#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_چهلویکم
چون ما فقط یه اتاق داشتیم و کبری خانوم تنها بود،شوهر زهرا شب ها به خونه خودشون برمیگشت.اونشب هم رفته بود و همه توی رختخواب دراز کشیده بودیم. تازه چشمهام گرم خواب شده بود.احساس کردم هادی از جا بلند شدو بعد بالشتو برداشت.میخواستم ببینم کجا میره که بالشتو گذاشت روی صورتم و محکم فشار داد.راه نفسم بسته بودو هرکاری میکردم نمیتونستم بالشتو از روی صورتم بردارم.پاهامو محکم به زمین می کوبیدم تا ننه جان یا زهرا به کمکم بیان.ننه جان که انگار ازشنیدن سرو صدا کلافه شده بود گرد سوزو روشن کردو مارو دیده بود. با دادو بیداد اومد به سمت هادی.ننه جان وزهرا به زور هادی عقب کشیدن.نفسم سخت بالا و پایین می شد ومدام سرفه میکردم.بخاطر ضربه هایی که با پاهام به زمین کوبیده بودم کمرم خیلی درد میکرد.زهرایه لیوان آب بهم داد و همش هادی رو سرزنش میکرد که چرا با این طفلک اینطور رفتار می کنی؟نمیگی بچه داره خدا قهرش میاد.هادی رو دیگه خوب میشناختم. میدونستم خیلی بددله و تا حرص دلش خالی نشه ول کن من نیست.هنوز توی چشمهاش برق عصبانیت بود!برای اینکه دلش خنک بشه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه، شروع کردم به زدن خودم و بلند بلند گریه کردن. بچه توی شکمم ترسیده بودو مدام تکون می خورد.خاله زینب و معصومه اومده بودن تا ببینن چه خبره و با ترحم به من نگاه میکردن و هی از ننه جان و زهرا می پرسیدن چی شده! احمدم که می دونست هادی بد دله، همونجا توی حیاط وایساده بود.از اونهمه بدبختی خودم، دلم برای خودم می سوخت و اشک هام بند نمی اومد.ننه جان توی سر هادی کوبیدو گفت زورت به این دختر می رسه، اخه تو از خدا نمی ترسی؟هادی هم مثل همیشه زل زده بود به زمین و حرف نمیزد.خاله و معصومه و زهرا و ننه جان و حتی احمد از توی حیاط هادی رو نصیحت میکردن. هادی هرچند لحظه یکبار سرشو بالا میاورد و با چشم های سرخ از عصبانیتش به من نگاه می کرد.یکم که گذشت خاله و معصومه رفتن و ننه جان رختخواب منو پیش خودش پهن کرد و گردسوز و خاموش کردتا بخوابیم.تا صبح از ترس هادی خواب به چشمهام نیومد.درد شدیدی توی دل و کمرم احساس میکردم، ولی از ترس هادی جیک هم نمی زدم.
دم دمای صبح بود که چشمهام گرم خواب شدو خوابم برد.وقتی بیدار شدم هادی رفته بود و زهرا هم بقچه لباس هاشو گذاشته بود پایین خونه و داشت مراد رو قنداق میکرد.از همه شون خجالت می کشیدم و نمیدونستم اگه پرسیدن چرا هادی میخواست خفه ت کنه چی جواب بدم.زهرا که دید بیدارم، گفت قمرتاج خوبی؟بخدا روسیاهم پیشت قمر.خدا منو ببخشه که اینقدر اینجا موندم تا هادی بخاطر ما تورو بزنه.بخدا صد بار به شوهرم گفتم زیاد نیاد اینجاها، ولی میگفت بخاطر مراد دلش تنگ میشه.من امروز میرم ولی تورو خدا تو منو حلال کن.
زهرا حرف میزدو من آروم آروم اشک می ریختم.هادی غرورمو پیش همه شکسته بودو دلم میخواست این بچه توی شکمم نبود واز اینجا می رفتم.زهرا تا دید دارم گریه میکنم، اومد پیشم نشست و گفت گریه نکن تورو خدا، هادی یکم بد دله، اونم بچه به دنیا بیاد از سر ش میفته. آهی کشیدم و گفتم ننه هم میگفت که فکر می کرده هادی زن بگیره دست بزنش از سرش می افته و دوباره شروع کردم به گریه کردن.ننه جان که رفته بود کهنه های مرادو بشوره از در اومد تو با دیدن من سرشو انداخت پایین.بعدم چادرشو سرش کردو گفت من برم زهرا رو بزارم خونه ش و برگردم.با اینکه هادی صحرا بود اما از اینکه اونا برن و من توی خونه بمونم میترسیدم. برای همین زود بلند شدمو و گفتم منم میام که بقچه ها رو بیارم.وقتی با ننه جان به خونه برگشتیم، جای خالی زهرا و مراد خیلی معلوم بود. اما من خیالم راحت بود که دیگه شوهر زهرا به اینجا نمیاد.شهریور داشت به نیمه می رسید.از صبح که بیدار شده بودم دل درد و کمردرد امونمو بریده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.ننه جان که حال مو دید رضا روفرستاد دنبال ننه هاجر که اینبار هم دیر نرسه و بعدش بره به مادرم خبر بده.بعدم به من گفت که توی اتاق راه برم و خودش آبو گذاشت که گرم شه. بعدم گوشه اتاق رختخواب پهن کرد تا من بخوابم.
مادرم تو این مدت به من سر نزده بود وحتی برای بچه وسیله ای نیاورده بود.
ننه جان با پارچه هایی که توی خونه داشتیم برای بچه یه دست لباس دوخته بود وقنداق آماده کرده بود.
ننه هاجر اومده بود و مادرم پیغام فرستاده بود که هروقت زایمان کرد خودم میام.ننه هاجر مدام غر می زد و هادی و احمد از صحرا برگشته بودن.
با اومدن اونا جرات ناله کردن نداشتم و مدام لب هامو گاز میگرفتم تا صِدام در نیاد.اونشب ننه جان از ننه هاجر خواهش کرد که شب خونه ما بخوابه. ننه هاجرم با اکراه که باید برم و مگه فقط این یه نفر توی این چند تا ده پا به ماهه و همه به من احتیاج دارن قبول کرد شب خونه ما بمونه.