رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هشت
نزریک یه ربع بعد از تماس من بابا و مامان فاطمه و خاله ماهی اومدن منم تو این یک ربع فقط صلوات فرستادم
نمی دونم چم شده بود احساس می کردم من باید ازش مراقبت می کردم
....
ده روز میشد که نرگس تو کما بود تو این ده روز خاله ماهی نه آبی خورده نه غذایی فقط گریه می کنه و دعا می خونه
حالم منم تو این ده روز اصلا خوب نبود کارم شده بود سرسجاده نشستم و گریه کردم
داشتم دعای توسل می خوندم که بابا باهام تماس گرفت و گفت نرگس به هوش اومده
نمی دونم مسیز خونه یا بیمارستان رو چه جوری طی کردم
.......
(نرگس)
به زور چشمانم را باز کردم احساس می کردم چند تن وزن پشت چشمانم قرار گرفته
تا چشمانم باز شد صدای خاله فاطمه رو شنیدمکه می گفت ماهی جان به هوش اومد ماهی به هوش اومد که ناگهان در با شدت باز شد و پرستارو دکتر داخل اتاق آمدن
به خونه اومدیم می گفتن ده روز من تو کما بودم
یک لحظه دل پرکشید تا دعای توسل بخونم بعد خوندن دعای توسل تلفنم زنگ خورد
نگین بود
بعد از کمی حرف زدن و احوال پرسی
گفت تو این ده روز باور کن ده ساعت نخوابیدم خداروشکر که به هوش اومدی
قرار شد برم سمت مسجد نگین ازم خواسته تا برم تو بسیج فعالیت داشته باشم
حدود یک هفته می شد که تو مسیج محل فعالیت می کردم و با دخترا مسجد دوست شده بودم
کمک مونده بود به میلاد آقا صاحب الزمان مسجد به خوبی آماده ی پذیرایی از مهمانان شده بود
رفتم یه سری به مسجد بزنم و ببینم کسی از دخترای بسیج هست کمی سرگرم بشم
دیدم نگین داره با رضا حرف می زنه
قلبم با شدت به می کوبید
منتظر موندم تا نگین صحبت کردنش تمام شود و باهم وارد مسجد بشیم
-نگین با آقای نجفی چی می گفتی کلک نکنه می خوای عروس عموم بشی خبر ندارم
وقتی این جمله را گفتم پاهایم سست شد
نگین سرخ و سفید شد و گفت : نه خیر داشتیمدر مورد هماهنگی مراسم حرف می زدیم
بلاخره روز میلاد امام زمان رسید
مسجد غرق در مولودی خوانی بود رنگ و بوی خاصی بخود گرفته بود
چشمم به رضا افتاد کمکی خیره بهش ماندم که سرش را بالا آورد که نگاه هامون به هم گره خورد
سریع سرش رو پایین انداخت و من هم به سمت مسجد حرکت کردم
خیلی برنامه خوبی بود من به همراه ریحانه یکی از دخترا ی بسیج پذیرایی هارو انجام دادیم
اون شب با مامان و خاله برگشتیم از حرف خاله متوجه شدم علی و عمو احمد هم به مراسم اومده بودن و گویا قرار هست رضا و چند تا از دوستاش شب رو تو مسجد بخوابن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛