♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#صدوبیستوهفتم
روهام که یک نگاهش رو من و یک نگاهش به
آروین بود او را معذب کرده بود از زیر میز پایش را لگد کردم که صدای اخش بلند شد.
+چته چرا پام و لگد میکنی؟
_ عین میرغضب نشستی جلو آروین بدبخت نمیتونه غذاش و بخوره سرت و بنداز پایین
+ شما نمیخواد دلسوزی کنی
_ روهام یکبار حرفم و تکرار میکنم نزار شبمون زهرشه
غذایم را زودتر از بقیه تمام کردم و ازجا بلند شدم.
_ میرم یه چرخی بزنم برمیگردم
گوشه ای ایستادم و شهر را تماشا کردم. هر یک از مردم دغدغه خودشان را داشتند. هرکدام به یک سو حرکت می کرد. این شهر برایم هم خوب رقم زد هم بد نمی دانم اما شیرینی اش که بدجور ماندگار است.
+ اِهم
برگشتم.
_ شمایین ترسیدم
+ عذرمیخوام فکر کردم جلوتون ظاهر شم بدتره
سکوت طولانی بینمان حکم فرما شد هیچکدام یکدیگر را نگاه نمی کردیم. حرف برای گفتن زیاد بود اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. اصلا باید حرف بزنم یا نه؟
+ رها خانم میخواستم بگم که میدونم مشکلاتی بود و بین من و شما فاصله انداخت و..
_ ببخشید آقا آروین فعلا به من وقت بدید من تازه برگشتم نمیخوام بیشتر از این فکرم مشغول شه.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج