#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستونهم
میلی به خوردن صبحونه نداشتم. اما چند تا لقمه کوچیک خوردم تا بعدا دلم ضعف نره .لباس نو دیگه ای نداشتم که برای مراسم پاتختی بپوشم .دوباره همون یک دست لباسی که دیشب تنم بود رو پوشیدم .موهامو شونه کردم و دوباره گیس بافتم و تو اتاق نشستم تامادرم بیاد دنبالم .
حدود نیم ساعت بعد زهرا با خوشرویی در زد و اومد تو اتاق صورتمو بوسیدو گفت خوبی؟نمیدونم چرا از حرفش خجالت کشیدم و ممنون زیر لبی گفتم که سید رحیمه و زن عموی بابام هم اومدن تو.
سید رحيمه اخمهاش تو هم بود و چپ چپ نگام میکرد . زهرا که رفتار سيد رحيمه رو دید خندید و گفت قمرجان زود آماده شو تا بیام با هم بریم تو اتاق خاله زینب .
زهرا که رفت سيد رحيمه گفت خجالت نکشیدی تا لنگ ظهر خوابیدی؟ سرمو انداختم پایین که زن عمو گفت خسته بوده حتما
و با مهربونی لبخندی زد وگفت خوشبخت بشی الهی دخترم،خدارو شکر و از اتاق رفت بیرون .
با رفتن اونا زهرا صدام کرد تا منو با خودش به اتاق خاله زینب ببره.از اتاق که رفتم بیرون تازه فضای خونه رو دیدم .
خونه خیلی بزرگی بود که دور تا دورش اتاق بود و زیر ایوون هم پراز اتاق بود و حوض خیلی کوچکی وسط حیاط بود و اطراف حیاط هم درخت کاشته بودن.
زهرا منو به اتاق مستطیل شکل و بزرگی برد که جز پشتی و فرش چیزی داخل اتاق نبود و از بوی اتاق میشد فهمید تازه رنگش کردن .
حدود پونزده یا بیست نفر زن تو اتاق بودن که هیچ کدوم از فامیل های ما نبودن. زهرا منو کنار اونا نشوند و خودش رفت . میدونستم بدری و خاتون نمیتونن امروز بیان اما فکر میکردم مادرم منیرو با خودش آورده .
کمی که گذشت مهمونای ما هم از راه رسیدن وخاله زینب که کمی از مادر هادی پیرتر بود با مهربونی بهشون خوش آمد میگفت .
کمی که گذشت سید رحیمه و زن عمو و مادرم هم اومدن تو اتاق . مادرم کنار مادر هادی نشست.مادر هادی روی مادرمو بوسید و یه پارچه که توی یه پلاستیک بود و هدیه داد به مادرم .
خانواده هادی ثروتمند نبودن، اما خیلی مهربون بودن و تو همون مدت کم می شد این مهربونی رو حس کرد .
مهمونا که رفتن، خواستم تو جمع و جور کردن خونه کمک کنم که زهرا نذاشت. هادی چهارتا خواهر داشت که همشون ازدواج کرده بودن و چون خونه شون خیلی دور بود، بعد از ناهار با بقیه مهمونا رفته بودن.فقط زهرا مونده بود تا بعدا با مادر من برگرده .
مادر هادی دستمو گرفت و گفت پاشو دخترم با هم بریم اتاق خودمون. بعدم منو برد توی یکی از اتاق های زیر ایوون که با یه پله از کف حیاط جدا می شد .
اتاق متوسطی بود که وسایلی که مادرم به عنوان جهیزیه بهم داده بود، گوشه اتاق چیده بودن. از اتاق خوشم اومده بودو داشتم اتاقو نگاه میکردم که مادر هادی گفت هادی سه ساله بود که باباش مرد و چون ما خونه نداشتیم اومدیم و با خواهرم زینب زندگی کردیم . اینجا خونه خواهرم زینبه. اما خدا شاهده که از وقتی ما اومدیم اینجا، همیشه با ما مهربون بوده و هیچ منتی سر ما نزاشته .
بجز خواهرم زینب یکی از دختر خاله های هادی و خواهر کوچکترم هم اینجا زندگی میکنن، البته اونا خودشون از خونه سهم دارن.
بعدم منو برد تو حیاط و یکی یکی اتاق بقیه رو نشونم داد . به من گفت هادی پسر مهربونیه ،اما یکم زود عصبانی میشه! سعی کن وقتایی که عصبانی میشه حرفی نزنی تا بعدا خودش آروم شه .
تا بحال هیچ کس اینطور مهربون با من حرف نزده بود. بخاطر همین مادر هادی رو خیلی دوست داشتم و تو دلم خداروشکر می کردم .
کارها که تموم شد مادرم و زهرا میخواستن برن که مادرم منوبرد یه گوشه تا دوباره نصیحتم کنه.