eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با حسرت به پارچه ای که حالا توی دست خواهر پروین بود، نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم. خیلی زود شام مهمونا رو دادیم. بعد از شام بیشتر مهمونا رفتن و فقط فامیل های نزدیک موندن. مادرم اصغرو پروین رو دست به دست دادو فرستادشون اتاق خودشون.بعدازاینکه اصغرو پروین رفتن توی اتاق، بقیه مهمونا هم خداحافظی کردن و رفتن. ننه جان اصرارمیکرد که ماهم به خونه بریم. اما من از ترس کتک خوردن دوباره دلم میخواست امشبم خونه پدرم بمونم وبلاخره ننه جان رو راضی کردم تا به هادی بگه شب میمونیم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم.دلم میخواست برم پیش منیرو کمی باهاش حرف بزنم. رفتم توی رختخواب دراز کشیدم وخیلی زودخوابم برد. صبح خیلی زود بیدارشدم. ننه جان رختخوابشو جمع کرده بودو یه گوشه نشسته بود و ذکر میگفت.سلامی کردم و رفتم بیرون. صنم خانوم برای پروین صبحونه آورده بودو مادرم هم توی استکان های کمرباریکش چای ریخته بود تابدری براشون ببره. چایی رو از بدری گرفتم و رفتم توی اتاق.صنم خانوم لقمه درست میکرد و توی دهن پروین میزاشت. باحسرت کمی نگاه کردم واز اتاق بیرون اومدم. پدرم و برادرهام رفته بودن صحرا و بدری طبق معمول داشت کوچه رو آب و جارو میکرد.مادرم داشت ابگوشت برای ناهار بار میذاشت ومشغول روشن کردن هیزم زیر اجاق بود. دو هفته ای ازعروسی اصغر گذشته بود که برای حمام کردن به دهمون رفتم وبعدم رفتم خونه پدرم تا بهشون سربزنم. پروین توی مطبخ به منیر کمک میکرد.مادرم به خونه همسایه رفته بود.حالم اصلاخوب نبود و احساس کسلی میکردم. مادرم تا رنگ و رومو دید با خنده گفت انگار دوباره بارداری قمرتاج. . یکی زدم پشت دستم و گفتم آخه اصلا حالت تهوع ندارم. مادرم گفت ویار با ویار فرق داره و بعد شروع کرد به تعریف کردن که سر کدوم از ما چه حالت هایی داشته. با اینکه اونموقع ها زیاد بچه دارشدن یه نوع امتیاز محسوب میشد، اما من چون محمد کوچیک بود و هادی هم همش منو میزد دلم نمیخواست دیگه بچه ای داشته باشم. از طرفی باورم نمی شد با کتکی که شب عروسی اصغر از هادی خورده بودم واقعا باردار باشم. برای همین حرف مادرمو زیاد جدی نگرفتم واما فکر کردن به حاملگی ناراحتم میکرد. یک هفته دیگه گذشت ومن هیچ حالتی که نشون دهنده بارداری باشه نداشتم..برای همین به ننه جان که تجربه ش بیشتر از من بود گفتم. ننه جان مثل همیشه لبخندی زدو گفت مبارکه.قرار نیست که سر همه بارداری ها حالت یه جور باشه، ولی چون همش هفت ماه از زایمانت میگذره بایدبیشتر مراقب خودت باشی. با حرف ننه جان مطمئن شدم که دوباره باردارم ودعا میکردم هادی بخاطر بچه دوممون هم که شده اخلاقشو درست کنه. زمستون از راه رسیده بودو توی ماه نهم باردایم بودم.چیزی به دنیا اومدن بچه نمونده بود و چون هوا خیلی سردبود و زمین پراز برف بود،من نگران اومدن ننه هاجر بودم. ازصبح دلم و کمرم درد می کرد. برای شام خاله زینب ما رو دعوت کرده بود اتاق خودش.برف تا کمی پایین تر از زانوها رسیده بودو هادی برف پشت بوم رو پارو میکرد. منم برفهایی که هادی میریخت پایین و با پارو از جلوی راه کنار میزدم. محمد سرمای سختی خورده بودو ننه جان براش جوشونده درست کرده بود و زیر کرسی خوابونده بودش. پارو کردن برف ها که تموم شد زود رفتم زیر کرسی تا کمی گرم بشم.ننه جان با دیدنم گفت رنگت پریده قمرتاج، اون برف هارو باید احمداز جلوی راه کنار میزد نه تو.گفتم اشکالی نداره تموم شد دیگه. احساس میکردم اگه زیاد کار کنم، هادی باهام مهربون تر میشه و هر لحظه دنبال انجام دادن کاری بودم . غروب که شد با ننه جان و محمد به اتاق خاله زینب رفتیم.معصومه برامون چایی ریخت و آورد.خاله زینب نگاهی بهم انداخت و گفت قمر امشب می زایی ها،ازت معلومه بارت رسیده . از وقتی فهمیده بودم حامله ام، حساب بارداریمو داشتم و به حساب من بچه باید ده روز دیگه بدنیا می اومد. روم نشد اینو به خاله بگم.برای همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.اما هر لحظه دردم بیشتر می شدو من فکر میکردم بخاطر پارو کردن برف هاست. پای سفره شام بودیم که درد خیلی شدیدی توی کمرم پیچید.از ترس هادی جرات نداشتم چیزی بگم. چون احمد هم اونجا بود و ممکن بود هادی دوباره منو بزنه. برای همین از پای سفره بلند شدم واز اتاق رفتم بیرون....