#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیوسوم
بعد از اینکه تنم گرم شد بلند شدم و رفتم توی حیاط . از روزی که هادی برام روسری خریده بود بیشتر وقت ها اون روسریو سرم میکردم.
هادی بر عکس مادر و خواهراش زبون محبت کردن نداشت و به نظر من اون روسری نشونه عشق و علاقه هادی به من بود .
وقتایی که روسریو سرم میکردم فکر میکردم از همیشه خوشگلترم و تو دلم قند آب میکردن.
اون روز هم همون روسری آبی سرم بود وشروع کردم به جمع کردن چوب ها لای طناب تا به انباری ببرمشون .
چوب ها رو لای طناب پیچیده بودم و داشتم گره طنابو محکم می کردم تا بلندشون کنم و به انباری ببرم .
معصومه روی ایوون ایستاده بود داشت میگفت وقتی چوب ها رو برده انبار رگ کمرش گرفته و کمرش درد میکنه .
دونه های ریز برف می بارید و میخواستم خیلی زود همه چوب هارو ببرم تو انباری وتا برف بیشتر نشده کارمو تموم کنم.
هادی درو باز کردو اومد توی خونه, بهش سلام کردم و خم شدم تا چوب ها رو بردارم که ریشه روسریم گیر کرد به چوب ها.
برای اینکه روسریم خراب نشه، همونطور که دستم به طناب بود سرمو تکون دادم تا روسریم کنار بره و نخ کش نشه. چوب ها رو روی دوشم گذاشتم و رفتم به سمت انباری.
انباری چون توی اتاقی بود که توش تنور بود خیلی تاریک بود . تا چوب ها رو گذاشتم زمین و خواستم طنابشو باز کنم یه نفر با چوب زد تو کمرم . میخواستم برگردم تا ببینم کیه که ضربه ها تند تند به بدنم میخورد .احساس می کردم جای شاخه های شکشته که روی چوب بود توی تنم فرو میره و جاش و میسوخت .
هادی بی امان میزدو فحشم می داد که انگار تو آدم نمی شی، میدونی تو این خونه پسرخاله منم زندگی میکنه، سرو گردنت و واسه کی تاب میدی ؟ برای کی عشوه میریزی و تا جایی که میخوردم منو با چوب میزد .
میخواستم بگم سرمو تکون دادم که روسری که تو برام خریدی نخ کش نشه، اما اینقدر محکم میزد که فقط برای اینکه کتک نخورم داد میزدم و میگفتم غلط کردم .
ننه جان و احمد و خاله زینب و معصومه همه ریخته بودن تو انباری و می خواستن هادی رو از من جدا کنن .
ننه جان تو سرو صورتش میکوبید و با صدای بلند گریه می کرد . دماغم خون اومده بود و انگار جایی از سرم شکسته بود. چون صورتم غرق خون شده بود .
معصومه و خاله میخواستن منو ببرن توی اتاق که هادی نذاشت. یه اتاق خالی که مواد غذایی رو میذاشتیم اونجا و گوشه ایوون بود، گفت منو ببرن توی اون اتاق .
ننه جان التماس می کردو هادی میگفت حرفم یک كلامه، بلاخره معصومه و خاله منو بردن تو اون اتاق و خاله دستمالی به سرم فشار میداد که خون سرم بند بیاد .
معصومه آروم آروم گریه می کرد و صورتمو تمیز می کرد .