#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_بیستوهشتم
بين مهمونا چشمم به سید رحيمه افتاد.
نگاهم و ازش گرفتم و تو دلم گفتم هیچ وقت حلالت نمیکنم . منیر مدام دستشو پشتش پنهون میکرد و سعی میکرد جایی بشینه که کمتر توی دید باشه .
مادرم با خوشحالی مدام اسفند دود میکرد و گاهی نقل روی سر من می پاشید . بعد از ظهر بود که زهرا و دو تا از خواهراش وچند تا از بزرگای فامیلشون اومدن که من و به خونه شون ببرن.
دلم شور میزدو هرکار میکردم نمیتونستم آروم شم . منير مدام درگوشم حرف میزد و بهم دلداری میداد . پدرم اومد تو اتاق و سرمو بوسید. بعد بهم گفت خوب گوش کن ببین چی میگم . با چادر سفید میری خونه شوهرت و با کفن ازش میای بیرون.هروقت خواستی میتونی بیای اینجا مهمونی، اما برای قهر هیچ وقت اینجا نیا . بقیه صلوات فرستادن و بابام از اتاق رفت بیرون.
مادرم چادر رنگی رو انداخت روی سرم و عمه ی هادی پارچه قرمزی رو انداخت روی اون . بقیه صلوات فرستادن و سید رحیمه و زن عموی بابام دست منو گرفتن و با هم بیرون رفتیم .
اسب خاکستری رنگی وسط حیاط بود که میخواستن منو با اون ببرن . با کمک اصغرو مادرم سوار شدم .
چند تا از همسایه ها و بدری و خاتون و اصغر و كاظم و چند تا از فامیلا همراه من می اومدن .
دلم میخواست منیر هم همراهم می اومد. اما میدونستم که مادرم اجازه نمیده . فاصله ده ما تا ده بالا تقریبا زیاد بود و بقیه پیاده می اومدن . گاهی زن ها کل میکشیدن و گاهی هم صلوات میفرستادن .توراه مدام خاطرات خونه مون و برادرهامو مرور میکردم و هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم .
وقتی رسیدیم بچه ها بدو بدو رفتن تو خونه. بعد صدای ضرب و دست زدن از تو خونه اومد. مادر هادی با اسفند اومد جلو در و پشت سرش هم بقیه اومدن .
از زیر چادر خیلی چیزی مشخص نبود.اصغر کمکم کرد و از اسب پیاده شدم. گوسفندی جلو پام سر بریدن و منو به داخل خونه بردن . همه منتظر بودن که هادی بیاد و منو به داخل خونه ببره.
اما هادی نبود و همه دنبالش میگشتن.
یکی از مردا گفت هادی داره طويله رو تمیز میکنه،عروسو ببرید تو خونه، خوب نیست عروس تو حیاط بمونه .
صدای خنده بعضی ها رو شنیدم و بغض گلومو گرفت و منو بردن توی یه اتاق.
مادر هادی اومد و چادرمو از سرم درآورد و منو بالای خونه نشوند . همه زنها دورم نشسته بودن و دست می زدند. .
بدری و خاتون پایین خونه نشسته بودن و با ناراحتی منو نگاه میکردن .صداشون کردم و نشوندمشون کنار خودم .
چون هوا تاریک می شد و چراغ به اندازه کافی نبود خیلی زودغذای مهمونا رو دادن و تقریبا همه مهمونا رفتن. از طرف ما فقط سید رحیمه و زن عموی بابام موند .
کمی که گذشت هادی با مادرش و زهرا اومد توی اتاق.هادی تقريبا قد کوتاه و پوست سفیدی داشت . صورتش مثل صورت مادرش بود. سرش و انداخت پایین و کنار من ایستاد . مادرش با مهربونی دست منو تو دست هادی گذاشت و گفت ایشالا که خوشبخت بشید.
زن عموی بابام کلی سفارش به من کرد وهمه از اتاق رفتن بیرون. بعد از اینکه بقیه رفتن هادی رفت و یه گوشه نشست و به زمین نگاه میکرد .
از سرپا ایستادن پاهام درد گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم. رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم . هادی که انگار از کارهای من تعجب کرده بود زل زده بود به منو فقط نگاه میکرد.
اولین شبی بود که دور از خونه و خانواده م بودم و این برام سخت بود .فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم.هادی رفته بود و من اصلا متوجه رفتنش نشده بودم .
با هول از جا پریدم و نمیدونستم ساعت چنده . مادرم با یه سینی که توش چند تا تخم مرغ آبپز و پنير و کره و کاچی بود اومد تو اتاق . به محض رسیدن گفت چرا تا الان خوابیدی ؟تو دیگه عروس شدی، باید قبل از همه بیدار شی.
با شرمندگی سرمو انداختم پایین و تند تند رختخواب ها رو جمع کردم. مادرم سینی صبحانه رو گذاشت رو زمین و گفت اینجا اتاق عروس عموی هادیه. اتاق هادی و مادرش پایینه. قمرتاج هرچی خانواده شوهرت گفتن میگی چشم . نشنوم یه وقت چشم سفیدی بکنی . آفتاب نباید صبحونه خوردن عروسو ببینه، امروز آخرین باری باشه که دیر از جا بلند می شی. مرد خدای دومه زنه! شوهرت هرچی گفت، هرکاری کرد میگی چشم و رو حرفش حرف نمی زنی . مادرم کلی نصیحتم کرد و بعد گفت صبحونتو که خوردی پاشو الان مهمونا میان.
دلم از حرفهای مادرم گرفته بود. انتظار داشتم حالمو بپرسه یا حداقل با مهربونی با من حرف بزنه .اما می دونستم که توقع نا بجاییه و با حسرت شروع کردم به خوردن صبحونه .