eitaa logo
رمانهای جذاب
332 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم برنمی اومد.عباسو توی رختخواب خوابوندم وقربون صدقه قدو بالاش می رفتم.بچه ها دور رختخواب عباس نشسته بودن و با دلسوزی نگاهش میکردن. نمی دونستم اگه هادی برگرده خونه چی میشه.همش دعا میکردم که اتفاقی بیفته وهیچ وقت دیگه خونه نیاد. سنگینی عباس به چشمم فشار آورده بودو خون کمی از گوشه چشمم بیرون میزد. غروب بود که هادی به خونه برگشت و عباس هنوز بی حال بود. اما تا از مطبخ بیام بیرون وبرم بالا، باز صدای دادو هوار عباس به گوشم رسید. رفتم بالا و شروع کردم به دادو بیدادکردن که این چه کاریه و چرا این بلاها رو سر ما میاره. انگار عقده این چندسال سرباز کرده و یکجا همش بیرون زد. چون تا به اون روز هیچ وقت تو روی هادی در نیومده بودم، انگار توقع نداشت و بهش برخورده بود.اما برام اصلا مهم نبودو دلم میخواست بدونه چقدر از خودش وکارهاش متنفرم وتند وتند وبا اشک و فریادحرف میزدم که کشیده ای که هادی به صورتم زد، باعث شد ساکت شم. هادی که دید ساکت شدم شروع کرد به کتک زدنم و بعدم گذاشت رفت بیرون. کف اتاق افتاده بودم و به درو دیوار خونه نگاه میکردم.خونه ای که شکنجه گاه من بودو بیشترشاهد کتک خوردن هاو گریه های ما بود تا خنده هامون. بچه ها گریه میکردن و به من نگاه میکردن،حالم از خودم و اون وضعی که داشتم بهم میخوردو نمیدونستم تا کی باید بخاطر هادی کتک بخورم. به زمین و زمان و بخت شومم که منو اسیر هادی کرده بود،لعنت میفرستادم و همه رو نفرین میکردم. شب بود که حال عباس کمی بهتر شده بود.اما از فشاری که به سرش اومده بود،چشماش هنوز کاسه خون بود. بچه م از ترس زبونش قفل شده بودو هیچ حرفی نمیزد.رحیم مدام از گرسنگی گریه میکردو چون ترسیده بودم انگار شیرم کم شده بود.حوصله گریه های رحیم ونداشتم و دلم میخواست حداقل چندساعتی هیچ کس دوروبرم نباشه . اما این زندگی من بودو واقعیت این بود که من زنی تنها و بی کس بودم که اسیر دست هادی شده وجز مرگ راه فراری نداشتم. با اونهمه بچه که دورو برم بود،نمیتونستم طلاق بگیرم و از طرفی مطمئن بودم مادرم به خونه راهم نمیده و دوباره میخواد نصیحتم کنه و بگه که زندگی همه همینه.از طرفی توی ده هم نمی تونستم تنهایی زندگی کنم. تمام شب بالای سر عباس بیدار بودم و چشم روی هم نزاشتم و به زندگیم و راه نجات ازش فکر کردم. چند روزی گذشت وحال عباس کمی بهتر شده بود و دوباره به مدرسه می رفت و دیگه با کسی توی مدرسه دعوا نمیکرد. به شدت دلم شکسته بودو سعی میکردم زیاد با هادی همکلام نشم.به نظرم هادی مرد سنگدلی بود که تو زندگیش فقط ظلم و کتک بلد بود.اما چاره ای نداشتم و باید بخاطر بچه هام زندگی میکردم. هربار که فکر میکردم زندگیم داره روی آرامش رو میبینه،دنیا و سرنوشت دست به دست هم میدادن تا غافلگیرم کنن.انگار تمام غم های دنیا فقط برای من بودو خدا قصد داشت با همه بدبختی ها امتحانم کنه. روزها می گذشت وعباس هرروز گوشه گیرتر وساکت تر می شدو توی مدرسه باکسی حرف نمیزدو اصلا دوستی نداشت. اونموقع ها به این رفتارها که طی حادثه ویا اتفاقی برای کسی پیش می اومد،اهمیت نمی دادن.اینقدر مشکلات وبدبختی بود که ایناجزو مشکلات بحساب نمی اومد. امامن همش سعی میکردم باداستان گفتن عباس رو آروم کنم تاکاری که هادی باهاش کرد،یادش بره. ولی هیچ وقت حرفهام تاثیری روی عباس نذاشت وکم کم خودمم به رفتارهای جدید عباس عادت کردم. سردردهام رفته رفته بیشترمی شدن، انگار به سردردهامم عادت کرده بودم،به طوری که اگه چشمم خونریزی میکرد با دستمال پاکش میکردم و دیگه برام اهمیتی نداشت. ولی احساس میکردم که دیدم رفته رفته کمترمیشه. اوایل از هادی میخواستم دوباره منو به دکتر ببره ویا برام عینک بگیره. اما با بی توجهی هادی انگار خودمم باورم شده بود ارزشی ندارم ومُردن و موندنم فرقی باهم نداره. بارسیدن تابستون، هادی وپسرا به صحرا می رفتن ومن ازاینکه کمتر هادی رو میبینم خیلی خوشحال بودم. کار چاه لعنتی ده هم تموم نمی شدو هربار کسی ازچاه حرف میزد،من یاد عباس می افتادم. مردادماه بودو پسرا ازصبح تا غروب با هادی صحرابودن.دخترا ونعمت ورحیم رو خوابونده بودم تاکمترشلوغ کنن وخودم مشغول زدن ماست وپنیر بودم. عروسی پسر بتول خانوم بودو دخترشو فرستاده بود که بریم و برای عروسش مشاطه ببریم. نمیخواستم برم، ولی وقتی دیدم بتول خانوم دوباره دنبالم فرستاده، باخودم گفتم بی حرمتی به همسایه خوب نیست وچون میدونستم خونه عروسش نزدیکه، زود بر می گردیم. چادرمو انداختم روی سرم وکله قندی ازخونه به عنوان پیشکشی برداشتم وطلا رو بیدارکردم و بهش سپردم که مواظب بچه ها باشه تا من برگردم.