده بود،همش خداروشکر میکرد. وقتی مادرم به خونمون اومد ننه جان بهش گفت که من باردارم. مادرم الهی شکری گفت و بعدش روبه من گفت دیدی حالا من خیر و صلاحتو میخواستم. حرفهای مادرم مثل خنجری بود که تو قلبم فرو می رفت. اما همینکه هادی دیگه منو نمی زد و با شنیدن خبر بارداریم سر به راه شده بود، راضی بودم و توقع دیگه ای نداشتم. احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده. ننه جان هر بار من و زهرا پیش هم بودیم برامون اسفند دود می کردو یه تخم مرغ دور سر هردومون میچرخوندو میکوبید تو کوچه تا چشم بد ازمون دورباشه. همیشه میگفت صلوات بفرستید تا آل ازتون دورباشه وبهتون صدمه نزنه. روزها پشت هم می گذشت وشکم من هر روز بزرگتر می شد.زهرا هر چیزی که خودش هوس میکرد بخوره، ازش برای منم می آورد و به منم میگفت هرچی خوردم براش نگه دارم.