eitaa logo
رمانهای جذاب
333 دنبال‌کننده
129 عکس
51 ویدیو
12 فایل
برای این کانال مشکلی پیش اومده 👇کانال جدید👇 با ما همراه شوید👇 https://eitaa.com//romanhayejazzab #گروه_فرهنگی_تربیتی_نسل_سلمان
مشاهده در ایتا
دانلود
تو روستا از این نگاها خیلی کم بود مردم به فکر کارو در آوردن یه لقمه نون بودن. شروع کرد به حرف زدن اینکه زنش مریضه و تنهاس و بچه هاش همه ازدواج کردن و اینکه یکی و میخواد که از تنهایی درش بیارهنگاهشن بین من و زهرا میچرخوند انگار خیلی براش فرق نمیکرد ولی خیلی خوش اشتها بود ما جای نوه هاش بودیم. همینجور که حرف میزد مادر منم شروع کرد به تعریف زندگیمون و اینکه دامادمون تازه مرده و دخترم و با چندتا بچه تنها گذاشته با این حرفش چشمای پیرمرد روی من زوم شد حالت تهوع بهم دست داد از حرفهای مادرم ،از خجالت زهرا خدایا چرا من اینقدر باید خار وخفیف میشدم، زهرا که حال خراب من و دید من خواهر شوهرشم ، مثه خواهرش میمونم هیچوقت تنها نمی‌ذارمش بچه های برادرن مثه بچه های خودم هستند . اینو که گفت مادرم پشت چشمی نازک کرد ودیگه هیچی نگفت. بقیه مسیر تو سکوت گذشت و راننده هم دیگه نگاهش به جلو بود .مسیر طولانی بود کم کم درختا بلند و شاداب میشدن، هوا خنک‌تر میشد باورم نمیشد انگار وارد یه شهر دیگه شدیم از این س تا اون سر شهر کلی تفاوت داشت. تاکسی جلوی یه مطب شیک و باکلاس نگه داشت خدایا اینجا مطمئنا دکتراش خیلی گرون بودند یه نگاه نگران به زهرا کردم که زهرا چشماش و به آرومی روی هم گذاشت و به من اطمینان خاطر داد از پله ها بالا رفتیم و داخل مطب شدیم یه خانم خیلی باکلاس داخل مطب نشسته بود و نمره میداد ،هوای اونجا خوشبو و خنک بود ،حس آرامش به آدم دست میداد.هر کس مارو میدید متوجه میشد که از روستا اومدیم .خانم نمره بده پرسید کارتون چیه و گفتیم که برای چشمام اومدیم. چند نفری تو نوبت بودند، بعداز نیم ساعت اسم منو صدا زدند،من و زهرا و مادرم سه تایی بلند شدیم و وارد اتاق آقای دکتر شدیم ، دکتر یه پیرمرد سرحال و قبراق با یه چهره مهربونی بود ،سلام کردیم و نشستیم، با حوصله ولبخند اول گفت دخترم بگو مشکلت چیه منم نگفتم که کتک خوردم گفتم چشمام ضربه خورده و چند وقته سردردهای بدی میکنم و از چشمام خون میاد .دکتر شروع به معاینه کرد، بعداز چند دقیقه عینکشو از چشماش برداشت و در حالی ناراحت به نظر میومد گفت راستش دخترم چشمات و میشه جراحی کرد ولی هزینه عملش زیاد درمیاد میتونی از پسش بربیای ، سرم و انداختم پایین ،پولی نداشتم ،زهرا گفت آقای دکتر ما پولش و جور میکنیم شما فقط عملش کنید ، داشت این حرفها رو میزد که مادرم دوباره ش وع کرد از کجا جور میکنیم ما که پولی نداریم ،خودشم که تازه شوهرش و از دست داده، به نظرم که این هیچیش نیش یه قرصی ،دواییی چیزی براش بنویسین بهتر میشه، من باید برگرد روستامون یه عالمه کار دارم وای چرا مادر من اینقدر با من بد بود ،چرا همه جا منو کوچیک میکرد. آقای دکتر نگاهش و از مادرم گرفت و روبه زهرا گفت شما کاری به هزینه هاش نداشته باشین یه آدرس بهتون میدم بگید منو آقای دکتر فرستادن ، میتونید اونجا استراحت کنید تا نوبت عملتون برسه .از آقای دکتر تشکر کردم و اومدیم بیرون ،.آدرس و به تاکسیه لب خیابون دادیم و حرکت کردیم .خیلی دور نبود همون محله های بالا شهر بود . تاکسی جلوی یه خونه بزرگ و حیاط دار وایستاد،زهرا پول تاکسی رو دادو پیاده شدیم. زنگ در خونه رو زدیم یه پیرمرد درو باز کردو گفت که چیکار دارین کاغذ و نشونش دادیم و گفتیم که از طرف آقای دکتر اومدیم،پیرمرد گفت که چند لحظه وایسین و درو بستو رفت ،بعداز چند دقیقه اومد وگفت که بفرمایین.با خجالت وارد شدیم فکر کنین سه تا زن روستایی با چادر رنگی توی همچین محله و همچین خونه ای،وارد خونه شدیم خونه نگو قصر از بس که بزرگ و قشنگ بود چقدر پنجره ،چقدر اتاق لابد بچه زیادی داشتند ،حیاطش از سبزترین باغهای ماهم سرسبزتر بود.مادرم که همیشه حرفی برای گفتن داشت ماتو مبهوت مونده بود بیچاره تقصیری نداشت تموم عمرش تاحالا جز روستای خودمون جایی نرفته بود. حیاط و که رد کردیم به ساختمون رسیدیم ،یه خانم مسن ولی زیبا و شیک ار ساختمون بیرون اومد به ما تعارف کرد که داخل بشیم. با خجالت وارد شدیم و گفت که بشینیم ،مادرم که پاهاش درد میکردو دیگه تاب وایستادن نداشت نشست رو زمین ،خانم دکتر بهش گفت عزیزم بلند شو رو صندلی بشین پاهات کمتر اذیت میشن ولی مادرم گفت خانم دکتر من همینجوری راحتترم.