eitaa logo
رمانهای جذاب
334 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خواستم بپرسم چی شده شروع کرد به کتک زدن من و گفت از مهربونی ننه جان سوءاستفاده میکنی ؟ تو اینقدر بی ادبی که زودتر از بزرگترت وارد خونه میشی؟ حالا آدمت میکنم تا ایندفعه جلو جلو راه نیفتی!جرات نفس کشیدن نداشتم و هادی هم دست از زدن بر نمیداشت . باورم نمی شد هادی اینقدر بی رحم باشه و این بیشتر دلمو می سوزوند.آخرین ضربه رو که زد گفت این بار آخرت باشه که جلوتر از بزرگترت راه میفتی و رفت تو اتاق.می دونستم دلم شکسته که اشک هام تمومی نداره و گرنه درد کتک خوردن زود آروم می شد.تنم دردمیکرد،ولی درد قلبم بیشتر بود.باورم نمی شد هادی منو کتک زده،اونم چون از شوق دیدن خانواده م یکم زودتر وارد خونه شدم.داشتم گریه میکردم که صدای ننه جان و شنيدم.آروم گفتم بله.ننه جان اومد توی انباری و گفت اینجا چیکارمیکنی دخترجان؟هوا سرده پاشو بیا تو.بلند شدم و رفتم تو اتاق . ننه جان چراغو گرفت تو صورتم و گفت چرا گریه کردی ؟زود گفتم دلم برای خانواده م تنگ شده.ننه جان لبخندی زدو گفت الان که از اونجا اومدی پاشو دختر جان دو سه روز دیگه خودم میبرمت ببینشون و بعدم سرمو بوسید. تنم درد می کردو دلم شکسته بود . دلم نمیخواست کسی بفهمه که هادی منو زده . نگاهم به هادی افتاد که تو رختخواب خوابیده بود . چراغ گردسوزو خاموش کردم تا نیمه های شب آروم آروم اشک ریختم . فردا صبح با سردرد شدیدی بیدار شدم وکارهارو انجام دادم.تو اون خونه فقط من و معصومه عروس خاله هادی صبح خیلی زود بیدار می شدیم وبقیه کمی دیرتر بیدار می شدن.هادی که بیدار شد نگاهش کردم تا ببینم تو نگاهش شرمندگی و پشیمونی هست؟ اما بازهم با چشمهای عصبانی نگاهم کرد.از ترس سرمو زود انداختم پایین و با خودم گفتم اگه دوباره منو بزنه قهر میکنم و از اینجا میرم.پنج روز بعد مادرم با خاتون اومد خونه مون تا به من سر بزنه . با اینکه همه ی ما تو خونمون نون می پختیم،اما برام نون و سرشیر و پنیر آورده بود.ننه جان خیلی زن فهمیده ای بود. بعد از اینکه مادرم اومد خاله زینب و بهانه کرد و رفت . تا ننه جان رفت قضیه اونشب رو برای مادرم تعریف کردم و انتظار داشتم ناراحت بشه. اما مادرم با خونسردی گفت ببین دختر جان یه چیز میگم آویزه گوشت کن. هیچ کس از کتک خوردن نمرده، همین بابات تا دیروز منو می زد . مرد خدای دوم زنه، هرکاری کرد تو حق نداری حرف بزنی. بعدشم حق با هادی بوده، تو چرا زودتر از مادرش و خاله ش اومدی تو خونه ؟ مگه ما فرار می کردیم یا راه دورتر می شد؟ باید صبر می کردی اول اونا بیان داخل خونه . بغضم گرفته بود و انتظار نداشتم مادرم این حرفا رو بزنه. برای همین گفتم اگه هادی دوباره منو بزنه من قهر میکنم و میام خونه . مادرم که انگار حرف بدی شنیده، دستشو برد بالا و گفت این دفعه این حرف و بزنی میزنم تو دهنتا، بعدم به خاتون گفت پاشو بریم خاتون، این انگار حرف حالیش نیست . یه دقیقه هم اومدم به این سر بزنم اعصابمو خورد کرد.من چی میگم این چی جواب ده . اون از منیر که مثل آینه دق هر روز جلو چشمامه، اینم از این که انگار دختره شاهو زدن ،میخواد قهر کنه بیاد خونه ما،دلم خوشه دختر بزرگ کردم . بعدم خم شد تو صورتم و گفت اونشب اومدی مهمونی ، فکر نکن بیای قهر از این خبراست! مثل آدم بشین سر جاتو زندگیتو بکن . بعدم بی خداحافظی رفت . مادرم که رفت اشک هام سرازیر شد. هم بخاطر اینکه بی دلیل کتک خورده بودم و هم برای اینکه کسی ازم دلجویی نمی کرد و پشت و پناهی نداشتم.برای اینکه خودمو آروم کنم گفتم شایدم بقیه درست میگن. من نباید زودتر از ننه جان و خاله می رفتم تو خونه .با اینکه اتاق خاله زینب بالا بود، اما ننه جان که فکر میکرد مادرم هنوز خونه ماست نیومده بود پایین. رفتمو صداش کردم، وقتی دید مادرم رفته با ناراحتی گفت چرا گذاشتی مادرت بره؟برای ناهار باید نگهش می داشتی . سرمو پایین انداختم و گفتم میخواستم نگهش دارم ولی خودش نموند . روزها می گذشت و هادی مثل همیشه اخلاقش خوب شده بود و من سعی میکردم هیچ کاری نکنم که باعث عصبانیتش بشه. باورم شده بود که اونشب حق با هادی بوده و من اشتباه کرده بودم. ننه جان آش بلغور برای ناهار بار گذاشته بود.هوا کمی سوز داشت و ننه جان تو اتاق زیر کرسی مشغول بافتن لیف بود. هادی چوب آورده بود که باید توی انباری میذاشتیم تا برای کرسی ذغال درست کنیم. بیشتر کارهارو انجام داده بودم ودست هام از شدت سرما یخ کرده بود.زیر کرسی رفتم تا کمی دست هامو گرم کنم و خستگی از تنم بره. باید می رفتم و چوب هارو توی انبار میذاشتم.هادی با اینکه کاری توی صحرا نداشت، اما صبح ها می رفت بیرون و ظهرها به خونه برمی گشت . بوی آش دلمو به ضعف انداخته بود و با اینکه هنوز ظهر نشده بود احساس میکردم که خیلی گشنمه! ادامه فردا شب ان شاءلله