♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رابطه ام را با سجاد تمام کردم هرچقدر اصرار کرد مخالفت کردم وقتی با مادرم درمیان گذاشتم کلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا به خودت نمی آیی من هم پشیمان شدم از کار خودم و از آنجایی که می دانستم حسم به سجاد حس وابستگی بیش نیست با او رابطه ام را تمام کردم. شماره ام را دور انداختم و خطم را عوض کردم مزاحمت ها آنقدر زیاد بود که جایز نبود آن خط دستم باشد. بعد از تمام شدن سال تحصیلی نفس راحتی کشیدم از آن مدرسه دلچرکین شدم چه کار هایی که در آنجا نکردم و چه بی در و پیکر که کسی راهنمایی امان نکرد و به حال خود رها شدیم. وقتی به گذشته فکر می کنم چهارستون بدنم میلرزد چقدر بی فکر هرکاری را که دلم می خواست می کردم و به عواقبش فکر نمی کردم. چقدر خودخواه بودم که پدر و مادرم را جلوی دیگران شرمنده کردم. آبروی آن هارا گرفتم کف دستم و بازی دادم، پدرم را تا لبه پرتگاه سکته بردم و برگرداندم. شرمندم و نمی دانم چجوری جبرانش کنم فقط می دانم به آن ها خیلی بدهکارم. اولین بار بود که لبخند مادرم روانه صورتم می شد آن هم حس رضایت از حال درونی و ظاهری ام بود. دیگر برایم مهم نبود کی من را می پسندد کی راجبم چه فکری می کند و.. حال خودم مهم بودم و خدایی که سالیان سال از او غافل بودم. می توانم بگویم من رها شدم اما از بی بند و باری از غفلت و آشفتگی از دغدغه هایی که من را در گناه غرق کرد. حال من رهایی رها هستم. تنها چیزی که تو این مدت ها تغییرکرده بود حس عشقی که در وجود من نهفته بود حسی ناتمام که یکطرفه ماجرا من بودم و یکطرف ماجرا آروین، این چند وقت تمام فوکوس ام را روی شناخت خدا و دین اسلام گذاشتم و بی خبر از او ماندم خودمم هم همین را می خواستم تا از او دور بمانم و از هوایی شدن قلبم دور، اما ذهنم گاه بی راهه می رفت و حواسم پرت او اما با کسی در میانش نمی گذاشتم و با آن دست و پنجه نرم می کردم. ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz