#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوپنج
از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما قراره حفر شه،بیشتر مردم ده اعتراض کردن و روزی نبود که توی کوچه، سر کندن چاه دعوا نباشه. برای همین قرار شد که چاه بزرگتری بالای ده حفر کنن ولوله های آب رو سر هر کوچه ای بزارن،اما فقط برای آشامیدن از آب این لوله ها استفاده کنن و برای شستن ظرف و لباس دوباره همه به چشمه برن.
با اینکه این کار برای ما زنها دوباره همون سختی اول رو داشت، اما بیشتر اهالی ده قبول کرده بودن و راضی نبودن که فقط یه لوله آب توی ده باشه.
با این تصمیم، مردهای ده سر هرکوچه ای مشغول کندن زمین بودن تا لوله های آب رو که منتهی به چاه بزرگ میشدو قرار بدن.
از طرفی هم فصل تابستون بودو بیشتر پسر بچه ها روی زمین های کشاورزی مشغول کمک کردن به پدرهاشون بودن و مردها نوبتی توی کندن چاه کمک میکردن.
فصل پاییز از راه رسیده بود.اما حفرچاه بزرگ که بالای ده قرار داشت، هنوز تموم نشده بود.
عباس اون سال به کلاس اول می رفت و هادی برای عباس و محمد،لباس های مرتب و همرنگی خریده بود تا تنشون کنم.
از دیدن پسرهام توی لباس مدرسه،دلم ضعف می رفت وهر روز صبح براشون اسفند دود می کردم.
بامدرسه رفتن محمدو عباس، نعمت تنها مونده بودو با اینکه همش سه سال داشت توی کوچه با پسربچه های هم قد خودش بازی میکرد.
محمد هر روز که از مدرسه میومد میگفت که دوستاش رفتن چاه بالای ده و دیدن که خیلی بزرگه و همش میخواست که بزارم با دوستاش بره و چاهو ببینه.
اما هر بار که مخالفت میکردم چشمی میگفت و دیگه حرفی نمی زد.حرف بزرگ بودن چاه بالای ده،توی کل ده پیچیده بودو هرجا کسیو میدیدی با ذوق از چاه بزرگ ده حرف میزد.
دلم میخواست کندن چاه زودتر تموم بشه تا یه وقت به سر محمد نزنه که بره و چاهو ببینه. اما با بارش برف کار کندن چاه متوقف شد و قرار بود دوباره از اول فصل بهار کندن چاهو ادامه بدن.
آذر به نیمه رسیده بودو چیزی به زایمانم نمونده بود.شکمم بزرگ و سنگین بودو از شدت سردرد گوشه کرسی دراز کشیده بودم.
بوی آبگوشتی که طلا روی گردسوز بار گذاشته بود توی اتاق پیچیده بود.با اینکه اصلا کمردردو دل درد نداشتم،
با هول از جام بلند شدم و به طلا گفتم که بره دنبال مادرم و ننه هاجر.طلا زود لباسهاشو پوشیدو از خونه رفت بیرون.
کمرم داره از وسط دو تا میشه و درد زایمان سردردمو بیشتر کرده بود.
توی اتاق راه میرفتم و منتظر برگشتن طلا بودم.
حدود بیست دقیقه ای گذشت که طلا با ننه هاجرو مادرم برگشت.
ننه هاجر بادیدنم تو اون حال گل از گلش شکفت و الحمدالله گویان مشغول به کارشدو ازاینکه من عاقل بودم و گناه نکرده بودم، مدام خداروشکر میکرد.
حالم خیلی بد بودو فشاری که زایمان به سروچشمم می آورد، بیشترازفشاری بود که توی دل وکمرم می پیچید.
انگار دردی که اینبار میکشیدم از همیشه بیشتر بود وصورتم به شدت عرق کرده بود.
مادرم بلند بلند صلوات میفرستاد بچه بدنیا اومد
جونی توی تنم نمونده بود و با بی حالی به ننه هاجرو بچه توی دستش نگاه میکردم.
بچه پسر بودو کاملا شبیه محمدو عباس بود. ولی خیلی ازاونا ریزه ترو کوچیک تر بود.
ننه هاجر همونطور که مشغول تمیز کردن بچه بود،آروم میگفت پسرجان برای مادرت پسرخوبی باش وتا آخر عمرت خدمت گزارش باش.مادرت صدبار مرد و زنده شد تا تو به دنیا اومدی.
بعدم بچه رو داد دست مادرم تا لباسهاشو بپوشه.از حرفهای ننه هاجرو مهربونیش لبخندی به لبم اومد.
ننه هاجر که کارش تموم شده بودو میخواست بره،چیزهایی که مادرم آماده کرده بود،تا جای دسمتزد بهش بده رو نگرفت و گفت چون به حرفم گوش کردی وبچه بی گناهو نکشتی،من به شکرانه کارت دستمزدنمیگیرم دختر جان. بعدم پیشونیمو بوسید و رفت.
مادرم بچه رو داد تا شیرش بدم. با دیدن نوزادی که مشغول مکیدن انگشتش بود،لبخندی زدم وبا اینکه اول نمیخواستمش مهرش تا عمق وجودم رخنه کرد.
هادی بادیدن نوزاد اسمشو رحیم گذاشت و گوسفندی قربونی کرد.روزها میگذشت وبهار دوباره ازراه رسیده بود،بازهم هادی بهونه کارنکردن محمدو عباس رومیگرفت و اونا هم برای اینکه بتونن درس بخونن، قول داده بودن بعد از مدرسه به صحرا برن و توی کارها به هادی کمک کنن.