♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بهتری مامان جان؟ نفس عمیقی کشیدم. _ راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست خوبم مامان جان نگران نباش + یاد قدیم افتادم چقدر شعر میخوندی برامون آروین سکوت کرده بود و این جمع را سنگین کرده بود. نگاهش کردم. _ بچه که بودیم یادمه اینجا یه چشمه داشت میرفتیم آب خنک می‌آوردیم هنوز هم هست؟ سرش را بالا گرفت‌. + با من هستید؟ متوجه نشدم _ بله مثل اینکه حواستون جای دیگه بود + شرمنده بفرمایید دوباره _ نه دیگه ممنون + خوب دوباره بفرمایید یک لحظه فکرم رفت جای دیگه مادرم با خنده چشمکی حواله ام کرد. + آروین جان حالا فکرت جای دیگه بود یا پیش کَس دیگه آروین متوجه این شد که دستش انداختیم خودش هم خنده اش گرفته بود. + از شما چه پنهون پیش کَس دیگه + به به حالا اونی که فکرت پیشش بوده کی بوده؟ چشم مهسا خاتم روشن بگم دیگه آستین بالا بزنه دلم شور این را میزد که نکند واقعا آروین فکر و ذهنش درگر کَس دیگری باشد. تاب نیاوردم و باز هم به آغوش خدا بازگشتم مداحی گذاشتم و همراه آن اشک ریختم تنها چیزی که حالم را بهتر و آروم تر می کرد مداحی بود. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz