#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهفتم
.آذرماه رسیده بود و دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود،دردم شروع شده بودو روی گردسوز آب گرم کرده بودم.با اینکه ننه جان پری و طلا رو به دنیا آورده بود، اما گفت که اینبار به ننه هاجر هم بگیم بیادو با وجود برف زیادی که روی زمین بود محمدو فرستادم که بره و به ننه هاجر بگه بیاد خونه ما.
وقتی ننه هاجر اومد، بچه ها رو فرستادم توی اتاق کناری تا موقع زایمان جلوی دست وپا نباشن.
ننه جان رختخواب جداگانه ای بالای اتاق پهن کرده بود و آب گرم رو کنار دستش گذاشته بود.
بچه خیلی درشت بود و برای دنیا اومدنش هزار بارمردم و زنده شدم. بچه که به دنیا اومد ننه هاجر چند بار ماشالله و الله اکبر گفت وبچه رو داد به ننه جان تا تمیزش کنه.
نوزاد، پسر خیلی درشتی بود که کاملا شبیه محمد و عباس بود.ننه جان لباسهای منو هم آماده کرده بودو بعدم کمکم کرد که زیر کرسی بخوابم.
ننه جان نوزاد رو سمت دیگه کرسی گذاشت و لحاف رو کشید روش ورفت که برای دستمزد ننه هاجر چیزی آماده کنه و بیاره.
با رفتن ننه جان ،ننه هاجر شروع کرد به نصیحت کردن من که بچه ت خیلی درشته، از چشم بد دور نگهش دار و از چشم زخم هایی که دیگران خورده بودن وننه هاجر با چشم خودش دیده بود تعریف میکرد.
حالم اصلا خوب نبود و احساس خستگی زیادی توی بدنم داشتم و با فشار زیادی که برای زایمان تحمل کرده بودم احساس میکردم جونی توی بدنم نمونده بود.
هنوز ننه جان برنگشته بود و ننه هاجر همچنان مشغول صحبت کردن بود که سکینه خانوم همسایه اومده بود به من سر بزنه.
سکینه خانوم به محض اومدن توی اتاق شروع کرد به سلام وعلیک کردن و اومدن به سمت من.
با اینکه جونی توی تنم نبود،اما شروع کردم به داد زدن. اما چون بچه زیر لحاف بود ومشخص نبود، دیگه برای داد زدن دیر شده بود و سکینه خانوم بچه رو لگد کرده بود.
صدای ضعیف گریه نوزاد اومد و زود قطع شد.از جا پریدم و لحاف رو زدم کنار و با دیدن نوزاد شروع کردم به زدن خودم وگریه کردن.
ننه هاجر توی سرسکینه خانوم میکوبید،بهش غر میزد که مگه کوری چشماتو باز کن و سکینه خانوم هم از دیدن نوزاد حالش بد شده بودو همینطور پشت دستشو وصورتش میکوبید ومعذرت خواهی میکرد.
ننه جان با شنیدن سروصداها اومد توی اتاق و با دیدن نوزاد کاسه بلغوری که دستش بود ازدستش ریخت توی اتاق.
از دهن بچه خون زده بیرون و نمیدونم قلب کوچیکش بودو یا معده ش که با فشار ی که سکینه خانوم بهش وارد کرده بود توی دهنش اومده بود.
صحنه خیلی بدی بود و یه لحظه احساس کردم چشمام تار شد و اتاق دور سرم چرخید.
چشمامو که باز کردم ننه جان و ننه هاجر بالای سرم بودن و سکینه خانوم و نوزاد نبودن.
با یادآوری نوزاد زود از جا پریدم و زیر لحاف رو نگاه کردم .اول فکر کردم که خواب دیدم، اما با چند قطره خونی که روی ملافه تشک بود دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه جان آرومم میکردو دلداریم میداد .پرسیدم پس بچه کو؟!
ننه جان کمی من من کرد و گفت اگه هادی می اومد و میفهمید چی شده هم خون تورو تو شیشه میکرد، هم این سکینه خانوم بیچاره رو میکشت.بچه روغسل دادم و پیچیدم لای پارچه و دادم اصغر و کاظم ببرن خاک کنن.
پرسیدم پس خود سکینه خانوم کو؟
ننه هاجر گفت اون حالش از تو بدتر بود ،بیچاره اومد ثواب کنه کباب شد.دیدم الانه که اونم بیفته رو دستمون، فرستادمش بره خونه خودش.
صورت و دهن خونی نوزاد از جل
وی چشمم کنار نمیرفت و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه هاجر دوباره شروع کرد به نصیحت کردن و گفت ما قدیما بیست تا میزاییدیم همش چهارتاش زنده میموند، مثل تو نمیکردیم. حکمتی داشته حتما دختر جان.
حوصله حرفهای ننه هاجرو نداشتم و از مرگ نوزادم که بخاطر سهل انگاری ما بود واقعا حالم خراب بود. برای همین سرم کردم زیر لحاف و اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.
ننه جان به هادی گفت بچه مرده به دنیا اومده و قرار شد پیش کسی نگیم که چه اتفاقی افتاده،اما داغ پری و مرگ نوزاد جلوی چشمام حال منو هر روز بدتر میکردو مدام یه گوشه مینشستم و گریه میکردم.
عید از راه رسیده بود و مادرم میخواست برای کاظم هم زن بگیره.اتاقی پایین حیاط درست کرده بودن تا اونجا رو بدن به کاظم.
خانواده دختری که مادرم انتخاب کرده بود شرط گذاشته بودن که اگه دخترشونو بدن، باید ما هم خاتون رو بهشون بدیم و پدرو مادرم قبول کرده بودن.
از شنیدن تصمیم پدرو مادرم اصلا تعجب نکردم چون ما دخترا بی اهمیت ترین افراد خانواده بودیم و سرنوشت ما برای هیچ کس فرقی نداشت.
مادرم برای اینکه خانواده عروس جهیزیه خوبی برای کاظم بیارن، تقریبا جهیزیه زیادی برای خاتون تهیه کرده بودو قرار بود خیلی زود مراسم عروسی برپا شه.