♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#صدوشانزدهم
حالم بهتر بود وقتی کنار بچه های پایگاه بودم بدون دغدغه می گفتیم و می خندیدیم آنها دغدغه ما را نداشتند نه دنبال پسر بودند نه دنبال آرایش و مدل مو و..، ساره زندگی می کردند اما خوشتیب و تر تمیز. خانم حاج آقا و دوستانش بدجور بوی خدا را می دادند. سعی داشتم به جای بیرون کردن آروین از قلبم حواسم را از او پرت کنم کم و بیش موفق هم بودم. از آنجایی که نیلوفر با من نمی گشت ارتباط ما کمتر شده بود و دیگر آن درگیری و رگ زدن و .. نبود. سیگار هم کنار گذاشتم می ترسیدم معتادش شوم و دامن گیرم کند. خسته بودم از جوی که در آن سه سال درس می خواندم خسته بودم.
دوروز در هفته پایگاه می رفتم و خانه حاج خانم و حاج آقا خوده حاج آقا اغلب نبودند و خانمشان مراسم برگزار می کرد. مثل یک خواهر دستش داشتم خیلی مهربان و فهمیده بود. قرار بود حاج آقا کلاس هایی را برگزار کند که راجب دین و دین شناسی هست و در حسینیه مسجد برگزار میشود ان هم پنجشنبه ها، بازهم می ترسیدم که نکند گیر به حجابم بدهد زیاد با او نشست و برخاست نداشتم و همین من را مضطرب می کرد اما نمی توانستم از مسجد دل بکنم تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. غیر از من دو دختر دیگر هم چادری نبودند و جلسه اول شروع شد.
_ بچه ها بریم؟
+ اره اول تو وارد شو رها
کمی موهایم رو داخل کردم و وارد شدم.
حاج آقا جوانی روی صندلی ایستاده بود.
+ سلام بفرمایید داخل
_ سلام
صندلی ها گِرد چیده شده بودند سه جای خالی بود و جمعیت حدود ده نفر نشستیم و رو به رویمان تخته سفیدی بود.
+ خوب بسم الله الرحمن الرحیم این جا دور هم جمع شدیم که با هم صحبت کنیم انتقاد کنیم اصلا اردو بریم و.. ایشاالله این کلاس هارو مرتب بیاید که بیشتر از همه آگاه شیم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج