eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
119 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️ دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون ادرسی از آنها نداشتیم,پیداکردنشون کاری زمان بر بود. مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم. دایی گفت:چندتاکارواجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت. بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته…… یک دفعه, ازاین مابین پدر بهروز به صدا درامد:بااجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم. دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید. _:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود. فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یاداپری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم. من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت وفقط سرش را پایین انداخت.. بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره ومادر ودختری وبااین حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه.. پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید اخه این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا... یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار مامان سریع یه سینی چای ریخت وداد دستم وبعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند.. اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم.... ادامه دارد...... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈
و یکم ♥️عشق پایدار♥️ فردا صبح روز خواستگاری,مادرم برای اولین قطارقم_ کرمان ,بلیط تهییه کرد وقبلش هم مقداری سوهان وسوغات برای اقوام گرفت،داماد عجول وکم صبر یک سلعت هم راحتش نمیگذاشت ومدام زنگ میزد وعجله اش را ابراز میکرد اما خبر نداشت که اگر پدرم را بیابم به سدی اهتین برای رسیدن به من,برخورد خواهد کرد..... الان که توکوپه ی چهارنفره ی قطار نشستم ودخترکی شیرین زبان روبرویم کنار مادرش نشسته,هنوز هم باور ندارم که شاید تا ساعاتی دیگر پدرم را ببینم,غرق افکارم بودم که با گرمای دست مادرم که روی دستم قرار گرفته بود به خود امدم. مادرم همانطور که جلوی مقنعه ام را صاف میکرد گفت:معصومه جان,دخترگلم من را حلال کن,اگر تا به حال از پدرت حرفی به میان نیاوردم ,فقط به خاطر صلاح خودت بود,اخه فکر میکردم شاید از دستت بدهم,حالا که تواین دنیا تنها امید زندگی ام تویی,دوست نداشتم لحظه ای ناراحتت کنم یا از تو دور باشم,اما الان وقتش است که همه چیز,را بدانی... دستای مهربان مادرم را فشردم وگفتم:درست است که خیلی خیلی ناراحت شدم چون حقیقتی بزرگ را از من مخفی کردید اما باشناختی که از شما دارم میدانم حتما دلیلی برای این پنهان کاری وجود داشته ,من سرا پا گوشم,هرچی که لازمه بدونم برام بگو... ومادر شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی اش,اما برای شروع این قصه باید تاریخ را از کمی دورتر مرور,میکردیم ,از زمان یوسف میرزا.... خیلی شوق شنیدن داشتم ,اما هرگز فکر نمیکردم که با چه داستان اعجاب انگیزی,روبه رو خواهم شد,همانطور که نمیدانستم,داستان اینده ی زندگی ام ودیدار با پدرم,شاید هیجان انگیزتر باشد... مادرم از قصه ی هنرمندی بتول وعشق یوسف میرزا ودربه دری عزیز ونوعروسش گفت وسپس از غصه های بتول ومرگ عبدالله...وبعد چشمان زیبایش که مملو از اشک شد,میشد راحت فهمید ,مادرم به جایی از قصه رسیده که شاید بارها وبارها ان را مرور کرده وصدهابار بر ان اشک ریخته,اشک من هم همراه اشک مادر,روان شد که. ... ادامه دارد.. واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ نویسنده: ط.حسینی
💦⛈💦⛈💦 و دوم ♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️ دخترک روبه رویمان خیره به چشمان اشک الود من ومادرم خود را دربغل مادرش جا میکرد,انگار اوهم از دیدن این صحنه دلخور شده بود. مادرم دوباره زبان باز کرد واینبار از تولد خودش وهمزمان مرگ بتول این مادر زیبا وجوانمرگش گفت ,دلم از اینهمه مظلومیت مادربزرگم گرفت اما وقتی,باز مادر سرقصه رفت وفهمیدم هنوز ,مادرم یک ساله نشده,دوباره مادرش, ماه بی بی را که مادربزرگی بسان مادر,بود را از دست داد بازهم بغض گلویم شکست,مادر این قسمتهای غم انگیز داستان زندگیش را تند تند گفت و رد شد تا دل دخترک دلنازکش بیش,از این نگیرد واز مامان صغری,یا همان خاله اش گفت واز مهاجرتشان,از هنرمندی اش گفت واز دوستی مستانه که حالا میدانستم مادرم بهروز همان مستانه دوست نوجوانی مادرم است.ازعشق محمود میرزا,از برملاشدن اصالت داماد فرنگ رفته گفت واز عقد ساده اش با پدرم,از پیدا کردن عزیزوعباس پدر وبرادر گمشده اش گفت واز هفت سال بچه دار نشدنش,از حرفهای عمه فاطمه وشنیده هایش راجب نامزدی پدرم گفت واز تصمیم سختی که گرفت ومجر به اجرایش شد گفت و به جدایی اش از پدر که رسید دوباره اشکش روان شد وبعد از,سالهای سال از ان موضوع اعتراف کرد که بعداز جدایی از پدرم ,متوجه ان علاقه ووابستگی اش به او شده ومتوجه شده تمام حرکات پدرم که روزگاری برایش درداور بوده همه ریشه در,عشقی داشته که جلال به مریم داشته,عشقی که به عرصه ی ظهور نرسیده,یعنی جلال زیر دست پدری تربیت یافته بود که به انها ابراز علاقه را یاد نداده بود ونوعی,خویشتن داری دروجودش بوده که این مهروعلاقه را برعکس,جلوه میداده,مادرم اعتراف کرد اگر جلال به دنبال زنی دیگر,نرفته بود ,بعد از تولد من ,حتما برمیگشت سرخانه وزندگی اش ومن در دل به ساده اندیشی مادرم فکر میکردم ,چرا که اگر عشق پدرم,جلال به مادرم, مریم,انچنان بود که مادرم میگفت ,پس پدر نباید دنبال عروسی نو برای,خانه اش میگشت,بلکه به خاطر همان عشقش باید پاسوز مادرم میشد,اصلا گفته های مادرم برایم قابل پذیرش,نبود...اگر پدرم به مادر مهری داشت,چرا دنبال زنی دیگر رفت؟؟ومن نمیدانستم که جواب,این سوال ,خیلی ساده است وشاید سوالش,از,بیخ غلط است ومن وما خبر نداریم... ادامه دارد.. واقعیت
وهــــشـــتـــمـ ♥️عــــشـــق پــــــایـــــدار♥️ با لحنی حاکی از گلایه گفتم:اره خاله خانم ازدواج...باید به عرضتون برسانم که پسر اقا جلال ادرس محل زندگی شما را به ما داد... خاله صغری در حالیکه با آخ وتیف به سمت اشپزخانه میرفت گفت:آهان از سوپر سر محله...اقا غلامرضا ،ادرس گرفتید ودرحالیکه به سمت مادرم لبخندی میزد گفت:مریم جان دخترت درسته شکل ظاهریش مثل خودته اما مثل شما صبور نیست وحرفش,را زود میزنه,انگار به باباش رفته... جلال که ازدواج نکرد. بعداز رفتن تو انگار این زندگی هم باید میپاشید اول غلامحسین وبعدش احمد اقا وبه فاصله ی دوسال بعدش هم کبری له رحمت خدا رفتند. غلامرضا پسرخوانده ,جلال هست یعنی توکه رفتی,گم وگور شدی,جلال به خیال اینکه شاید ردی ازت بگیره رفت ابادی خودمون ,اونجا غلامرضا را که بچه ای تک وتنها بوده وخانواده اش همه درسیل از دست رفته بودند واز عموزاده های جلال هم هست,باخودش میاره,الانم به اسم خودش براش شناسنامه گرفته,این را گفتم که بدونی جلال ازدواج نکرده,حالا توبگو این مرد خوشبخت کی هست که باهاش ازدواج کردی؟همین یه بچه را داری؟ و... مادرم پشت سر خاله صغری رفت اشپزخونه ودیگه صداشون برام مفهوم نبود,اما ذهنم درگیر درگیر بود ,یعنی بابا جلال واقعا عاشق مادرم بوده,اینهمه مدت یه مرد تنها,فقط بایه دفتر خاطرات واتفاقات گذشته روزش را شب کنه...این هیچ معنی نداره جز عشق وبرای مادرم هم همینطور,با کلی خواستگار کوتاه وبلند,بازم هیچ کس را لایق همسری خودش ندونست,حتی به خواستگاری دوباره ی میرزا محمود ,خواستگار ایام جوانیش هم پشت پا زد.... دلم یه جوری بود....فکر میکردم اتفاقاتی در راهه....وشاید این اتفاقات میمون ومبارک باشه.... یه لحظه چهره ی بهروز اومد مد نظرم....میدانستم اگر شماره ای,از من داشت الان گوشی تلفن را سوخته بود,از این فکر لبخندی روی لبم اومد که ناگاه با صدای چرخیدن کلید ,من متوجه در ورودی اپارتمان شدم... یعنی کی میتونه باشه؟تا جایی که میدونم فی الحال خاله صغری تنهاست که.... ادامه دارد.... واقعیت⛈💦⛈
هوا خیلی سرد بود و برفها هنوز آب نشده بودن.مادرم با دیدن من جا خوردو از اینکه برای بچه اون اتفاق افتاده همش منو سرزنش میکرد.اما اصلا نپرسید چرا مجبور شدم توی انباری زایمان کنم یا اصلا این یازده روز و چطور گذروندم. چون محمدو گذاشته بودیم پیش معصومه، خونه مادرم نموندم و با ننه جان برگشتم به خونه. ننه جان هم انگار متوجه رفتار مادرم شده بود، برای دلداری بهم میگفت که مادرت زیاد حالتو نپرسید که داغ دلت تازه نشه ننه، وگرنه مادر غم بچه شو که میبینه جیگرشو نمک میپاشن . میدونستم ننه جان برای دلخوشیم این حرف هارو میزنه. خداروشکر میکردم بخاطر بودنش، چون ننه جان تنها کسی بود که با من مهربون بودو حس میکردم از مادرم خیلی بیشتر دوستش دارم. با اومدن بهار و رسیدن فصل اردیبهشت دوباره کار توی صحرا شروع شده بودو هادی اول صبح به صحرا می رفت و غروب برمی گشت. بعد ازمرگ بچه همش دنبال این بودم که یه جوری هادی رو راضی کنم از این خونه بریم. اما راهی به ذهنم نمی رسید و میترسیدم هادی عصبانی بشه. هادی زمین های زیادی داشت. اما نمیدونم چرا اصلا به فکر گرفتن یه خونه ی جدا نبود. ننه جان هم چون کنار خواهرش بود، اصلا اعتراضی نمیکرد.ننه جان بهم کمی خیاطی یاد داده بود.توی اتاق داشتم برای محمد با پارچه هایی که داشتیم لباس میدوختم. اونموقع ها توی ده ما چرخ خیاطی نبودو برای اینکه لباس محمد خراب نشه کوک های ریز و مرتبی میزدم تا دوخت لباس خیلی پیدا نباشه. محمد هم نشسته بود روبروی منو زل زده بود بهم تا دوخت لباس تموم شه.زیر چشمی نگاهش میکردم و از دیدن ذوق و انتظاری که توی چشماش بود خنده م میگرفت. لباس که تموم شد نذاشتم بپوشه. بقچه لباس ها رو جمع کردم تا اول ببرمش حمام، بعد لباس نو تنش کنم. محمد که حسابی حالش گرفته شده بود، تند تند راه میرفت تا زودتر به حمام برسیم. اماچون خیلی کوچیک بود گرفتمش بغلم تا هم خسته نشه و هم زودتر به ده برسیم. بعد از حمام لباسو تنش کردم. خیلی بهش می اومدو تقریبا اندازه ش بود. بعد از اون رفتیم خونه مادرم تا هم بهش سر بزنیم و هم محمد لباسشو نشون بده. مادرم مشغول درست کردن ناهار بودو تا مارو دید محمدو بغل کردو چند بار بوسید.مادرم محمدو خیلی دوست داشت واین توی رفتارش مشخص بود. بدری با خاتون چشمه بودن و منیر هم به مادرم کمک میکرد. پروین،شیر گاوهارو دوشیده بودو مشغول خالی کردنشون توی دبه ها بود. منیر تامنو دید بهم اشاره کرد تا برم توی اتاق،دل توی دلم نبود که بفهمم منیر چی میخواد بگه.برای همین دنبال بهانه ای بودم تا حرف مادرم تموم شه و برم توی اتاق. وقتی حرف های مادرم تموم شد رفتم توی اتاق و منیرو صدا زدم وقتی منیر اومد توی اتاق لبخندی رو لبش نشوندو گفت قمرتاج یه خبر خوب دارم. خیلی وقت بود منیرو اینطور خوشحال ندیده بودم.خندیدم و گفتم چه خبری داری؟ منیر خودشو لوس میکرد.میگفت حدس بزن! اما من از شدت کنجکاوی، اصلا حوصله حدس زدن نداشتم و میخواستم منیر زودتر خبرو بگه. منیر که دید هیچ حدسی نمیزنم رفت سراغ کمدو یه پلاستیک از توش بیرون آورد.توی پلاستیک یکی دوست لباس و پارچه و یه انگشترو گردنبند که لای دستمال پیچیده بودن و یه جفت کفش ویه چادرو یه روسری بود. با خنده گفتم اینا مال کیه؟ نکنه اینا رو برای بدری آوردن؟ منیر که با خنده نگاهم میکرد،یهو سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:اون مردی که حوریه رو پیدا کرده بود یادته؟ کمی فکر کردم خیلی صورتش یادم نمی اومد، اما گفتم خب؟ گفت مال یکی از روستاهای پایین اینجاست. بعداز اینکه حوریه رو آورده، انگار خودشم با ما میاد خونه خان و مردم براش تعریف میکنن که من عروس خان بودم و خان طلاقم داده.بعد از اونم چند بار میاد پیش بابا و منو ازش خواستگاری میکنه. گفتم یعنی تو قبلا هم خبر داشتی؟ گفت نه منم اون هفته فهمیدم. وقتی که مادرش اینا روآورد اینجا.اسمش خدایاره،زنش مرده و دوتا بچه داره. گفتم پس چرا قبلا بابا نذاشته بیان؟ منیر آهی کشیدو گفت چون میخواست اول برای اصغر عروسی بگیره. با تعجب گفتم یعنی خودشم اومد اینجا. منیر خندیدو گفت معلومه که نه، مادرش اینارو تعریف کرد. معلوم بود منیر خوشحاله، اما بازم ازش پرسیدم خودت چی، راضی هستی؟ منیر لبخند تلخی زدو گفت تو اولین نفری هستی که اینو می پرسی. اما اولا نظر من چه اهمیتی داره ؟بعدشم هرچی باشه از کتک خوردن و زخم زبون شنیدن از مامان بهتره.منیر میگفت چون خودش از مادرمون بی مهری کشیده، به بچه های خدایار میتونه محبت کنه.منیر از زندگی با عبدالله و برگشتن دوباره ش به خونه مون و روزهایی که اینجا گذرونده بود حرف میزد.همه حرفهاش تکراری بود. اما چون میدونستم احتیاج داره که حرف بزنه به حرفهاش گوش کردم.بعدشم قسمم داد که پیش مامان نگم، من خبر دارم.
💝💜💝💜💝💜💝💜💝 _می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند. خانم لیلا فرهمند آقای مجید برزویی آقای رضا مشتاقیان خانم حورا خردمند و جناب آقای محمدرضا غربالی تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند. بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد. داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد. به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد. موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز. همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه. به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه. روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه. باید اینو بدونیم که هرچیزی اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم. اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم. اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم. اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم. دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم. زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است. سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است. بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است.                                                                                                              زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است. خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است. ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید.. صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد‌. 💝💜💝💜💝💜💝💜💝
‍ ‍ ‍ 🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم او چهره اش در هم بود من او را خیلی اذیت کرده بودم قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم: _منو ببخشید..بخاطر همه چیز.. و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم. به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟ من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم هرکجا بودم برام خیر بود. و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم! فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست به او نگاهی شرمسار انداختم او آفتاب مهربانی بود! با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده! فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم چقدر این سفر کوتاه بود کاش بیشتر میماندم.. فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد -تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟ با تکان سر تایید کردم. در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم... تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده مثل همه ی عمرم! فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد: _چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده. گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم فاطمه خنده ی کوتاهی کرد: -تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی! دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد. پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟ فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد با لحنی خاص گفت: -آره! فکر میکنم قلبم فشرده شد. پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟ او حالت صورتش تغییر کرد قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت: -بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور امشب بهمون رحم کردند شام کبابه. من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم: حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟ او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: -هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم. من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو ببخشید اصرارت کردم. افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن! فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت: _گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی من ضعیفم. من واقعا دیگه گیج شده بودم با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!! او نگاهی به اطراف کرد و گفت: _گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست. بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت: حالا هم زود غذاتو بخور الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها! من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم. فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟ من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!! ادامه دارد... 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈