🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 غرق خواندن کتاب ملت عشق بودم که ناگهان صدای مادرم مرا به خودم آورد -نرگس!. -نرگس!. جانم؟! -میای کمکم سفره رو بچینی؟ اره الان میام، بین صفحه کتابم خودکار گذاشتم تا صفحه اش را گم نکنم، سفره رو که چیدم بابامو آرمانم برا شام صدا زدم، همین جور که مشغول شستن ظرف ها بودم که.... آرمان:نرگس فردا دانشگاه کلاس داری؟! اره کلاس دارم آرمان:از ساعت چند تا چند؟! کلاسام که تموم شدن فقط امتحانا پایان ترمم موندن، که اونم از ساعت نُه شروع میشه تا ده و نیم چــرا؟ _چون فردا جایی کار داشتم خواستم ببينم کلاست چقدره عزیزم خب به کارات میرسی؟ اگه بخوای منو برسونی؟! _اره تورو میرسونم بعد میرم به کارام میرسم تاوقتی تو امتحانت تموم میشه سعی میکنم زود تر کارمو تموم کنم تا بیام دنبالت. اگه کارت واجبه نمیخواد بیای ازاون طرف پارسا میاد دنبال پریا میگم منو هم تا خونه برسونه. با اخم و خشم نگام کردو گفت: _نه نه با خودم میری با خودمم برمیگردی فهمیدی.... منم که مثلا اصلا متوجه نگاهش نشدم اروم گفتم:باشه رفتم تو اتاقم ساعت نزدیک 10 بود خوابم می اومد اما نباید بخوابم فردا امتحان دارم.... کتاب درسی مو برداشتم که یه مروری داشته باشم. ساعت 11 خوابم گرفت، رفتم وضو گرفتم که بیام بخوابم. نمیدونم چیشد که از خواب پریدم نگاه به ساعت انداختم یک ساعت به اذان بود بلند شدم رفتم وضو گرفتم نماز شب خوندم. خدایا من که نماز شب خون نبودم! چیشد که به من همچین توفیقی. رو دادی! خدایا خودت امروز رو روزی بیگناه برام رقم بزن،، همین جور مشغول حرف زدن با خدای مهربونم بودم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... _نرگس! _نرگس! جانم مامان! _بلند شو دختر ساعت هشت و نیمه مگه امتحان نداری نگاه به ساعت انداختم وای ساعت هشت و نیم شده تند رفتم کارامو انجام دادم وسایلمو ریختم تو کیفم بدو رفتم بیرون باید ربع ساعت قلب از امتحان تو دانشگاه باشیم،،، رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af