#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سیونهم
خبر به ده بالا هم رسیده بود و ننه جان و خاله و هادی هم اومده بودن.
شب شده بود ومردای ده هنوز جنازه حوریه رو پیدا نکرده بودن. چون هوا تاریک بود و جایی مشخص نبود، برگشته بودن خونه تا فردا دوباره برن و دنبال حوریه بگردن.
میگفتن خان کلفتی که حوریه رو با خورش به چشمه برده،تاسرحد مرگ کتک زده و توی طویله زندانیش کرده تا بعدا تکلیفشو مشخص کنه.
ننه جان نگران من بودو من نگران منیری که دیگه نه صداش در
میومدو نه جایی ازصورتش سالم مونده بود.
اونشب تا صبح همسایه هابه خونه ما می اومدن ومی رفتن و به منیر دلداری میدادن.
هر بار ذهنم پر می زد به شبی که منتظر برگشتن احمدو رضا بودیم.انگارداغ حوریه،همه داغ ها رو تازه کرده بودو ما رو آتیش میزد.
به هرجون کندنی بود اونشب رو گذروندیم و دوباره پدرو برادرم و مردای ده و نوکرهای خان به اضافه هادی رفتن تاحوریه رو پیدا کنن.
مردا که رفتن منیر دوباره چادرشو زد سرشو رفت که اول ده بشینه.منم چادرمو پوشیدم وبا چند تا از همسایه ها و مادرم همراهش رفتیم.
ظهر شده بود وخاله زینب وننه جان اومده بودن که منو برگردونن خونه.ننه جان همش نگران بود برای بچه اتفاقی بیافته، امامن دلم راضی نمیشد منیرو بزارم وبیام.
نزدیکای غروب بود که چند تا مردغریبه بچه ای رو روی دست گرفته بودن وبه سمت ده ما میومدن.
منیر با دیدنشون شروع کرد به گریه کردن ودوید سمتشون.وقتی به مردها رسیدو بچه رو دید،جیغ زد واز هوش رفت.
مادرم تو سرو صورت خودش میکوبید وقربون صدقه قدوبالای کوچیک حوریه می رفت.
توی ده قیامت به پا شده بود وتا بحال ندیده بودم مردم برای کسی تا این حد عزاداری کنن.
مادرم بچه رو از مرد غریبه گرفت و همه جای بدن حوریه رو میبوسید.
خبر به گوش خان هم رسیده بود واهالی خونه خان هم با شیون و زاری اومدن.
سرور خانوم بدن بی جون حوریه رو از مادرم گرفت و همه با هم راه افتادیم به سمت خونه خان.
خونه خان یکپارچه سیاهپوش شده بودو مثل عروسی منیر و عبدالله باز همه ده اونجا جمع شده بودن.
عبدالله هم با همه دیوونگیش سیاه پوشیده بودو تو سروصورت خودش میزد.
آخر شب هرکاری کردیم منیر به خونه برنگشت و با پدرومادرم و اصغر خونه خان موندن.
ننه جان میگفت شگون نداره زن حامله چشمش به مرده بیفته و بچه ش چشمش شور میشه. منم میخواستم کنار منیر بمونم وآخر حریف ننه جان نشدم و با اونا برگشتم به خونه.
قرار بود فردا به گورستان ده بریم و حوریه رو به خاک بسپاریم.تاصبح چشم روی هم نزاشتیم وبا طلوع آفتاب به سمت خونه خان براه افتادیم.
ازچشمهای منیر و مادرم معلوم بود که تا صبح نخوابیدن.منیر بالای سر حوریه نشسته بود وگریه میکرد.سرور خانوم هم حالش خیلی بد بودو با صدای گرفته از خاطرات حوریه تعریف میکرد وخودشو میزد.
نیم ساعتی که گذشت،مردم ده اومدن. همه با هم به سمت گورستان ده به راه افتادیم.
منیر مدام از حال می رفت و وقتی هم که حالش بهتر میشد شروع میکرد به زدن خودش.
وقتی حوریه رو به خاک سپردیم همه برگشتن خونه خان، اما من و مادرم چون منیر از قبرجدا نمی شد همونجا کنار منیر موندیم.
پدرم و برادرم همراه هادی و خانواده ش برگشتن خونه ما.بعد از یک ساعت به هر زحمتی بود منیرو راضی کردیم وبرگشتیم خونه.منیر خودشو مقصر مرگ حوریه میدونست و میگفت اگه من بالای سرش بودم الان بچه م زیرخاک نمیخوابید.
بی تابی منیر منو یاد بی تابی های مادرم تو مرگ برادرهام مینداخت و باورم نمی شد منیری که صدا ازش در نمی اومد، اینطوری از مرگ بچه ش زجه میزنه.
غروب که شد منیر چادرشو سرش کرد و یه گرد سوز گرفت دستش تا بره گورستان. همش میگفت حوریه بچه س از تاریکی میترسه و مادرم نمیزاشت که بره.
بلاخره منیر اینقدر گریه کردو التماس اصغر کرد که با اصغر به گورستان رفتن تا چراغ گردسوزو بزارن روی قبرحوریه.
بعد از شام هادی و ننه جان و خاله زینب به خونه برگشتن. اما من از هادی اجازه گرفتم که تا سوم حوریه کنار منیر بمونم.