#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوششم
چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود که رسیدم در خونه حاج رحیم،توی روستای ما معمولا در طول روز کسی در خونه شو نمی بست. رفتم توی خونه و با گریه حاج رحیم رو صدا کردم .
حاج رحیم و زن و بچه ش ریختن توی حیاط .پری رو نشونش دادم و گفتم از صبح اسهال و استفراغ شده ،حالش خیلی بده تورو خدا به دادش برس.
حاج رحیم با دیدن پری دستشو گذاشت روی پیشونی پری و بعد دستشو گرفت.در آخر دستشو گذاشت زیر گلوی پری.اونوقت نمیدونستم دنبال چی میگرده،اما آروم گفت دخترت مرده! من نمیتونم براش کاری کنم.
میدونستم پری مرده، اماباورم نمی شد.
از حرف حاج رحیم خیلی بدم اومد و پریو برداشتم تاببرم خونه مادرم.
مادرم گیاهی داشت که خشکش کرده بودو اینطور وقتا میریخت روی ماست و به ما میداد.
اشکی برام نمونده بودو اینقدر که دویده بودم، نفسم جا نمی اومد.
مادرم مثل همیشه توی مطبخ بودو با دیدن من وپری وسط حیاط جا خورده بود.
موهام از زیر روسری بیرون زده بودو لباسهای خیس و کثیفم به تنم چسبیده بود.
مادرم زود اومد به سمت منو گفت چی شده؟چرا این ریختی شدی؟دادزدم وبا گریه گفتم پری مرده.
مادرم که انگار تازه نگاهش به پری افتاده بود،زود پری رو ازم گرفت و نگاهش کرد.یا حسین بلندی گفت و نشست روی زمین.انگار با گریه مادرم تازه باورم شد پری مرده و شروع کردم به زار زدن .
مادرم همش می پرسید چی به سر پری اومده؟ اما من فقط اشک میریختم و گریه میکردم.
همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و مارو نگاه میکردن.نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. چند بار همسایه ها توی این خونه اشک ریختن؟ چند بار ما رو از داغ ازدست دادن عزیزامون دیدن؟
چقدر صبور بود مادرم و من نمیدونستم.چقدر منیر طاقتش زیاد بود و من بی خبر بودم. چی بهشون گذشته! صورت پری و کارهاش هر لحظه جلو چشمم بود و آتیش به جونم میزد.
بابام و برادرهام از صحرا برگشته بودن و مادرم کاظم رو فرستاد دنبال ننه جان و هادی.
کمی که گذشت ننه جان و طلا و پسرا اومدن.ننه جان به هادی گفته بود من رفتم ده بالا وهادی رفته بود ده بالا دنبال من و هنوز برنگشته بود.
روی بدن کوچک و بی جون پری پارچه ای کشیده بودن و وسط ایوون خوابونده بودنش.
محمدوعباس از گریه ما گریه میکردن وگوشه ایوون نشسته بودن.
ازصبح که بیدار شده بودم، تا همون لحظه رو هزار بار توی ذهنم مرور میکردم و جیگرم میسوخت.
یهو یاد حرف خاله افتادم.یاد حرف معصومه خانوم.تازه میفهمیدم چرا مادرم بعد از اینهمه سال هنوزم از معصومه خانوم بدش میاد.
انگار دیوونه شده بودم ،چادرمو سرم کردم تا برم خونه منیر و به خاله خدایار بگم با حرفش با اون چشمای شورش بچه مو کشت.
ننه جان و مادرم به زور منو نگهداشته بودن و سعی میکردن آرومم کنن.
چند ساعتی گذشته بود که هادی اومد.معلوم بود خبر به گوشش رسیده.چشماش از عصبانیت بود یا گریه، نمیدونم.
ولی سرخ سرخ بود.اومد روی ایوون کنار پری نشست، پارچه رو از روی پری کنار زد.کمی پری رو نگاه کرد.
من همچنان آروم آروم قربون صدقه پری میرفتم وگریه میکردم و با هر قطره اشکی که میریختم داغ دلم بیشتر میشد و بیشتر می سوختم.
توحال خودم بودم که هادی حمله کرد به سمتم و شروع کرد به کتک زدن من.بقیه سعی میکردن هادی رو آروم کنن،اما من دلم میخواست هادی اینقدر منو بزنه تا همونجا بمیرم و کنار پری خاکم کنن.
ولی بلاخره هادی رو کنار کشیدن و آرومش کردن.گوشه لبم پاره شده بودو از دماغم خون میرفت.
لباسهایی که مادرم داده بود کثیف شده بودن و مادرم دوباره برام لباس آورد تا عوض کنم.
اون شب تا صبح همه بیدار بودیم.حوصله نگهداری از طلا رو نداشتم و ننه جان با آب قندو شیر گاو سیرش کرده بود.
صبح که شد مادرم و ننه جان پری رو تو حیاط غسل دادن و لای پارچه سفیدی پیچیدن و بهمراه هادی و بابام و مادرم و ننه جان و چند تا از همسایه ها پری رو توی گورستان خاک کردیم و برگشتیم.
طاقت دل کندن از قبر کوچیک پری رو نداشتم. اما اینقدر ننه جان اصرار کرد تا به خونه برگشتم.وقتی رفتم توی خونه، جای خالی پری همه جا به چشمم میخوردو منو می سوزوند.روزهای اول فکر میکردم آخر از داغ پری میمیرم، امازنده موندم تا دنیا زخم های بیشتری به قلبم بزنه.پنج ماه از مرگ پری میگذشت وبهار از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم.از خدا میخواستم که اینبارهم بهم دختری بده تا کمی دلم آروم بگیره.
روزهامیگذشت وشکم من هرروز بزرگتر می شد.ننه جان میگفت اینبار پسر میزایی، امامن همش توی دلم دعامیکردم که بچه دختر باشه.
آذر ماه رسیده بودو دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود.