#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتونه
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم.
با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام.
هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم
از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم.
سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد.
دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد.
زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم.
یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم.
این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم.
تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم.
زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود.
از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید.
سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن.
هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود.
حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم.
هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت.
مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه .
اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت.
پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود.
خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره.
هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد.
صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود.
برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده.
طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت.
به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت.
اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم.
نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد.
دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد.
با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.