eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
119 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام بدنم درد میکرد و احساس میکردم غرورم شکسته، خاله از اتاق خودش رختخوابی برام آورد و پهن کرد زیرم تا روش بخوابم. بعدم گفت هادی که آروم شد میبرمت اتاق خودم . صدای گریه ننه جان قطع نمی شد وهمش با هادی دعوا می کرد . احمد هادی رو نصیحت می کرد. هرچی گریه می کردم انگار دردم بیشتر می شد. ننه جان اومد تو اتاق و با گریه سرم رو بوسید و هی قربون صدقه م می رفت . دستمو گرفت تا بلندم کنه و منو به اتاق ببره.دلم نمیخواست باهاش برم. دلم میخواست اینقدر تو اون اتاق بمونم تا بمیرم . می دونستم اگه برم توی اتاق هادی دوباره منو می زنه. گفتم ننه جان من الان تو اتاق نمیام ،هادی دوباره منو می زنه. ننه جان همش میگفت شرمنده ام قمرتاج، الهی برات بمیرم، همش فکر میکردم هادی زن بگیره اخلاقش درست میشه و آروم آروم اشک می ریخت. نمیدونم از سردی هوا بود یا از کوفتگی بدنم که چشمام گرم شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دوباره یادم افتاد که چقدر کتک خوردم. ننه جان نشسته بود کنارم و هی اشکامو پاک می کردو ازم میپرسید که چیکار کردی که هادی تو رو زد. من حرف میزدم و ننه جان هم با من اشک می ریخت . می دونستم که اگه هادی بیاد خونه،دوباره منو می زنه. وقتی ننه جان رفت بیرون تا بره دستشویی، چادرمو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون . تمام بدنم کبود شده بود و لبم پاره بود. چادرو تا نیمه های صورتم کشیدم پایین تا کسی منو نبینه و با وجود دردی که توی تنم بود به سمت خونه مون به راه افتادم . از ده که خارج شدم کمی خیالم راحت شد. میدونستم برم خونه مون مادرم راهم نمیده و کتکم می زنه. اما دلم خیلی شکسته بود و دوست نداشتم دیگه به اون خونه برگردم . از ترس اینکه الان فهمیدن من رفتم و دنبالم می گردن بلند شدم و دوباره راه افتادم به سمت خونه مون . تقریبا نزدیکای دهمون رسیده بودم که دیدم احمد و معصومه صدام میزنن. چشمم به روسری آبی که گوشه اتاق افتاده بود خورد.دیگه دوستش نداشتم و برام نماد عشق و محبت هادی نبود. یکم که گذشت به کمک ننه جان بلند شدم تا برم دستشویی.چشمم که به آینه افتاد تازه فهمیدم چرا ننه جان نمیزاره از جا بلند شم ومیگه استراحت کن تا خوب شی . تمام صورتم كبود بود وگوشه لبم خیلی بد پاره شده بود . آه سردی کشیدم و به حیاط رفتم . چوب ها هنوز گوشه حیاط بودو معصومه داشت توی حیاط ظرف می شست.تا منو دید اومد کمکم و با ترحم زیر بغلمو گرفت . ظهر شده بود و هنوز هادی به خونه نیومده بود . معلوم بود که ننه جان خیلی نگرانشه.چون همش می رفت توحیاط و می اومد توی اتاق. غروب که شد هادی برگشت خونه.توی دستش دوتا پاکت بود . ننه با خوشحالی رفت سمتشو پاکت هارو ازش گرفت و گفت کجا بودی ننه،دلم هزار راه رفت. هادی با خونسردی گفت رفته بودم شهر. بعدم یکی از پاکت هارو از دست ننه گرفت و پرت کرد روی کرسی به طرف من و گفت اینو برای تو خریدم . ننه جان با ذوق پاکت رو باز کرد و گفت دستت درد نکنه پسرم.توی پاکت یه لباس سبز بافتنی بود که گلهای ریزی داشت . ننه جان لباس رو سمت من گرفت و گفت مبارکت باشه،خیلی قشنگه. هادی با مهربونی نگاهم می کرد، انگار که انتظار داشت خوشحال شم و ازش تشکر کنم . اما من دلم شکسته بود و توقع نداشتم سر هیچ و پوچ هادی منو اینطور کتک بزنه . لباس رو از دست ننه جان که خوشحال و منتظر نگاهم میکرد گرفتم و گذاشتم کنارم. هادی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده گفت پاشو بپوش ببینم بهت میاد . سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم فعلا بدنم درد میکنه، هروقت خوب شدم میپوشم . ننه جان مدام زیر لب الهی شکر میگفت و رفت که بساط سفره رو پهن کنه . چند روزی گذشته بود و حالم بهتر شده بود . چون توی این ده حمام نبود، همه اهالی ده برای حمام کردن به ده ما می رفتن . بقچه لباسهامو جمع کردم که به دهمون برم و به هادی هم گفتم که ظهر میرم خونه مادرم و بعداز ظهر برمیگردم . وقتی به دهمون رسیدم اول به حمام رفتم و بعد رفتم سمت خونمون. مثل همیشه در نیمه باز بود برای همين در نزدم و رفتم توی خونه .